Thursday, October 9, 2008

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم - بيست

خيلی‌ها می‌گفتند برای اين سرت جيغ می‌كشد چون به تو حساس است و برای اين به تو حساس است كه عاشق‌ات است. من كم‌كم اين نظر را قبول كرده بودم. قبول كرده بودم كه راستی عاشق‌ام است كه آن‌قدر نسبت به رفتار و شوخی‌های من با ديگران حساس است و برای همين آن‌قدر سرم جيغ می‌كشد. و كم‌كم به اين نتيجه رسيده بودم كه زن‌ها دو دسته‌اند- يكی آن‌هايی كه از روی عشق سر شوهرهای‌شان جيغ می‌كشند و يكی آن‌هايی كه به دليل ديگری غير از عشق سر شوهرهای‌شان جيغ می‌كشند. و كی منكر خوشبختی شوهرهای دسته اول است؟ حتی خود من هم نمی‌توانم انكار كنم، با اين‌كه نيروی عشق همسر من با تمام سروصدای‌اش نتوانست جلو جدايی ما را بگيرد. شبی را به ياد می‌آورم كه به خانه سيما و فيروز رفته بوديم. من و ژاله تقريبا ً هم‌زمان با اين زوج دوست شديم و صميميتی به هم زديم. ژاله تا پيش از ازدواج‌مان آشنايی محدودی با سيما داشت و هنوز با شوهرش يعنی فيروز آشنا نشده بود. آن شب ما تازه از يك سفر دو ماهه از هند برگشته بوديم. و اين چهارمين سفر خارج از كشور ما در طول ازدواج كوتاه مدت‌مان بود. خيلی‌ها فكر می‌كردند وضع مالی ما – يعنی وضع مالی من كه شوهره بودم – خيلی خوب است كه چپ و راست به سفر خارج می‌رويم. ولی بستگان و دوستان نزديك می‌دانستند كه برعكس، ما درست به دليل وضع مالی نامساعدمان بود كه به خارج می‌رفتيم. به گمان‌ام سيما و فيروز هم می‌دانستند كه ما وضع مالی مساعدی نداريم. هدف ما از اين سفرها آمريكا بود و هربار مبلغی از سرمايه زندگی‌مان را به پای اين هدف می‌ريختيم و ناكام و سرخورده برمی‌گشتيم. ولی دوباره همان آش بود و همان كاسه و بدتر از همه گردش خيال من بود و يا زودباوری زنم كه به‌آسانی به رؤياهای من دل می‌داد. من راحت‌تر از پرسه زدن يك مورچه روی نقشه رنگارنگ زمين او را همراه‌ام از اين سر به آن سر دنيا می‌بردم و آخر شب نقشه را تا می‌كرديم و هر دو با كِيفی كه از خيال‌پردازی من برده بوديم به خواب می‌رفتيم. به خواب‌های بی‌رؤيا. ما رؤياهای‌مان را در بيداری ديده بوديم.
فيروز پرسيد، «خب، هند چطور بود؟»
گفتم، «عالی بود»
ژاله به اعتراض گفت، «كجای‌اش عالی بود؟»
من كه يك‌بار ديگر نخستين علائم ابراز عشق او را گرفته بودم گفتم، «همين هند بودن‌اش»
ژاله گفت، «ما كه هند نرفته بوديم»
سيما كه دختر ساده‌لوحی بود يكه خورد،
«عجب! ما فكر می‌كرديم كه شما رفته‌ايد هند»
فيروز به‌ش گفت، «رفته بودند هند، عزيزم»
«ولی خود ژاله می‌گويد كه نرفته بودند هند»
من گفتم، «منظورش اين است كه رفته بوديم هند كه ويزای آمريكا را بگيريم كه نگرفتيم، وگرنه رفته بوديم هند»
«آهان! پس بالاخره رفته بوديد هند»
ژاله آه بلندی كشيد و گفت، «چه هندی، چه رفتنی، سيما جون؟»
من گفتم، «سيما جان، كريستف كلمب را كه پشت‌ورو كنی موضوع دست‌ت می‌آيد. كريستف كلمب به خيال هند سر از آمريكا درآورد و ژاله به خيال آمريكا سر از هند»
سيما زير خنده زد. ژاله گفت، «مثلا ً خود جنابعالی با چه خيالی به هند رفته بوديد؟»
«عزيزم، وضع من هم بی‌شباهت به كريستف كلمب نيست. آخر خود او هم فكر می كرد كه به هند رسيده‌. همان‌طوری كه من هم همين فكر را می‌كنم. به نظر من ما رفته بوديم هند»
ژاله كه از خنده‌های سيما عصبی شده بود گفت، «عجب! پس جنابعالی كريستف كلمب دريانورديد، من كريستف كلمب پشت‌ورو، مثل احمقی كه وارونه سوار خر شده باشد»
به قصد دلجويی گفتم، «اتفاقا ً ژاله جان، اگر كريستف كلمب زنده بود حق می‌داد كه كشف آمريكا به‌مراتب راحت‌تر از گرفتن ويزای‌اش است»
«البته، كشف آمريكای [...]ون‌لختی‌ها»
«پس شما فكر می‌كرديد كه سفارت آمريكا در هند علاوه بر ويزا، سند يك آپارتمان در مجموعه مسكونی فضانوردهای‌اش را هم به تو می‌دهد؟»
«چرا هی به من می‌گويی تو؟ ما با هم بوديم، مگرنه؟ اصلا ً می‌شود خواهش كنم سربه‌سر من نگذاری؟ حالا من شده‌ام سوژه اين سفر بی‌مزه؟»
به او حق دادم و كوتاه آمدم. خود من هم كم‌كم داشتم عصبی می‌شدم. فيروز پرسيد، «خب، حالا ايستگاه بعدی‌تان كجاست؟»...
*
ايرج كريمی / عاشقانه‌های تهران (مجموعه داستان كوتاه)؛ بخشی از داستان كوتاه «يوگسلاوی» / نشر برگابرگ / چاپ اول / پاييز هزار و سيصد و هفتاد و نه

No comments:

 
Free counter and web stats