كتابهايم را ورق میزنم... - چهار
اتاق تيخونوف مجاور اتاق چخوف بود. يك شب سرفهای گوشدران بر ديوار خليد و نالهها در پی شد. هراسان به اتاق مجاور دويد برهنهپا، در پيراهن خواب خويش، و چخوف را ديد لميده به پهلوش، تنش در شكنج تشنجها و سرش يله بر سِلفدان مينای آبی رنگی كه در يك دست میفشرد. با هر اختلاج، خونی جهنده از دهانش بيرون میريخت. تيخونوف بعدها نوشت كه اين به تماشای «شيشهای» میماند «كه تهی میشود». وقتی فرياد زد: «آنتون پاولوويچ»، چخوف ديگربار بر بالشتهاش فرو افتاد، سبيل و ريش خون-آغشت خود را با دستمالی پاك كرد، و بر جانب يار ناخوانده روی گرداند. تيخونوف مینويسد: «و آنجا، به مدد روشنايی شمعی گچين، برای نخستينبار چشمهاش را بیعينك پنسی میديدم. درشت بودند و بیدفاع، چون چشمهای كودكی.» پلكهاش خيس از اشك بودند. ابتدا انگار تيخونوف را نشناخت، اما از پس لحظهای يا دو، موفق شد كه بگويد: «نگذاشتم... بخوابی... ببخش مرا پسرم...»
...
گور او را در جوار مزار پدرش كنده بودند. هيچ سخنی رانده نشد. همينكه تابوت را درون گور فرو نهادند، انبوه خلق، كه عاقبت آرام گرفته بود، به خواندن سرود سنتی «خاطره جاويد» پرداخت. سپس اولگا و خانواده و دوستان نزديك آنتون بهصف از برابر گور گشاده برگذشتند در حالیكه مشتهای خاك بر سرپوش طنينانداز تابوت میافكندند. تنها آنگاه بود كه گور پر شد و بیدرنگ زير آواری از دستهها و تاجهای گل نهفته ماند. بیحس از اندوه، سه زن بر كوه گل چشم دوختند: مادر، خواهر، و همسر.
روز بعد آيين دينی در گورستان برگزار شد. گروه همسرايان میخواندند و همزمان آفتاب روبهزوال درختان زيرفونی را اكليل میزد كه بر گور سايه انداخته بود. خانواده در احاطه دوستان قرار گرفت. پس از مراسم، كوپرين خم شد و دست مادر چخوف را بوسيد بیآنكه كلمهای بر زبان آرد. و مادر چخوف گفت: «چه مصيبتی بر سرمان آمد، آنتوشا ديگر نيست.»
اين تنها خطابه تدفين بود كه بر گور خوانده شد. با اينهمه، چخوف چنان از گزافهگويی هراس داشت كه از اين امساك سپاسگزار هم میشد.
*
از: چخوف / هانری تروايا / ترجمه علی بهبهانی / ويراسته جهانگير افكاری / شركت انتشارات علمی و فرهنگی / چاپ اول / هزار و سيصد و هفتاد و چهار
...
گور او را در جوار مزار پدرش كنده بودند. هيچ سخنی رانده نشد. همينكه تابوت را درون گور فرو نهادند، انبوه خلق، كه عاقبت آرام گرفته بود، به خواندن سرود سنتی «خاطره جاويد» پرداخت. سپس اولگا و خانواده و دوستان نزديك آنتون بهصف از برابر گور گشاده برگذشتند در حالیكه مشتهای خاك بر سرپوش طنينانداز تابوت میافكندند. تنها آنگاه بود كه گور پر شد و بیدرنگ زير آواری از دستهها و تاجهای گل نهفته ماند. بیحس از اندوه، سه زن بر كوه گل چشم دوختند: مادر، خواهر، و همسر.
روز بعد آيين دينی در گورستان برگزار شد. گروه همسرايان میخواندند و همزمان آفتاب روبهزوال درختان زيرفونی را اكليل میزد كه بر گور سايه انداخته بود. خانواده در احاطه دوستان قرار گرفت. پس از مراسم، كوپرين خم شد و دست مادر چخوف را بوسيد بیآنكه كلمهای بر زبان آرد. و مادر چخوف گفت: «چه مصيبتی بر سرمان آمد، آنتوشا ديگر نيست.»
اين تنها خطابه تدفين بود كه بر گور خوانده شد. با اينهمه، چخوف چنان از گزافهگويی هراس داشت كه از اين امساك سپاسگزار هم میشد.
*
از: چخوف / هانری تروايا / ترجمه علی بهبهانی / ويراسته جهانگير افكاری / شركت انتشارات علمی و فرهنگی / چاپ اول / هزار و سيصد و هفتاد و چهار
2 comments:
سر خوشی خود را بابت خواندن یک برش نفیس اعلام می فرماییم.
beautiful:)
Post a Comment