Monday, April 30, 2007

"Just shoot me baby!" - 3

Ahn Sang-Soo
نامش چنين چيزي‌ست. گرافيست است و اهل كره جنوبي. وب‌سايت‌اش نمونه‌هاي زيادي از كارش به‌عنوان گرافيست ندارد. به‌جايش، يك مجموعه بزرگ عكس در آن مي‌توان ديد كه اسمش هست: "يك‌چشم". مجموعه، تا امروز، شامل هزار و هفتصد و هفتاد و شش عكس است از آدم‌هايي‌ كه در برابر دوربين او، به شكل‌هاي مختلف، يك چشم خود را پوشانده‌اند. عكس‌ها در جاهاي مختلف دنيا گرفته شده‌اند و تعداد زيادي از اين آدم‌ها، به طور طبيعي از قبيله گرافيك هستند. زير هر عكس، نام، حرفه، (احتمالاً)‌ وب‌سايت، و تاريخ عكاسي از سوژه ذكر شده است- هر روز يك يا چند عكس. يك كار به‌تمام‌معنا اساسي‌ست، و [...]. اما اگر كسي به آن سانگ‌-سو مي‌گفت كه بهتر است اين همه عكس را در يك (فقط يك) صفحه وب نگذارد، آن‌وقت با آسودگي خاطر بيش‌تري شما را به تماشاي آن دعوت مي‌كردم. ببينيد

Sunday, April 29, 2007

A life less ordinary - 4

نوشته خانم آبي‌پوش پيرامون گردش در يك روز بهاري و سپري كردن دقايق در كافه‌اي از كافه‌هاي شهر و همه حواشي آن، نكته‌اي را به يادم آورد: خانم نورا افرون (كارگردان فيلم‌هاي بسيار، از جمله فيلم محبوب خيلي‌ها، نامه داريد) بر اين باور است كه وجود كافه‌ها، از تعداد جرم‌ها كاسته است. او فكر مي‌كند اين‌كه كسي كنار پنجره يك كافه بنشيند و قهوه بخورد و خيابان را نگاه كند، خودبه‌خود سبب مي‌شود كه مجرمان خياباني مراقب اعمال خود باشند. خب، به نظر مي‌رسد كه استراتژي كاهش جرم‌ خانم افرون، در مورد كافه‌هايي از جهان كه خود به‌طور بالقوه عرصه جرم به حساب مي‌آيند بايد به اين شكل اصلاح شود كه كساني در پياده‌روي كنار پنجره كافه‌ها صندلي بگذارند و بنشينند و قهوه بخورند و داخل كافه را نگاه كنند تا كافه‌نشين‌ها مراقب اعمال خود باشند
*
شرح عكس: مگ رايان كنار پنجره كافه استارباكس در فيلم "نامه داريد"، تحولات خيابان مجاور را به‌دقت زير نظر دارد

Saturday, April 28, 2007

"Just shoot me baby!" - 2

خانم‌ها و آقايان ارجمند! دعوت‌تان مي‌كنم به تماشاي مجموعه عكسي با تم واحد، به نام "نيمكتي در ميدان تيان‌‌آن‌من". بسيار آزرده خواهم شد از شما، اگر آن را به اندازه من دوست نداشته باشيد. توصيف حس جاري در آن را هم، به خودتان مي‌سپارم
http://www.zonaeuropa.com/20051115_1.htm
*
حاشيه يك: مي‌خواستم به نيابت از من (آخر خودم خسته شده‌ام بس كه گفته‌ام) به عكاسان ايراني بگوييد كه براي ارائه مجموعه عكس، نيازي نيست كه منتظر آيين‌هاي سالي‌يك‌بار بنشينيد، شايد نيمكتي در پارك كنار خانه‌تان هم سوژه خوبي باشد... اما، فراموش كنيد. چيزي به‌شان نگوييد. سودي ندارد
حاشيه دو: حاشيه يكم اين نوشته، باعث آزردگي شديد خانمي شده است كه به ايشان احترام مي‌گذارم و هرگز قصد كنايه زدن و آزردن‌شان را نداشته‌ام. با حفظ نظر انتقادي‌ام درباره جنبه‌هاي خاصي از كار عكاسان ايراني، از ايشان پوزش مي‌خواهم. نظر تند ايشان را در "كامنت‌جا"ي اين نوشته مي‌توانيد بخوانيد


Friday, April 27, 2007

Advertising as Art - 16

وقتي كليسا از مردم سوال مي‌كند كه چرا به‌سختي به كليسا پا مي‌گذارند

Thursday, April 26, 2007

A Star Is Born - 2

نمي‌دانم آيا واقعاً لازم است كه اين اتفاق بيفتد؟ آيا ضروري است كه وقتي كسي مي‌خواهد ستايشش را نثار يك نفر ديگر كند، گروه بزرگي از آدم‌هاي ديگر را (آن‌هم خانم‌هاي جوان را) از خود برنجاند؟ به‌هرحال اين كاري‌ست كه از آقاي جان مالكوويچ، هنگام توصيف ويژگي‌هاي خانم اوما تورمن سر زده است. در همان كتاب عامه‌پسند كنار تختم، در پروفايل خانم تورمن، اين اظهار نظر را از آقاي مالكوويچ مي‌خوانيم (توضيح بدهم كه آقاي مالكوويچ و خانم تورمن، در فيلم ستايش‌شده روابط خطرناك هم‌بازي بوده‌اند): "در آن هنگام، اوما فقط هجده سال داشت. معمولاً من براي بيش از پنج دقيقه نمي‌توانم با خانم‌هاي زير سي‌سال صحبت كنم. چرا كه آن‌ها هيچ حرفي براي گفتن ندارند. اما اوما براي سن خودش واقعاً مبهوت‌كننده بود. او آدم روشن، غريزي و باشعوري‌ست. او يك بازيگر ذاتي‌ست". خب، سعادت من اين است كه وبلاگم هيچ جذابيتي براي خانم‌هاي زير سي‌سال ندارد تا بيايند اين‌جا و اين مطلب را بخوانند و مواخذه‌ام كنند كه چرا از يك كتاب پانصدوچهل‌و‌چهار صفحه‌اي، درست همين بخش را انتخاب كرده‌ام. اما اين‌كه نظر خود من درباره خانم‌هاي زير سي‌سال چيست، سوالي‌ست كه بدون حضور وكيلم به آن پاسخ نخواهم داد، حتي اگر تكه‌تكه‌ام كنند
*
حاشيه: ... و نه‌اين‌كه گمان برده باشم كه اين وبلاگ براي خانم‌هاي بالاي سي‌سال يا خانم‌هايي از هر گروه‌ سني ديگر جذابيتي داشته باشد، به‌هم‌چنين همه آقايان در همه گروه‌هاي سني. من اين وبلاگ را تنها به توصيه پزشكم - مثل يك سرگرمي - راه انداخته‌ام تا اگر خدا بخواهد، آلزايمرم مدتي به تاخير بيفتد. همين

Wednesday, April 25, 2007

Nostalgia - 2

فروشي نيست. خانم‌ها سوال نفرمايند

Tuesday, April 24, 2007

Advertising as Art - 15

چرا فكر مي‌كنيد هر تبليغي كه استفاده از ك.ا.ن.د.و.م را توصيه مي‌كند، به پيشگيري از ايدز ربط دارد؟

Advertising as Art - 14

كليشه "قبل / بعد" هم‌چنان ظرفيت‌هاي كشف‌نشده‌اي دارد. اين‌يكي، آگهي يك موسسه آموزش زبان است: قبل / انگليسي، بعد / فرانسوي
*
حاشيه: كارشان بد نيست! اما خب، هنوز خيلي مانده كه به گَرد "صنعت" تبليغات ما برسند- اگر اصلاً برسند

Sunday, April 22, 2007

A life less ordinary - 3

در نشريه وزين خودمان، يك نفر از جايزه‌اي كه به‌اش داده‌اند دفاع كرده است. مطلبش، ديالوگي از فيلم استخر فرانسوا اوزون را به يادم آورد كه طي آن، يك ناشر نصيحتي به نويسنده‌اش مي‌كند. ديالوگ چنين چيزي‌ست: "جايزه مثل بواسير است، هر كوني (صاحب كوني) بالاخره آن را مي‌گيرد". خدا مرا نبخشد كه از ميان اين همه فيلم و اين همه ديالوگ، درست ياد اين يكي افتادم

Wednesday, April 18, 2007

advertising as Art - 12

گفته بودم كار با كليشه‌ها را دوست دارم. حالا مي‌خواهم با تعدادي نمونه، توضيح دهم كه دقيقا از چه چيزي حرف مي‌زنم. يكي از كليشه‌هاي تبليغات، روش "قبل/بعد" است. بيش‌ترين نمونه‌ها در اين زمينه، مربوط به موسسه‌هاي لاغري/تناسب اندام ‌است: خانمي كه "قبل" از مراجعه به موسسه، اضافه وزن و كج‌وكولگي‌هاي معتنابهي داشته و "بعد" از به كار بستن روش‌هاي موسسه، به لعبتي بدل مي‌شود. لوازم آرايشي (بخصوص كرم‌هاي ضد‌چروك يا پيري) هم از اين روش استفاده مي‌كنند و معجزات خود را به نمايش مي‌گذارند. آگهي بالاي اين يادداشت، كه مربوط به يكي از همين محصولات ‌است، همين كليشه را به كار برده است، با اين تفاوت كه با خلاقيتي مدهوش‌كننده، "قبل/بعد" را تبديل كرده است به "قبل/قبل"! مي‌دانم كه بي‌مزه‌ترين كار ممكن، توضيح دادن معناي "قبل/قبل" در اين آگهي است، اگرچه همه ما (بخصوص من) آمادگي داريم كه گاهي تن به كارهاي بي‌مزه ‌دهيم

Monday, April 16, 2007

A life less ordinary - 2

بدين‌وسيله مايلم نگراني عميق و فزاينده خود را از آينده خانم‌هاي جواني كه عادت كرده‌اند تا چهار صبح در اينترنت بمانند ابراز دارم
*
حاشيه: نيازي به يادآوري نيست. آن لطيفه الكترونيك را از خاطر نبرده‌ام. همان‌كه آقاهه وقتي به نتيجه مطلوب نمي‌رسد به خانم جوان مي‌گويد، من به خاطر خودت مي‌گويم، وگرنه من كه خودم زن دارم

Sunday, April 15, 2007

Nostalgia - 1

اگر در خود چيزي مثل "نوستالژي نوار كاست" سراغ داريد، يا در دوروبرتان كساني را سراغ داريد كه آن‌ها در خود چيزي مثل "نوستالژي نوار كاست" سراغ دارند و شما كنجكاويد كه بدانيد نوستالژي آن‌ها چه‌گونه چيزي است، اينجا را ببينيد و خودتان اسمي بگذاريد بر اين اشتياق ناب + ديوانگي تمام + ممارست ممتاز، همه در طرازي حسرت‌برانگيز، كه از آن، چنين سايتي "مي‌شود حاصل". ببينيد
*
حاشيه: باور كنيد مي‌دانم كه در ايران و جاهاي ديگري از دنيا، نوار كاست هنوز يكي از انتخاب‌هاست و چيزي صرفاً مربوط به گذشته‌ نيست. من اگر از نوستالژي حرف مي‌زنم، به تنوعي از ظرفيت ضبط، كيفيت، طرح، رنگ و برند نظر دارم كه بي‌شك حالا ديگر نيست. من به ترانه‌هاي خاطره‌انگيزي نظر دارم كه هر يك، نوار كاست بخصوصي را به ياد آدم‌ مي‌آورد و كاست‌هايي كه صدها خاطره را. من از چنين چيزي حرف مي‌زنم

Saturday, April 14, 2007

A life less ordinary – 1

اين عكس را دوست دارم (آگهي‌اش را هم). اين عكس به يادم مي‌آورد انگار، چيزي در دوستي‌هاي زنانه هست، كه در دوستي‌هاي آقايان (ما آقايان) نيست. اين عكس حالم را خوب مي‌كند... اگرچه، نه حال امروزم را

Wednesday, April 11, 2007

Advertising as Art - 11

خانم "سين" به من اجازه دادند كه اين تبليغ "مسابقه اتومبيل‌راني پولو/فولكس واگن ويژه خانم‌ها" را – كه "انتقادهاي سازنده"‌اي را متوجه شيوه رانندگي خانم‌ها مي‌كند - در اين‌جا منتشر كنم. ايشان گفتند: "من خودم خانم هستم (پريدم وسط حرف‌شان و گفتم، بر منكرش لعنت!)، هرگز هم اين‌شكلي پارك نمي‌كنم. اما اعتراف مي‌كنم كه آگهي بامزه‌اي است" (ايشان اين اصطلاح "بامزه" را از من ياد گرفته‌اند، سعه صدر را هم به‌هم‌چنين). نخستين دوره مسابقه، در سال دوهزار و پنج و دوره بعدي‌اش در سال دوهزار و شش در استانبول برگزار شده است
*
حاشيه: اين آگهي در همه مجامع آقايان با ابراز احساسات فراوان روبه‌رو شد، من اما، بدون حضور وكيلم، از اظهار نظر درباره آن خودداري مي‌كنم. از طبقه محترم نسوان هم تقاضا مي‌كنم كه مبادا به خاطر اين نوشته، از سرافراز كردن من و حضور در اين وبلاگ امتناع بورزند

Tuesday, April 10, 2007

A Star Is Born - 1

مدت‌هاست يكي از كتاب‌هاي ‌كنار ِتختم، كتاب عامه‌پسندي‌ست درباره ستاره‌هاي جوان هاليوود. كتابي خواندني و سرشار از مطالب (به‌واقع) آموختني درباره اين كه چه‌گونه در بازار پررقابت هاليوود، "ستاره‌اي متولد مي‌شود". يكي از همين روزها، بيش‌تر درباره اين كتاب خواهم نوشت، چون با خودم قرار گذاشته‌ام كه بسته به مناسبت‌هايي كه پيش مي‌آيد، بخش‌هايي از آن را نقل كنم و شما را در "عيش مدام" خود شريك سازم
اخيرا در ميان محصولات شركتي كه كارش ارائه "هديه"‌*هاي مختلف است، به "ماگ"‌ي برخوردم كه تصوير كارتوني جرج كلوني به قلم خودٍ خودش (سلف‌-‌پرتره) بر آن نقش بسته بود. ياد بخشي از كتاب افتادم كه به آقاي كلوني اختصاص دارد و روشن مي‌كند كه اين "سلف‌-پرتره" كشيدن از كجا مي‌آيد. كلوني در دوره‌اي از زندگي‌اش، پس از اين‌كه نقش كوتاهي در يك فيلم بازي كرد و "ويروس بازيگري" به جانش افتاد، هم‌زمان با تلاش براي راه يافتن به هاليوود "در مجموعه‌اي از شغل‌هاي متنوع مشغول به كار شد تا هزينه‌هاي زندگي‌اش را تامين كند. مشاغلي مثل توتون‌چيني، تبليغ براي بيمه، فروختن كفش‌هاي زنانه و حتي كشيدن كاريكاتورهاي فوري در يك مركز فروش محلي" (نقل از همان كتاب كنار تخت). گمان مي‌كنم اين بخش كتاب بيش از آن كه سابقه "تصويرگري" كلوني را روشن كند، نشان مي‌دهد كه اين خانم‌ها و آقايان، چه مسير دشواري را آرام آرام پيموده‌اند تا "ستاره" شده‌اند. جذابيت اين كتاب پانصد‌وچهل‌وچهار صفحه‌اي براي من، به همين خاطر است. براي لذت بردن از ساير بخش‌هاي كتاب، لطفاً كانال را عوض نكنيد
*
هديه چيزي‌ست كه آدم به خودش هم مي‌تواند بدهد *

Monday, April 9, 2007

Graphic Design - 1

One Laptop per Child

هر زمان خودم پاسخش را يافتم كه چرا اين‌همه دير سراغ طراحي گرافيك رفتم در اين‌جا، با شما هم قطعاً در ميان خواهم گذاشت! (نمي‌دانم. شايد بس كه به من نزديك است و هميشه دوروبرم، نديدم‌اش). طرح بامزه بالا، نشانه پروژه‌اي است به نام "يك لپ‌تاپ براي هر بچه" در كشورهاي در‌حال‌توسعه، كه توسط يك سازمان غيرانتفاعي اجرا مي‌شود. طرح در شركت معتبر "پنتاگرام" توليد شده است و طراحان آن آقايان مايكل گريك و ديميتريس استفانيديس هستند. پس از اين، "پنتاگرام" را بيش‌تر در اين‌جا ملاقات خواهيم كرد

Sunday, April 8, 2007

Advertising as Art - 10

دكترها مي‌گويند، "اگر در مسيرتان، فست‌فودي چيزي هست، مسيرتان را عوض كنيد" تبليغات‌چي‌ها در دل به‌شان مي‌خندند و چنين شاهكاري را در مسير تازه جماعت قرار مي‌دهند. قبول كنيد كه نبرد نابرابري‌ست! اين آگهي، تبليغات "برگر كينگ" است. آن پايين نوشته شده
REAL BIG BURGERS.
BIGGER. BETTER. BURGER KING.

Saturday, April 7, 2007

عكاس موردنظر در دسترس نمي‌باشد

داشتم فكر مي‌كردم كه چرا شعار تبليغاتي وسيله‌اي كاربردي مثل يخچال بايد "بر قله زيبايي‌ها" باشد؟ عقل سليم (اگر پيدا شود) حكم مي‌كند كه يك يخچال، ابتدا "يخچال" باشد، و بعد "زيبا". بنابراين شعار تبليغاتي هم بايد ابتدا بر "يخچاليت" يخچال متمركز باشد و بعد بر "زيبايي"اش. اما ياد ماجراي ديگري افتادم و توجيه شدم: پاييز هشتادوپنج در يك نشريه آي. تي. گفت‌وگويي خواندم با مهم‌ترين بازرگان تلفن همراه در ايران. از او سوال شده بود كه اولويت خريداران ايراني هنگام انتخاب تلفن چيست؟ و آقاي بازرگان پاسخ داده بود: "كيفيت دوربين" (!). توجه مي‌كنيد؟ جماعت وقتي مي‌خواهند "تلفن" همراه بخرند، به كيفيت "دوربين"اش اهميت بيش‌تري مي‌دهند، تا به ويژگي‌ اصلي‌اش، كه لابد بايد "تلفنيت" پديده باشد. خب، در اين صورت عجيب نيست اگر هنگام خريد يخچال هم، به"زيبايي"اش بيش‌تر اهميت بدهند تا به "يخچاليت"‌اش

Thursday, April 5, 2007

Advertising as Art - 9

گاهي‌وقت‌ها، براي توجه دادن جماعت به رعايت حقوق ديگران، زبان پاستوريزه (مثل نثر عصاقورت‌داده من!) كارساز نيست. بايد جور ديگري حرف زد. نمونه‌اش كار تبليغاتي بالا. مطمئنم كه متن ساده آن را همه خوانندگان فهيم و ارجمند اين وبلاگ در مي‌يابند، اما واژه‌هايي در آن هست كه مي‌توان به شكل‌هاي مختلفي ترجمه‌اش كرد (به‌خصوص يكي از آن‌ها را!). وسوسه ترجمه، مقاومت‌ناپذير بود: اين پيش‌نهاد من است
*
اگر برايت سخت است درك كني
كه چرا معلولان به اين فضا
احتياج دارند
پيش‌نهاد مي‌كنيم
برو و آن ستون فقرات
صاب‌مرده‌ات را داغان كن

Wednesday, April 4, 2007

"Give me your tired, your poor"

Photo: Marcelo Maiolino
*
اين عكس رسماً دارد ديوانه‌ام مي‌كند: اين تنهايي‌ها + خسته‌گي‌ها + ويراني‌هاي تكيه‌داده به هم، اين به‌ آخر رسيدن + تمام شدن + آرامش يافتن. فقط به من بگوييد شما دو تا، چه‌طور آن بالا هم‌ديگر را يافته‌ايد لامصب‌ها؟

حاشيه: گفتم "آن بالا"؟ يادم باشد يكي از همين روزها، به خاطر آن نود‌و‌شش دقيقه ناب و نازنيني كه با فيلم بهشت تام تيكور داشتم، چيزي درباره‌اش بنويسم، چيزي –‌دست‌كم‌– درباره نماي آخرش، كه فيليپا (كيت بلانشت) و فيليپو (جوواني ريبيسي)، هليكوپتر پليس را مي‌دزدند تا در اوج‌گرفتني صرفاً عمودي، مستقيم بروند بالا، بالا، بالا... آن‌قدر كه ديگر ديده نشوند، تا نام فيلم، براي‌مان معنا پيدا كند... يكي از همين روزها

Tuesday, April 3, 2007

Advertising as Art - 8

كار با كليشه‌ها را دوست دارم. كار با كليشه‌ها را، وقتي كه به آن‌ها طراوت مي‌بخشد و كاري مي‌كند كه آدم از دوست‌داشتن‌شان خجالت نكشد، دوست دارم: از عروسك‌هاي تودرتوي روسي، بسيار در تبليغات استفاده شده است، اما اين يكي، هوش از سرم ربود و قرار از دلم. آگهي، براي يك‌جور چسب مايع قوي (چسب قطره‌اي مي‌گوييم به‌اش؟) طراحي شده است. اميدوارم مختصر نگراني‌ام در مورد دشوار بودن مفهوم تصوير، بيهوده باشد... گرچه به‌هرحال "سوال كردن (از بغل‌دستي‌تان) عيب نيست" كه
*
توضيح "بغل‌دستي": اگر چه برداشتي كه در دومين كامنت اين يادداشت درباره معناي تصوير مطرح شده، برداشت كاملاً درستي‌ست، اما من هم توضيحي مي‌دهم: احتمالا مي‌دانيد كه اين عروسك‌هاي روسي (ماموشكا) از ميانه بدن باز مي‌شوند، و عروسك ديگري آشكار مي‌شود كه آن هم عروسك ديگري در ميان دارد، كه نهايتاً به چهارپنج عروسك تودرتو مي‌انجامد. اما اين عروسك بخصوص، با "چسب پرقدرتي" محكم شده و امكان گشوده شدن‌اش نيست. به همين خاطر است كه خانم عروسك، انگشت جسور و پرمعنايش را حواله همه كساني كرده است كه در آرزوي "دستيابي" به اين "جيگر"، بخت خود را آزموده‌اند و شرمسارانه، كنار نشسته‌اند

Monday, April 2, 2007

Marketing, Public Relations, Advertising, and Branding




نويسنده اين يادداشت بر آن نيست كه زندگي عادي و روزمره شما را ويران كند، اما احتمال مي‌دهد كه نوشته‌اش، خود‌به‌خود چنين نتيجه‌اي داشته باشد! اگر از فردا، در برخورد با هر آدمي، جايي در پس ذهن‌تان شروع به تجزيه و تحليل كرديد كه آيا آن آدم، در ارتباط با شما، مشغول بازاريابي‌ست، يا دارد كار روابط عمومي مي‌كند نسبت به شما، يا حرف‌هايش بوي تبليغات مي‌دهد، يا در پي ايجاد مقبوليتي در دل شما نسبت به نام خود – هم‌چون يك نام تجاري - است، بدانيد كه اين بلا را من بر شما نازل كرده‌ام با اين يادداشت. از شما انتظار بخشش دارم و هيچ نااميد نيستم كه مرا غريق درياي رحمت خويش سازيد. چهار تصوير بالا، قصد دارد از طريق روابط و برخوردهاي عادي و روزمره زندگي، چهار مفهوم بازاريابي، روابط عمومي، تبليغات و مارك‌سازي (برندينگ) را تعريف كند. توصيه مي‌كنم از اين كلاس آموزشي لذت ببريد و بر دانش خود بيفزاييد، اما مراقب ضايعات جنبي‌اش هم باشيد

حاشيه: "مارك‌سازي" به‌عنوان معادل براي "برندينگ" را دوست ندارم. تلاش خواهم كرد معادل مناسب‌تري را جايگزين آن كنم. پيش‌نهاد بهتري نيست؟

 
Free counter and web stats