Advertising as ART - 245
گرفتار شغل نامناسبی هستيد؟
*
*
آگهی يك موسسه «كاريابی»، كه در آگهیهايش وعده يافتن كار مناسب و دلخواه را به مراجعان میدهد.
. . .
حاشيه: يادتان هست خانم زند؟ آگهی تلويزيونی اين موسسه را، شما در وبلاگتان منتشر كرده بوديد: در يك تاريكی صبحگاهی، مردم شهر سراسيمه از خواب برمیخيزند و باشتاب لباسكی میپوشند و از خانههاشان میدوند بيرون و همه باز دوان دوان، به يك سوی شهر و مقصد واحدی میروند. آرام آرام درمیيابيم كه وعدهگاهشان، تپهایست در بيرون شهر كه آفتاب از پس آن خواهد دميد. با پيدا شدن نخستين شعاعهای آفتاب، آن هزاران نفر، هر يك به شيوهای میكوشد جلوی طلوع آن را بگيرد؛ يا دست كم، با گرفتن تكهای مقوا همچون سپر در برابر چهرهاش، واقعيت سر زدن دوباره خورشيد را پس بزند. و وقتی علیرغم تلاش آنها، آفتاب بهتمامی برمیآيد و شهر را روشن میكند و خبر از روزی تازه میدهد، آن جمع بزرگ، خسته و مايوس و درمانده، به سوی شهر و خانه بازمیگردد. نوشته انتهای آگهی، خبر از شكست دوباره آن گروه عظيم، در پيشگيری از آغاز يك «دوشنبه» ديگر میدهد (انگار آنچه ديدهايم، كار هر صبح دوشنبه آنهاست)؛ لحظهای كه همه آنها، پس از تعطيلات دو روزه، بايد بار ديگر به سر كاری برگردند كه از آن نفرت دارند. يادتان هست خانم زند؟
. . .
حاشيه: يادتان هست خانم زند؟ آگهی تلويزيونی اين موسسه را، شما در وبلاگتان منتشر كرده بوديد: در يك تاريكی صبحگاهی، مردم شهر سراسيمه از خواب برمیخيزند و باشتاب لباسكی میپوشند و از خانههاشان میدوند بيرون و همه باز دوان دوان، به يك سوی شهر و مقصد واحدی میروند. آرام آرام درمیيابيم كه وعدهگاهشان، تپهایست در بيرون شهر كه آفتاب از پس آن خواهد دميد. با پيدا شدن نخستين شعاعهای آفتاب، آن هزاران نفر، هر يك به شيوهای میكوشد جلوی طلوع آن را بگيرد؛ يا دست كم، با گرفتن تكهای مقوا همچون سپر در برابر چهرهاش، واقعيت سر زدن دوباره خورشيد را پس بزند. و وقتی علیرغم تلاش آنها، آفتاب بهتمامی برمیآيد و شهر را روشن میكند و خبر از روزی تازه میدهد، آن جمع بزرگ، خسته و مايوس و درمانده، به سوی شهر و خانه بازمیگردد. نوشته انتهای آگهی، خبر از شكست دوباره آن گروه عظيم، در پيشگيری از آغاز يك «دوشنبه» ديگر میدهد (انگار آنچه ديدهايم، كار هر صبح دوشنبه آنهاست)؛ لحظهای كه همه آنها، پس از تعطيلات دو روزه، بايد بار ديگر به سر كاری برگردند كه از آن نفرت دارند. يادتان هست خانم زند؟
3 comments:
یادم هست جناب اولد فشن عزیزمان. خوب یادم هست.
آن دوران گرفتار کاری بودم که هر دوشنه آرزو میکردم ایکاش یا آفتاب نتابد یا من جان از بدنم بیرون برود. یادم هست.
الان مدتی است که دیگر به آفتاب و جان و روح ایراد نمیگیرم. کارم را عوض کردم و این یکی بهتر است از برگ درخت.
اما خوب یادم هست جناب اولد فشن عزیزمان.
سلام!
چرا اسم صاحب آگهي (مانستر) را نمينويسيد. اين نام در ميان بنگاههاي كاريابي مطرحترين است. اينگونه هم بزرگان تجارت را معرفي ميكنيد و هم امكان تعقيب موتوها و سياستهاي تبليغاتيشان ممكن ميشود. صرفا يك پيشنهاد بود.
متن قشنگی بود. راستی در مورده اون قاب ها. اونا عالین. فوقالعاده بودن. خیلی خوشم اومد ازشون.
Post a Comment