كتابهايم را ورق میزنم - چهارده
اما درباره مادرم؛ فرشتهای بود ساده و فروتن كه نمیدانم بالهايش را كجا پنهان میكرد! مظهری بود از زن نجيب و زحمتكش ايرانی. از زنانی كه دوروبرمان میپلكند - خيلی عادی - و نمیفهمم چرا هربار كه می بينيمشان جلوی پایشان سجده نمیكنيم. زنهای سادهای كه اغلب كيسه خريد در دستشان است. ناهيد خانم نخجوان ِ من زن غريبی بود؛ در تمام عمرش از كسی قرض نگرفت و در محدوديت و فقر، با غرور و سربلندی مرا بزرگ كرد. شگفتانگيز بود...
*
جوان كه بودم، فكر میكردم مثل فيلمهای متوسطِ كه به زور برایشان معناها و مايههايی میتراشيم – كه ندارند و روح سازندهشان هم از آنها بیخبر است – تا وقت تلفشدهمان را به نوعی تلافی كنيم، درباره مادرهایمان هم همين كار را - همين غلو را - میكنيم. شايد مادرهای ما، زنهای معمولی ِ نقنقو و بداخلاقی بودند كه فقط آزار میدادند شوهرشان را و ما را تربيت میكردند، چون كار ديگری هم نداشتند. اما واقعيت اين نيست. اگر شكلی برای توظف قائل باشيم، آنها نسلی بودند كه اين توظف را در حد اعلا به جا آوردند. حالا اين كه اين توظف معقولی بود يا نه، من نمیتوانم پاسخ بدهم. برای خودم چنين شان و مكانی قائل نيستم كه بتوانم پاسخ بدهم، اما میدانم كه توظفشان را عميقا ً پذيرفته بودند و اغلب به قيمت رنجی فراوان انجامش میدادند. مادر من، در جوانی، بانوی بسيار زيبايی بود. بعضی وقتها كه میخواستم سر به سرش بگذارم، میپرسيدم: «بعد از مرگ پدرم، چرا شوهر نكرديد؟» میگفت: «چرا بايد شوهر میكردم؟» میگفتم: «چرا ندارد، جوان بوديد، بايد شوهر میكرديد.» میگفت: «آن وقت يك آدم غريبه میآمد میشد بابای تو.» من هم میگفتم: «خب، اقلا ً زن يك آدم پولدار میشديد تا من در حسرت جوراب بیوصله و مداد رنگی و دوچرخه و تمر هندی و تخمه آفتابگردان نمانم!» میگفت: «به جهنم كه تمر هندی و تخمه آفتابگردان نخوردی و دوچرخه نداشتی. بی همينها هم میشد آدم شد.» برای خودش توظفی قائل بود كه جايگزين ديگری را نمیفهميد و نمیشناخت. آنها اينشكلی بودند و هنوز هم كموبيش همان شكلیاند.
يادم هست آن دو سه سال پس از مرگ پدرم و آمدن به تهران را كه در خانه خاله مرفهم زندگی میكرديم – در آن باغ بزرگ زرگنده كه پر بود از آمد و شد و كلفت و نوكر و راننده و باغبان – و مادرم نمیخواست زير بار منتشان بماند و اصرار داشت لباسهایشان را اتو كند و ساعتها اتو میكرد. میتوانست نكند و بدهد خدمتكارها اتو بكنند. اما اصرار داشت و اتو میكرد. اين است كه مادرم نتوانست الگويی برای من بشود، چون از جايی میآمد كه من هرگز نتوانستم به آن دست پيدا كنم. حدی است كه نمیتوانم به آن برسم و نرسيدم، هيچ وقت.
*
از پيدا و پنهان / آيدين آغداشلو / در گفتوگويی بلند با اصغر عبداللهی و محمد عبدی / نشر كتاب سيامك با همكاری نشر آتيه / چاپ نخست / بهار هزار و سيصد و هفتاد و نه
*
جوان كه بودم، فكر میكردم مثل فيلمهای متوسطِ كه به زور برایشان معناها و مايههايی میتراشيم – كه ندارند و روح سازندهشان هم از آنها بیخبر است – تا وقت تلفشدهمان را به نوعی تلافی كنيم، درباره مادرهایمان هم همين كار را - همين غلو را - میكنيم. شايد مادرهای ما، زنهای معمولی ِ نقنقو و بداخلاقی بودند كه فقط آزار میدادند شوهرشان را و ما را تربيت میكردند، چون كار ديگری هم نداشتند. اما واقعيت اين نيست. اگر شكلی برای توظف قائل باشيم، آنها نسلی بودند كه اين توظف را در حد اعلا به جا آوردند. حالا اين كه اين توظف معقولی بود يا نه، من نمیتوانم پاسخ بدهم. برای خودم چنين شان و مكانی قائل نيستم كه بتوانم پاسخ بدهم، اما میدانم كه توظفشان را عميقا ً پذيرفته بودند و اغلب به قيمت رنجی فراوان انجامش میدادند. مادر من، در جوانی، بانوی بسيار زيبايی بود. بعضی وقتها كه میخواستم سر به سرش بگذارم، میپرسيدم: «بعد از مرگ پدرم، چرا شوهر نكرديد؟» میگفت: «چرا بايد شوهر میكردم؟» میگفتم: «چرا ندارد، جوان بوديد، بايد شوهر میكرديد.» میگفت: «آن وقت يك آدم غريبه میآمد میشد بابای تو.» من هم میگفتم: «خب، اقلا ً زن يك آدم پولدار میشديد تا من در حسرت جوراب بیوصله و مداد رنگی و دوچرخه و تمر هندی و تخمه آفتابگردان نمانم!» میگفت: «به جهنم كه تمر هندی و تخمه آفتابگردان نخوردی و دوچرخه نداشتی. بی همينها هم میشد آدم شد.» برای خودش توظفی قائل بود كه جايگزين ديگری را نمیفهميد و نمیشناخت. آنها اينشكلی بودند و هنوز هم كموبيش همان شكلیاند.
يادم هست آن دو سه سال پس از مرگ پدرم و آمدن به تهران را كه در خانه خاله مرفهم زندگی میكرديم – در آن باغ بزرگ زرگنده كه پر بود از آمد و شد و كلفت و نوكر و راننده و باغبان – و مادرم نمیخواست زير بار منتشان بماند و اصرار داشت لباسهایشان را اتو كند و ساعتها اتو میكرد. میتوانست نكند و بدهد خدمتكارها اتو بكنند. اما اصرار داشت و اتو میكرد. اين است كه مادرم نتوانست الگويی برای من بشود، چون از جايی میآمد كه من هرگز نتوانستم به آن دست پيدا كنم. حدی است كه نمیتوانم به آن برسم و نرسيدم، هيچ وقت.
*
از پيدا و پنهان / آيدين آغداشلو / در گفتوگويی بلند با اصغر عبداللهی و محمد عبدی / نشر كتاب سيامك با همكاری نشر آتيه / چاپ نخست / بهار هزار و سيصد و هفتاد و نه
4 comments:
inja jaleb ast ehtemalan mishnasidash
http://www.aghdashloo.com/
akshaii ke addresse bp2.blogger.com/... daran filter shodan..
yani taghriban nesfe akshaie webloge shoma..
hadde aghal isp haii ke man estefade mikonam..
na, eshtebah shod.. filter shodeha faghat be oon address mahdood nemishan. aksha ba address haie dige ham filter shodan...
هوووم جالبه آقای اولد فشن که این بخش از کتاب مورد توجه تون بوده. حتما نقاشی آیدین از مادرشون رو هم ببینید. جالبه :)
Post a Comment