Sunday, October 12, 2008

آليس ديگر اين‌جا زندگی نمی‌كند - يك

پنجشنبه‌ها نهار منزل مادربزرگ هستيم؛ همه فاميل. حسن‌آقا دنبالم می‌آيد و هميشه دير می‌رسد. دعوایمان می‌شود، و تمام راه غرغركنان، پشت سرم می‌دود و به خودش و به هرچه بچه خر است فحش می‌دهد و همه بدبختی‌های كس و كارش را به حساب مادر می‌گذارد و قسم می‌خورد كه همان فردا از پيش ما خواهد رفت و حرفها و تهديدهای ديگر كه هزاربار شنيده‌ام و گوشم بدهكار نيست.
خانه مادر بزرگ ته خيابان سی‌متری و بعد از چهارراه حشمت‌الدوله است. از مدرسه فيروزكوهی تا آنجا راه درازی است، كه به چشم من، دو قدم بيشتر نمی‌آيد. آن‌قدر خوشحالم كه خستگی و گرسنگی را احساس نمی‌كنم. هر كوچه، هر خيابان، هر جوی آب، كه می‌بايست از رويش پريد، هر پاسبان سر چهارراه و تمام مردم شهر و ماشينها و درشكه‌های قراضه و اتوبوسهای انباشته از مسافر و بوها و صداها مرا به منزل مادر بزرگ نزديكتر می‌كند. چشمم كه به آن در چوبی قهوه‌ای می‌افتد و انگشتم كه روی دگمه زنگ می‌نشيند، تمام تنم از خوشی ولو می‌شود و تازه می‌فهمم كه چه خسته و گرسنه هستم. كيفم را می‌اندازم. تكيه می‌دهم به ديوار. می‌سُرم زمين و چه كيفی. می‌توانم ساعتها همانجا بنشينم؛ نيمه‌جان و خوشبخت و خواب.
- گلی ترقی / خاطره‌های پراكنده (مجموعه قصه) / انتشارات نيلوفر / چاپ سوم / تابستان هزار و سيصد و هشتاد
*
در بخش تازه اين وبلاگ، همان چيزهايی را می‌شود ديد كه در خانه «مادربزرگ»‌ها می‌توان يافت...
*
Alice Doesn't Live Here Anymore

2 comments:

Shokoofeh said...

Oh dear MR. Old Fashion! you made me so happy by your nice greeting e-mail. it was a pleasure to me! and thank you for explaining the "head-post" story! is it a good word?!
...
and this part in your blog is something near mine that I called:
"a vintage worth celebrating"
I've never had a grandma... but I have always special feeling about old and vintage stuffs...they are somehow enjoyable!

Anonymous said...

مطمئنان نه تو اون خونه تو خیابان سی متری

 
Free counter and web stats