كتابهايم را ورق میزنم - نوزده
در اين سالهای آخر بود كه شروع كرد با خودش بد تا كردن و روزگار هم بدتر تا كرد. بيكار شد و بیپول و – تنها كه هميشه بود – تنهاتر؛ نمیدانست با خودش چه كند. باری بود مانده بر دوش خودش. بيمار كه شد تتمه طاقتش را از كف داد و لبخندش شكستهتر و مختصرتر، پوزخندی شد كنار دهانش.
ديسك كمر داشت كه مدتی طولانی زمينگيرش كرد. میديد كه من سخت دلواپسم، دلداريم میداد و هيچ به روی خودش نمیآورد. كمی كه بهتر شد (طبيبی از دوستانش در بيمارستان خواباندش و برای معالجه دست و پايش را با تسمه میكشيد) باز رفتوآمدش را به منزل ما شروع كرد. زنگ در را كه میزد ديگر چارچوب در را پر نمیكرد، اما همچنان كيف گندهاش روی شانه راستش بود و لبخند كج و بیحوصلهاش كنار لبش. با مهربانی نگاهم می كرد – عينا ً همينطوری كه در عكسش دارد نگاه میكند – و من با نگرانی كمر منحنیماندهاش را نگاه میكردم و میگفتم: هنوز كه كجی؟ او هم بهزور كمرش را صاف میكرد و راست میايستاد و دستانش را باز میكرد و میگفت: خيلی هم صافم!
اما نشاط زوركیاش ناپايدار بود. به حرف كه میافتاد كمكم نگرانیهايش را بروز میداد. از زمينگير شدن و تنهايی و بیپناه ماندن سخت واهمه داشت – مگر من نداشتم يا ندارم؟ – اما چه تنگحوصله و شكننده شده بود. چنان هيبتی، به تلنگری بند بود. با هيچ شرارت و شوخی و دلقكبازيی نمیتوانستم بخندانمش.
اين اواخر رفت و در بلندیهای «دركه» اطاق مختصری كرايه كرد و ماه آخر عمرش را از تابستان گنديده شهر به كوهستان پاكيزه لطيف گريخت. رفقای هميشگیاش را ديگر كمتر میديد و به چندتايی آشنا و هماطاق و قهوهچی همان حوالی دل خوش كرد. روزهای آخر زده بود به سرش كه فيلمی بسازد از كار دستهجمعی مردم آنجا كه نهركشی میكردند. كارش را بعد از مدتها با چه شوقی شروع كرد و به چه سختی. اما بههرحال شروع كرد.
همهچيز داشت درست پيش میرفت كه يكمرتبه بُريد و حوصلهاش سر رفت. ديسك كمر و بیپولی و تنهايی هم علاوه شد. دويستتايی قرص خواب را يكجا بلعيد و يك شيشه سم نباتی را هم رويش سر كشيد و رفت توی رختخوابش و به انتظار آن خواب طولانی تاريك و بیرؤيايی فرو رفت كه هيچ نيازی به پيشواز رفتنش نيست و دير يا زود، بهتأنی يا به تعجيل، خود خواهد آمد و حضور قطعیاش را با گذاشتن دست تيره و سنگينش بر صورت ما اعلام خواهد كرد.
وقتی كه میشستندش همچنان يلی بود كوهپيكر؛ با غرور و هيبت و آرامش تمام دراز كشيده بود و پروايی نداشت از اينكه دست غريبهای جابهجايش كند.
انگار كه در خواب بود. و در خواب ماند.
وقتی مهدی كفايی در تابستان سال هزار و سيصد و شصت و پنج مُرد، سی و هشت سالش بود.
*
از خوشیها و حسرتها / برگزيده گفتارها و گفتوگوها / هزار و سيصد و پنجاه و سه – هزار و سيصد و هفتاد / نشر آتيه / چاپ دوم / پاييز هزار و سيصد و هفتاد و هشت
ديسك كمر داشت كه مدتی طولانی زمينگيرش كرد. میديد كه من سخت دلواپسم، دلداريم میداد و هيچ به روی خودش نمیآورد. كمی كه بهتر شد (طبيبی از دوستانش در بيمارستان خواباندش و برای معالجه دست و پايش را با تسمه میكشيد) باز رفتوآمدش را به منزل ما شروع كرد. زنگ در را كه میزد ديگر چارچوب در را پر نمیكرد، اما همچنان كيف گندهاش روی شانه راستش بود و لبخند كج و بیحوصلهاش كنار لبش. با مهربانی نگاهم می كرد – عينا ً همينطوری كه در عكسش دارد نگاه میكند – و من با نگرانی كمر منحنیماندهاش را نگاه میكردم و میگفتم: هنوز كه كجی؟ او هم بهزور كمرش را صاف میكرد و راست میايستاد و دستانش را باز میكرد و میگفت: خيلی هم صافم!
اما نشاط زوركیاش ناپايدار بود. به حرف كه میافتاد كمكم نگرانیهايش را بروز میداد. از زمينگير شدن و تنهايی و بیپناه ماندن سخت واهمه داشت – مگر من نداشتم يا ندارم؟ – اما چه تنگحوصله و شكننده شده بود. چنان هيبتی، به تلنگری بند بود. با هيچ شرارت و شوخی و دلقكبازيی نمیتوانستم بخندانمش.
اين اواخر رفت و در بلندیهای «دركه» اطاق مختصری كرايه كرد و ماه آخر عمرش را از تابستان گنديده شهر به كوهستان پاكيزه لطيف گريخت. رفقای هميشگیاش را ديگر كمتر میديد و به چندتايی آشنا و هماطاق و قهوهچی همان حوالی دل خوش كرد. روزهای آخر زده بود به سرش كه فيلمی بسازد از كار دستهجمعی مردم آنجا كه نهركشی میكردند. كارش را بعد از مدتها با چه شوقی شروع كرد و به چه سختی. اما بههرحال شروع كرد.
همهچيز داشت درست پيش میرفت كه يكمرتبه بُريد و حوصلهاش سر رفت. ديسك كمر و بیپولی و تنهايی هم علاوه شد. دويستتايی قرص خواب را يكجا بلعيد و يك شيشه سم نباتی را هم رويش سر كشيد و رفت توی رختخوابش و به انتظار آن خواب طولانی تاريك و بیرؤيايی فرو رفت كه هيچ نيازی به پيشواز رفتنش نيست و دير يا زود، بهتأنی يا به تعجيل، خود خواهد آمد و حضور قطعیاش را با گذاشتن دست تيره و سنگينش بر صورت ما اعلام خواهد كرد.
وقتی كه میشستندش همچنان يلی بود كوهپيكر؛ با غرور و هيبت و آرامش تمام دراز كشيده بود و پروايی نداشت از اينكه دست غريبهای جابهجايش كند.
انگار كه در خواب بود. و در خواب ماند.
وقتی مهدی كفايی در تابستان سال هزار و سيصد و شصت و پنج مُرد، سی و هشت سالش بود.
*
از خوشیها و حسرتها / برگزيده گفتارها و گفتوگوها / هزار و سيصد و پنجاه و سه – هزار و سيصد و هفتاد / نشر آتيه / چاپ دوم / پاييز هزار و سيصد و هفتاد و هشت
No comments:
Post a Comment