Sunday, February 3, 2008

مثلاً جشنواره آقای اولدفشن: سينما و كتاب - يك

توضيحش ساده است: اگر قرار باشد بخش «كتاب‌هايم را ورق می‌زنم...» در اين «مثلا ً جشنواره» هم حضور داشته باشد، روشن است نخستين كتابی كه به سراغش می‌روم، «با آخرين نفس‌هايم / خاطرات [لوييس] بونوئل» خواهد بود؛ و اگر اين كتاب آن‌قدر خوب و خواندنی باشد كه به‌دشواری بتوان فقط يك بند آن را برگزيد و نقل كرد، آن‌وقت چاره‌ای نمی‌ماند جز اين‌كه تمام اين هفت روز به آن اختصاص يابد. اما در انتخاب بندها، اصراری نخواهم داشت كه فقطً به سراغ بخش‌های سينمايی زندگی او بروم؛ اين‌كه مهم‌ترين وجه شخصيت او سينماگر بودن‌اش است، خودبه‌خود تمام زندگی‌اش را به سينما پيوند می‌دهد.
...
به‌ هنگامی كه در پيرامون ما طوفان بالا گرفت، صحبت از شعر و نقاشی كاری مشكل بود. لوركا كه چندان علاقه‌ای به سياست نداشت، چهار روز قبل از پياده شدن فرانكو، ناگهان تصميم گرفت كه به شهر خودش گرانادا (غرناطه) برود. سعی كردم او را منصرف سازم و گفتم:
- فدريكو، روزهای وحشتناكی در پيش است. همين‌جا بمان. جای تو در مادريد امن‌تر است.
دوستان ديگر هم كوشيدند جلوی او را بگيرند اما فايده نداشت. با روحيه‌ای خرد و خراب مادريد را ترك گفت.
خبر مرگ او برای همه ما ضربه‌ای هولناك بود.
فدريكو از همه كسانی كه در زندگی شناخته‌ام برتر بود. من نه از نمايشنامه‌هايش حرف می‌زنم و نه از شعرهايش، بلكه خود او را در نظر دارم. او، خودش شاهكار بود. برای من حتی مشكل است كه كسی را با او قابل مقايسه بدانم. يك‌دم آرام نمی‌گرفت: يا پشت پيانو می‌نشست و قطعه‌ای را به‌سبك شوپن می‌نواخت، يا يك قطعه پانتوميم را به اجرا درمی‌آورد و يا صحنه كوچكی را بديهه‌سازی می كرد، و در همه‌حال مقاومت‌ناپذير بود. وقتی‌كه چيزی می‌خواند – قادر به خواندن همه‌چيز بود – از لب‌هايش زيبايی می‌تراويد. سراپا شور و شادی و جوانی بود. مثل يك شعله زبانه می‌كشيد.
وقتی برای اولين بار در كوی دانشگاه با او برخورد كردم، چيزی جز يك قهرمان زمخت ولايتی نبودم. او به نيروی رفاقت و دوستی، مرا عوض كرد و به دنيای ديگری سوق داد. دينی كه به او دارم از حد بيان بيرون است.
جسدش هيچ‌وقت پيدا نشد. درباره مرگ او افسانه‌های گوناگون بر سر زبان‌ها افتاده است، حتی دالی با بی‌شرمی آن را به يك ماجرای ه‌م ‌ج ‌ن ‌س بازانه مربوط دانسته است كه ادعای به‌كلی پوچ و مزخرفی است. فدريكو فقط به اين خاطر كشته شد كه شاعر بود. در آن روزگار در جبهه مقابل ما فرياد سر داده بود كه «مرگ بر احساس»!
در گرانادا به خانه يكی از افراد فالانژ، شاعری به نام روسالس كه با هم دوستی خانوادگی نيز داشتند، پناه برده بود. گمان برده بود كه در آن‌جا از امنيت برخوردار است. افرادی – كه مسلك و مرام‌شان زياد مهم نيست – با راهنمايی شخصی به نام آلونسو شبانگاه او را دستگير و با چند كارگر سوار يك كاميون كردند.
فدريكو از درد و مرگ به شدت می ترسيد. تصور احساس او در آن حالت كه نيمه‌شب با آن كاميون او را به قتلگاهش در باغ زيتون می‌بردند، مرا دگرگون می‌كند.
هنوز هم اين انديشه آزارم می‌دهد.
...
از: «با آخرين نفس‌هايم / خاطرات بونوئل»، ترجمه علی امينی نجفی، انتشارت هوش و ابتكار، چاپ اول، هزار و سيصد و هفتاد و يك

1 comment:

Anonymous said...

in az oon ketabayie ke kheili adamo be halo havaye surrealism va dalio, madrid va paris oon zaman mibare. mamnoon ke khaterate khoobe in ketabo zende kardi. bad nist ye ghesmati ham rajebe nazare bunuel rajebe akher aghebate in maktab benevisid.

 
Free counter and web stats