ماه پنهان است - دو
«به آقای الدفشن
برای يه تيكه از دنيای رنگارنگی كه هر روز صبح برايم میسازد
[...]
مرداد هشتادوهفت
خونهی هنرمندا»
*
دختر جان! فقط تو میتوانی وقتی هيچكداممان قلمی همراهمان نيست، بروی از صندوقدار خودكارش را به امانت بگيری و بر جلد فيروزهای يكی از «سیدی»ها، «خانه هنرمندان» را طوری بنويسی كه انگار آن مجموعه موسيقی نرم و نازك را، در يك «منزل مسكونی» كه دهپانزده نفر از آدمهای قبيله هنرمندان درش زندگی میكنند، به من «جايزه» دادهای! اما اينروزها، وبلاگت را كه میخوانم و اندوه در آن كم نمیبينم، ديگر دستم نمیرود كه يكی از آن «سیدی»ها را گوش كنم؛ انگار آنچه هر روز صبح دارم میسازم ديگر آنقدرها هم «رنگارنگ» نيست كه كمی از غمهای تو را، يا غمهای هر كسی مثل تو را بزدايد- انگار ديگر حقی بر آن جايزهها ندارم. اينها را نوشتم كه بهت بگويم دلم میخواهد يك روز - يكی از همينروزها، اصلا ً همين فردا - وبلاگت را كه باز میكنم به خودم بگويم، خب، درست شد، حالا ديگر میتوانم دوباره به جايزههايی كه گرفتهام گوش بسپارم...
دختر جان! وبلاگ بسيار جالبی داری؛ فرصت كردی به من هم سر بزن! قول نمیدهم، اما «تمام تلاشم را به عمل میآورم» تا دست كم همين گوشه كوچك كوچك كوچك دنيا را كمی «رنگارنگ»ترش كنم.
برای يه تيكه از دنيای رنگارنگی كه هر روز صبح برايم میسازد
[...]
مرداد هشتادوهفت
خونهی هنرمندا»
*
دختر جان! فقط تو میتوانی وقتی هيچكداممان قلمی همراهمان نيست، بروی از صندوقدار خودكارش را به امانت بگيری و بر جلد فيروزهای يكی از «سیدی»ها، «خانه هنرمندان» را طوری بنويسی كه انگار آن مجموعه موسيقی نرم و نازك را، در يك «منزل مسكونی» كه دهپانزده نفر از آدمهای قبيله هنرمندان درش زندگی میكنند، به من «جايزه» دادهای! اما اينروزها، وبلاگت را كه میخوانم و اندوه در آن كم نمیبينم، ديگر دستم نمیرود كه يكی از آن «سیدی»ها را گوش كنم؛ انگار آنچه هر روز صبح دارم میسازم ديگر آنقدرها هم «رنگارنگ» نيست كه كمی از غمهای تو را، يا غمهای هر كسی مثل تو را بزدايد- انگار ديگر حقی بر آن جايزهها ندارم. اينها را نوشتم كه بهت بگويم دلم میخواهد يك روز - يكی از همينروزها، اصلا ً همين فردا - وبلاگت را كه باز میكنم به خودم بگويم، خب، درست شد، حالا ديگر میتوانم دوباره به جايزههايی كه گرفتهام گوش بسپارم...
دختر جان! وبلاگ بسيار جالبی داری؛ فرصت كردی به من هم سر بزن! قول نمیدهم، اما «تمام تلاشم را به عمل میآورم» تا دست كم همين گوشه كوچك كوچك كوچك دنيا را كمی «رنگارنگ»ترش كنم.
9 comments:
سلام آقا اولدی
من اون دختر نیستم
اصلا دختر نیستم
اما حسش انگار حس من هم هست
برای من هم یه دنیای رنگی رنگی میسازی. گلشیفته رو یادت هست توی بوتیک؟ میگفت بستنی رنگی رنگی. دنیایی که میسازی برام همونجوری اه؛ رنگی رنگی.
حالا من راستش نمدونم دختر چرا غمش گرفته؛ اما از خودم خبر دارم. آقا اولدی! روزگار داره غم میپاشه. و گر نه نقصی تو دنیای تو نیست. دنیای تو هنوز هم یکی از بهترین پناهگاهها است برای لحظههایی. اما خب فقط برای لحظههایی.
آقای اولدفشن عزیز.
این حس بین خیلی از دوستان من مشترکه. هرکسی که زیبایی رو دوست داره، خلاقیت و توجه به نکات رو دوست داره و زندگی رو هم دوست داره می تونه به خاطر این وبلاگ از شما سپاسگزار باشه.
آره خوب... با كوروش ،حسابي موافقم...
man taze b ainkie dokhtaram un dokhtare nistam ama un tike donyaye rangarang baraye man sakhte mishe jedi!
به نظر منم شما دنیا رو یه جور دیگه می بینید قشنگتر از دنیای بقیه ی آدما به خاطر همینه که این همه آدم با سلیقه های مختلف جذب این وبلاگ میشن.
پاینده باشید
دنیای رنگارنگ پیرمرد آلامد...پناهگاهی بهتر از این تو این دنیا پیدا میشه؟
سلام منهم فید های شما همیشه جزو اولین فیدهایی است که می خنوم. دیدتون و ایده هاتون همیشه دنیایی متفاوت رو برای همه بوجود می آورد. خیلی قشنگ
آخ كه چقدر دلم خواست اون دختري بودم
كه آقاي اولد فشن واسش يه بلاگ مي زنه
يه بار ديگه، يه حسوديِ از راه دورِِِِِ بي
سببِ بي سبب
Why do I want to be normal, when I can be myself?
ghashangtarin poste in weblog!(kheili vaghta,motefavet tarin ha,ghashangtarin mishan)!!!
Post a Comment