مثلاً جشنواره آقای اولدفشن: سينما و كتاب - پنج
مادرم در ده سال آخر زندگی حافظهاش را بهتدريج از دست میداد. او با برادرهايم در ساراگوسا زندگی می كرد. يكبار كه به ديدنش رفته بودم ديدم كه بچهها مجلهای به دستش دادند و او با دقت از اول تا آخر را ورق زد؛ بعد آن را از او گرفتند و مجله ديگری به او دادند كه درواقع همان مجله قبلی بود و او باز با همان دقت و علاقه آن را تا آخر ورق زد.
كار او به جايی رسيد كه ديگر بچههايش را هم نمیشناخت و ديگر به جا نمیآورد كه آنها كی هستند و خودش كيست. از نظر جسمی سالم مانده بود و نسبت به سنوسالش حتی خيلی هم پرتحرك بود. من پيش او میرفتم، او را در آغوش میگرفتم و مدتی كنارش می ماندم؛ بعد از اتاق بيرون میآمدم و بعد از چند لحظه دوباره به نزدش برمیگشتم. او باز با همان حالت قبلی به روی من لبخند میزد و تعارف میكرد كه بنشينم، انگار كه قبلاً مرا نديده است. حتی اسم مرا هم فراموش كرده بود.
كار او به جايی رسيد كه ديگر بچههايش را هم نمیشناخت و ديگر به جا نمیآورد كه آنها كی هستند و خودش كيست. از نظر جسمی سالم مانده بود و نسبت به سنوسالش حتی خيلی هم پرتحرك بود. من پيش او میرفتم، او را در آغوش میگرفتم و مدتی كنارش می ماندم؛ بعد از اتاق بيرون میآمدم و بعد از چند لحظه دوباره به نزدش برمیگشتم. او باز با همان حالت قبلی به روی من لبخند میزد و تعارف میكرد كه بنشينم، انگار كه قبلاً مرا نديده است. حتی اسم مرا هم فراموش كرده بود.
1 comment:
میشه حسرت ِ حافظه ی یه بیمار ِ آلزایمری رو خورد که به تعریف ِ نیچه مثل ِ یه حیوون ِ بی گناه ، با گذشت چندین ثانیه از تماشای منظره ای ، همه چیز مثل ِ اول از خاطرش پاک شده . و حتی برای هزارمین بار به همون منظره که نگاه میندازه می تونه لذت ببره بدون اونکه بدونه همه ش تکراره و تکراره و تکراره . مثل ِ ماهی های شب ِ عید که هیچ وقت خسته نمیشن از تُنگ ِ تنگ و تمام چشمهای باباقوری ِ پشت ِ یه تقعر ِ شیشه ای ، و با هر چرخش ِ لطیف ِ توی تُنگ دنیای جدید تری پیش روشون میبینن ! میشه به حال ِ مادر ِ بونوئل غبطه خورد که افق ِ نگاه اش این همه بسته . بسته . بسته . بسته تر ... و خوشبخت ، خوشبخت ، خوشبخت تر میشه ...
Post a Comment