Friday, June 13, 2008

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم - هجده

يكی ديگر از نبردهايش در همان دهه [دهه هزار و سيصد و شصت] بر سر تعبير او از شاهنامه راه افتاد. در يك سخنرانی جنجالی در جمع ايرانيان مقيم آمريكا گفت ضحاك حكمرانی بود مترقی و اهل اصلاحات، و كاوه آهنگر چماقداری اجيرشده مرتجعان. پس از بازگشتش از سفر، به محض اينكه همديگر را ديديم با لحنی تلخ پيشدستی كرد: «لابد تو هم می‌خواهی بگويی من اسطوره را با تاريخ اشتباه گرفته‌ام.» احساس كردم خودش را در هچلی انداخته است كه نه لزومی دارد و نه كمترين فايده‌ای. از اين بدتر، به عقيده عجيبی چسبيده بود كه نمی‌توانست از آن دفاع كند؛ و در عين حال طبيعی می‌ديد همه با دقت به حرفش گوش كنند، انتظار داشت شنونده‌ها نه اعتراضی بكنند و نه حتی سوالی.
يادم آمد سالها پيش شبی همين حرفها را درباره قيام كاوه زده بود و من فقط تفريح كرده بودم. معمولا ً سرگرم‌كننده است كه كسی قضايای به‌اصطلاح مسلم را محض خنده دست بيندازد و بخواهد از نو به آنها نگاه كند...
از توضيحاتش می‌شد اين‌طور فهميد كه برای سخنرانی به مجلسی دعوت شده از ايرانيان مقيم آمريكا، و تصميم گرفته است نظری رو كند كه پنبه همه كس و همه چيز و همه جزميات و ايدئولوژيها و جناحها و مكاتب و اديان را يكجا و در يك ضرب بزند. بنابراين برای فراخواندن حضار و شنوندگان بعدی به پيروی از عقل نقاد، بحث آب‌بندی‌نشده‌ای درباره شاهنامه را هم از آستين در آورده و يك داستان ِ آن را با روشهای به‌اصطلاح ساختارشكنانه نقد كرده است...
...
آخرين بار كه ديدمش، باز هم خلاصه‌تر شده بود (زمانی سرود: «مردی مختصر / كه خلاصه خود بود»). مردی ذاتا ً سركش، از نافرمانی پيكر مختل خويش رنج می‌بُرد. گردنش كه سالها با آن مسئله داشت قادر به راست نگه‌داشتن سرش نبود؛ مثل گوژپشت نتردام ناچار بود از كنار چشم و يك‌وری نگاه كند و آيدا تشويقش می‌كرد كه بايد مثل هميشه سربلند باشد. فكر كردم پيكر ِ فزناك آدمی جان ِ بلندپروازش را بدجوری قال می‌گذارد. احمد ابن ِ مرسل ِ سمرقندی خطابش كردم و او هم فراموش نكرد كه يك بار ديگر ريش مرا به پتو تشبيه كند...
...
در ديدار الوداع، درخت صنوبر وسط باغچه‌شان از كمر خرد شده بود و جز هيمه‌ای فرورفته درخاك، چيزی از آن باقی نمانده بود. آيدا گفت در نيمه‌شبی در زمستان همان سال صاعقه اين درخت را از هم پاشاند و تمام سيم‌كشی ِ برق و تلفن خانه سوخت (پس از مرگ ِ شاملو می‌گفت: «به دلم بد آمد»)...
...
هيجان علاقه‌مندان او در پی جنازه‌اش شباهتی به سكوت وهمناك آن صنوبر پای پنجره نداشت. برای نخستين بار می‌شد ديد كه چگونه تشييع جنازه می‌تواند به تشويق جنازه تبديل شود و انبوه جوانانی در سن نوه‌های شاعر برای او و شعرهای عاشقانه و انسان‌گرايانه‌اش كف بزنند...
...
رسم است كه با درگذشت فردی شاخص بگويند پس از او حيطه‌ای خالی از حجت می‌ماند. مرگ شاملو سبب پايان شعر نو نشد، بلكه مكتب شعری كه او از پايه‌گذارانش بود تقريبا ً از همان اوايل كار در مداری بسته گير افتاد و وقتی رسالت تاريخی‌اش در يك مرحله معين به انجام رسيد، حتی حضور پرابهت و لحن آمرانه او نمی‌توانست مانع افول آن شود. حداكثر كاری كه از او برمی‌آمد اين بود كه، تا حد زيادی به اصرار خوانندگانش، از سرودن باز نايستد و دست از مخالفت با وضع موجود برندارد. اما خصلت فراعقلی شعر، چه قدمايی و چه جديد، پيش از آنكه او بميرد به تاريخ پيوسته بود، گرچه نقش احساسی آن همچنان به فكر خوانندگانی رنگ و بو و جلا خواهد بخشيد.
*
دفترچه خاطرات و فراموشی (مقاله «يادهايی از احمد شاملو») / محمد قائد / انتشارات طرح نو / چاپ اول / هزار و سيصد و هشتاد

1 comment:

Anonymous said...

... مرگ شاملو سبب پایان شعر نو نشد بلکه مکتب شعری که او از پایه گذارانش بود تقریبا از همان اوایل کار در مداری بسته گیر افتاد ....

زبان فارسی به خاطر شاملو غنی تر شده است

احساس می کند آدم که منظورتان از مدار بسته همین باید باشد

فراتر رفتن از شاملو ممکن نبوده و نیست. این است گیر

 
Free counter and web stats