Monday, August 18, 2008

سربازهای يك‌چشم - شش / قسمت اول

يك. همه چيز از يك فكر ساده و كوچك می‌آيد و آدمی‌زاده‌ای كه دريافته است كه اگر پشت آن ايده بايستد و پی‌اش را بگيرد، از «تداوم» كار و «انباشت»‌ حاصل از آن، چه جذابيت بزرگی خلق می‌شود: تخته‌ای سبز رنگ، با نوشته‌ای ثابت و فضايی خالی برای نوشتن و پاك كردن را به رهگذران بدهی و از آن‌ها بخواهی كه چيزی در توصيف خود بنويسند و بعد، با همان تخته در برابر دوربين پولارويد تو با‌يستند؛ و وقتی عكس در حضور خودشان «ظاهر» شد، بچسبانی‌اش بر همان ديوار بغل‌دست، جايی كه ده‌ها عكس قبلی، هر يك چيز كوچكی درباره يك آدم می‌گويند: من خجالتی هستم، من بلوند هستم، من سالم هستم (و اين را خانمی می‌گويد كه سيگاری هم بر لب دارد)، من جمهوری‌خواه هستم، من ميهن‌پرست هستم، من صددرصد ايرلندی هستم، من جكی هستم، من آن‌طور كه تو فكر می‌كنی نيستم، و... . و از كنار هم قرار گرفتن همه اين عكس‌ها، دنيای كوچكی خلق می‌شود كه آدم‌هايش در به روی خود نبسته‌اند و می‌خواهند كه «همسايه»‌ها چيزكی درباره آن‌ها بدانند؛ و تو و دوربين پولارويدت، می‌شويد خالق اين دنيای كوچك مهربان نو.
دو. جامعه فراموش‌كار، مجبور است تجربه‌های تلخ خود را تكرار كند؛ و برای گريز از اين تكرارهای پُرمحنت، هميشه آدم‌هايی هستند كه می‌كوشند با زنده نگه‌داشتن خاطره‌ها، حافظه عمومی جامعه را هشيار نگه‌دارند. حركت گسترده‌ای كه در سال‌های اخير برای احيای دوربين پولارويد، دست كم از منظری هنری، ديده می‌شود، تلاش برای حيات بخشيدن به خاطره دوربينی‌ست كه بيش‌وكم چهل سال پيش، هيجانی در دنيای عكس‌های دوستانه و خانوادگی آفريد، شمار زيادی عكس بر جا گذاشت و بعد آرام آرام كنار رفت. و آدم‌هايی كه اين روزها بار ديگر پولارويد به دست گرفته‌اند و حرمت‌اش می‌نهند، شايد يك روز عكس‌های رنگ‌ورورفته پولارويد پدر و مادر عاشق و جوان خود را در آلبومی قديمی ديده‌اند و فكر كرده‌اند كه بايد دِين خود را به دوربينی كه چنين لحظه‌ای را ثبت كرده است ادا كنند؛ شايد هم فكر كرده‌اند جامعه‌ای كه دوربين پولارويد را از ياد ببرد، حافظه مشكوكی را به نمايش گذاشته است كه جورج دابليو بوش را هم از ياد خواهد برد.
سه. بخش دوم و آخر اين مجموعه، فردا منتشر خواهد شد؛ بخشی تنها با يك عكس، و بی هيچ شرحی- عكسی از همان دنيای كوچك و «همسايه»‌ای كه دلت می‌خواهد وقتی نوشته روی تخته سبزش، ديگر حسابی نفست را بند آورده، آرام بزند روی شانه‌ات و بگويد: «شوخی كردم آقای اولدفشن!»...

5 comments:

Anonymous said...

يك روز عكس‌های رنگ‌ورورفته پولارويد پدر و مادر عاشق و جوان خود را در آلبومی قديمی ديده‌اند و فكر كرده‌اند كه بايد دِين خود را به دوربينی كه چنين لحظه‌ای را ثبت كرده است ادا كنند؛ شايد هم فكر كرده‌اند جامعه‌ای كه دوربين پولارويد را از ياد ببرد، حافظه مشكوكی را به نمايش گذاشته است كه جورج دابليو بوش را هم از ياد خواهد برد.

اوهوم اوهوم...

گلمریم said...

دارم حدس می زنم جمله ای رو که احتمالا یک زن نوشته و با افتخار تابلو رو گرفته جلوی روش و عکاس هم عکس گرفته. شهامتشو تحسین می کنم. شایدم این نباشه البته.

نقره said...

خب آره، ولی ایند ایدهه یکم تکراریه

Unknown said...

كاري به ايده عكاس ندارم
كاري به سوژه‌ها هم ندارم كه جلوي دوربين براي خودشان ژست گرفته‌اند
ولي
شما چه نگاه تيز خوبي داريد
تبريك مي‌گم

مينا

Anonymous said...

خوب بود.....
منتظر بعدی و آخریش هستیم.....


مرسی

 
Free counter and web stats