Showing posts with label Alice Doesn't Live Here Anymore. Show all posts
Showing posts with label Alice Doesn't Live Here Anymore. Show all posts
Wednesday, October 20, 2010
Saturday, October 16, 2010
Wednesday, October 6, 2010
Tuesday, October 5, 2010
Wednesday, September 29, 2010
Wednesday, December 23, 2009
Monday, November 9, 2009
Monday, November 2, 2009
Wednesday, October 28, 2009
Monday, October 5, 2009
Wednesday, September 23, 2009
Wednesday, September 16, 2009
Monday, August 24, 2009
Sunday, November 16, 2008
Sunday, November 2, 2008
Tuesday, October 21, 2008
Sunday, October 12, 2008
آليس ديگر اينجا زندگی نمیكند - يك
پنجشنبهها نهار منزل مادربزرگ هستيم؛ همه فاميل. حسنآقا دنبالم میآيد و هميشه دير میرسد. دعوایمان میشود، و تمام راه غرغركنان، پشت سرم میدود و به خودش و به هرچه بچه خر است فحش میدهد و همه بدبختیهای كس و كارش را به حساب مادر میگذارد و قسم میخورد كه همان فردا از پيش ما خواهد رفت و حرفها و تهديدهای ديگر كه هزاربار شنيدهام و گوشم بدهكار نيست.
خانه مادر بزرگ ته خيابان سیمتری و بعد از چهارراه حشمتالدوله است. از مدرسه فيروزكوهی تا آنجا راه درازی است، كه به چشم من، دو قدم بيشتر نمیآيد. آنقدر خوشحالم كه خستگی و گرسنگی را احساس نمیكنم. هر كوچه، هر خيابان، هر جوی آب، كه میبايست از رويش پريد، هر پاسبان سر چهارراه و تمام مردم شهر و ماشينها و درشكههای قراضه و اتوبوسهای انباشته از مسافر و بوها و صداها مرا به منزل مادر بزرگ نزديكتر میكند. چشمم كه به آن در چوبی قهوهای میافتد و انگشتم كه روی دگمه زنگ مینشيند، تمام تنم از خوشی ولو میشود و تازه میفهمم كه چه خسته و گرسنه هستم. كيفم را میاندازم. تكيه میدهم به ديوار. میسُرم زمين و چه كيفی. میتوانم ساعتها همانجا بنشينم؛ نيمهجان و خوشبخت و خواب.
- گلی ترقی / خاطرههای پراكنده (مجموعه قصه) / انتشارات نيلوفر / چاپ سوم / تابستان هزار و سيصد و هشتاد
*
در بخش تازه اين وبلاگ، همان چيزهايی را میشود ديد كه در خانه «مادربزرگ»ها میتوان يافت...
*
Alice Doesn't Live Here Anymore
خانه مادر بزرگ ته خيابان سیمتری و بعد از چهارراه حشمتالدوله است. از مدرسه فيروزكوهی تا آنجا راه درازی است، كه به چشم من، دو قدم بيشتر نمیآيد. آنقدر خوشحالم كه خستگی و گرسنگی را احساس نمیكنم. هر كوچه، هر خيابان، هر جوی آب، كه میبايست از رويش پريد، هر پاسبان سر چهارراه و تمام مردم شهر و ماشينها و درشكههای قراضه و اتوبوسهای انباشته از مسافر و بوها و صداها مرا به منزل مادر بزرگ نزديكتر میكند. چشمم كه به آن در چوبی قهوهای میافتد و انگشتم كه روی دگمه زنگ مینشيند، تمام تنم از خوشی ولو میشود و تازه میفهمم كه چه خسته و گرسنه هستم. كيفم را میاندازم. تكيه میدهم به ديوار. میسُرم زمين و چه كيفی. میتوانم ساعتها همانجا بنشينم؛ نيمهجان و خوشبخت و خواب.
- گلی ترقی / خاطرههای پراكنده (مجموعه قصه) / انتشارات نيلوفر / چاپ سوم / تابستان هزار و سيصد و هشتاد
*
در بخش تازه اين وبلاگ، همان چيزهايی را میشود ديد كه در خانه «مادربزرگ»ها میتوان يافت...
*
Alice Doesn't Live Here Anymore
by
Old Fashion
at
8:16 AM
2
comments
Subscribe to:
Posts (Atom)