Tuesday, September 30, 2008

آخرين قطار شب - هشت

دو سه سال پيش، وقتی اين دو تصوير را در كامپيوترم ذخيره می‌كردم، نمی‌دانستم كه روزی آن را محموله «آخرين قطار شب» خواهم كرد؛ به همين خاطر، اطلاعاتی از طراح ثبت نكردم. اما به ياد دارم كه حاصل كار خانم تصويرسازی بود كه از جمله كارهايش اين بود كه آدم‌ها عكسی برايش می‌فرستادند و او بر اساس آن‌ تصويری می‌ساخت و به‌شان می‌داد و به رسم روزگار، پولی هم ازشان می‌گرفت. مقايسه تصويرها، و يافتن شباهت‌ها و تغييرهايی كه خانم طراح در تصوير اصلی داده، بامزه و آموزنده است.

آن‌سوی نيك و بد - سه

اگر فيلم‌نامه چند فيلم ‌اولم را نشان‌تان دهم، می‌بينيد كه در همه‌شان، در توصيف شخصيت من نوشته‌اند: «دختر زشت»!
- واينونا رايدر
Winona Ryder

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - سيصد و سه

Aquitaine, You will not want to leave it
*
مسئولان يك منطقه توريستی در فرانسه، به مسافران وعده می‌دهند كه در صورت سفر به آن‌جا، هيچ تمايلی به ترك‌اش نخواهند داشت.

گرافيتی - پانزده

Monday, September 29, 2008

آخرين قطار شب - هفت

آن‌سوی نيك و بد - دو

تنها دو نفر در زندگی هستند كه می‌شود به‌شان دروغ گفت: پليس و دوست‌دختر.
- جك نيكلسن
*
حاشيه: چه می‌شود كرد؛ جك نيكلسن است ديگر! بدون آن عينك آفتابی كه هميشه بر چشم دارد و بدون اين‌جور حرف‌ها و شيطنت‌ها، چه تفاوتی بين او و بازيگر متين و موقر و مبادی آدابی مثل تام هنكس وجود خواهد داشت؟ و آن‌وقت دنيا چه جای بی‌مزه و يك‌نواختی می‌شد اگر هيچ فرقی نمی‌كرد كه نقش «فارست گامپ» را هنكس بازی كند يا نيكلسن. اما اين تفاوت و تنوع فرح‌بخش، هزينه‌ای هم دارد كه انگار اين‌بار دو گروهی كه مورد «عنايت» نيكلسن قرار گرفته‌اند خواهند پرداخت؛ تا زمين بچرخد و نوبت ديگران - نوبت ما - هم فرا برسد. خب، به‌گمانم كاملا ً پيداست كه اين حاشيه طولانی‌تر از متن، از سر احتياط و ملاحظه تمام، به اين خاطر نوشته شده است كه مبادا كسی حرف و مطايبه پيرمرد را جدی بگيرد و در پی پاسخ يا تاييد برآيد.

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - سيصد و دو

John Lennon without his sunglasses
Eyewear helps identity
*
يك عينك‌فروشی، به كمك تصوير كم‌ديده‌شده‌ای از جان لنون ِ فقيد ِ گروه «بيتلز» كه در آن، عينك بر چشم ندارد، به تاثير عينك بر ساختن هويت برای آدمی‌زاد اشاره می‌كند. اما به نظر می‌رسد كه اين توضيح واضحات، بدون ديدن تصويری از لنون با عينك پرآوازه‌اش، و فراهم كردن امكان مقايسه، كامل نيست.
*
پی‌نوشت (شش ساعت پس از انتشار يادداشت اصلی): خوانندگان ارجمند می‌دانند كه هر وقت «گاف»‌ی از من سر زده، ترديدی در پذيرش و ثبت آن در همين صفحات نداشته‌ام. در مورد اين آگهی، از همان ابتدا ترديد داشتم كه آيا تصوير بالا، از آن ِ خود لنون هست يا نه؛ اما در زمان انتشار «پست»، بنا را بر آن گذاشتم كه اين، عكس ناشناخته و ديده‌نشده‌ای از اوست و تعبير را هم بر همان اساس بنا كردم. اما پس از دريافت دو نظر، كه تصوير را متعلق به لنون نمی‌دانستند، و نگاهی به چند منبع فرنگی، حالا تعبير ديگری هم به تعبير قبلی اضافه می‌كنم و قضاوت را به خوانندگان می‌سپارم؛ خود من، امتناعی در پذيرش تعبير دوم ندارم.
تعبير تازه، با فرض اين‌كه تصوير از آن لنون نيست، چنين چيزی می‌‌تواند باشد: جان لنون، بدون عينكش، كاملا ً بدل می‌شود به يك آدم ديگر، كه فقط چهره‌اش شباهت‌هايی با چهره جان لنون دارد!
*

بيا زودتر چيزها را ببينيم - صدو شصت‌وشش

ايده شگفت‌انگيزی برای طراحی لحاف و بالش و ساير ملزومات تخت‌خواب، برای همسان‌پنداری با «كارتن‌خواب‌»ها و احتمالا ً راه نيافتن خواب به چشمان.

Sunday, September 28, 2008

آخرين قطار شب - شش

آن‌سوی نيك و بد - يك

دشوارترين بخش يك خداحافظی آن‌جاست كه قادر نخواهيد بود بار ديگر سلام بگوييد.
- ناشناس
*
حاشيه: «آن‌سوی نيك و بد» بخش تازه‌ای‌ست كه پس از توقف وبلاگ كوچك «يك ذهن زيبا»، با محتوايی كم‌وبيش مشابه آن، اما نه به شكل انتشار روزانه، به اين وبلاگ افزوده شده است؛ شايد بتواند جای خالی آن را – اگر حس شود - تا حدی پر كند.

سربازهای يك‌چشم - نه

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - سيصد و يك

همه ما با عبارت «بگو چيز» كه برای نشاندن لبخندی بر لب‌های آدم‌های جلوی دوربين به كار می‌رود آشنا هستيم؛ اما اگر شما دوربينی داشته باشيد كه «سريع‌ترين وضوح خودبه‌خود» را در اختيارتان می‌گذارد، شايد آن عبارت هم «خود‌به‌خود» بدل به عبارت كوتاه‌تر «بگو چ» شود!

Saturday, September 27, 2008

...

Paul Newman
2008-1925

آخرين قطار شب - پنج

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - سيصد

Like it never happened
Wagstaffe Autobody
*
اين روزها، دوست‌داران و حرفه‌ای‌های تبليغات، از سويی دنبال واژه‌هايی می‌گردند برای تحسين و ستايش اين مجموعه‌آگهی، و از سوی ديگر می‌كوشند حدس بزنند كه در كدام مسابقه معتبر تبليغات، يكی از عنوان‌های برتر را كسب خواهد كرد. آگهی‌ها، خدمات بيمه بدنه يك شركت بيمه كانادايی را تبليغ می‌كند- جايی كه اتومبيل‌تان را چنان به شكل پيش از تصادف بازمی‌گردانند كه «انگار هرگز رخ نداده است». و اين تعهد را، تصويرهای استادانه و بی‌نقصی به نمايش می‌گذارند كه هم خبر از يك برخورد قطعی می‌دهند و هم، هيچ نشانی از صدمه و خسارت نمی‌توان در آن‌ها يافت. براوو!

هنر مفهومی - پنج

by Pierre Labat

Thursday, September 25, 2008

آخرين قطار شب - سه

گوشواری از دو گيلاس سرخ همزاد - پانزده

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - دويست و نودونه

اين آگهی يك مؤسسه لاغری و تناسب اندام است: با چسباندن (يا نقاشی كردن) تصويری از ديد عقب يك اتوبوس خيالی، بر بدنه پشتی يك اتوبوس واقعی، آن‌هم با زاويه‌ای مختصر و كج، اين تصور ايجاد می‌شود كه اتوبوس واقعی به خاطر وزن خانمی كه بر صندلی عقب نشسته، كج شده است. ظاهرا ً فرض بامزه تبليغ چنين است كه اگر خانم‌ها راضی شوند كه چشم بر همه عوارض چاقی ببندند، ترديدی نيست كه «هيچ‌رقمه» حاضر به پذيرش مسئوليت كج شدن يك اتوبوس شهری نيستند: خب البته اين فرضی‌ست كه - به‌قول مفسران سياسی خودمان – آينده صحت و سقم‌ (و هم‌چنين ميزان بامزه‌گی‌اش) را نشان خواهد داد؛ اگر در آينده بتوان به حساب‌های مالی مؤسسه «ويت‌واچرز» و درآمدی كه از اين آگهی كسب كرده‌اند يا نكرده‌اند دست يافت.

گوشواری از دو گيلاس سرخ همزاد - چهارده

Wednesday, September 24, 2008

آخرين قطار شب - دو

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - دويست و نودوهشت

One organ donor can save 8 lives
*
هر نفر، با اهدای اعضای بدنش می‌تواند جان هشت نفر را نجات دهد، تا چاپ هشت آگهی مرگ در روزنامه‌‌ها، ضرورتش را از دست بدهد. اين آگهی موسسه‌ای‌ست در بلژيك كه اهدای اعضای بدن را ترويج و سازماندهی می‌كند. شاهكار!

كفش‌هايم كو؟ - چهارده

برای «لابد یک روز بارانی، شاید ابری، با باد سرد و برگ‌های طلایی که دور قدم‌هایت بپیچند. یکی از همین روزهای پاییزی...»

Tuesday, September 23, 2008

آخرين قطار شب – يك

by Rob Ryan
*
«آخرين قطار شب»، بخش تازه‌ای‌ست
كه هر روز، حوالی ساعت بيست‌ودو منتشر می‌شود؛
تا اگر بتواند، حامل آرامش مختصری باشد
برای آخرين ساعت‌های روزی كه شايد
چندان آسان نگذشته باشد.

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - دويست و نودوهفت

سرشناس‌ترين سازمان حمايت از حيوانات، به جهانگردان توصيه می‌كند كه از خريدن يادگاری‌های نامتعارفی كه با قتل جانوران ساخته شده، خودداری كنند.

بيا زودتر چيزها را ببينيم - صد و شصت‌وپنج

Designed by: ISU

Sunday, September 21, 2008

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم - نوزده

در اين سال‌های آخر بود كه شروع كرد با خودش بد تا كردن و روزگار هم بدتر تا كرد. بيكار شد و بی‌پول و – تنها كه هميشه بود – تنهاتر؛ نمی‌دانست با خودش چه كند. باری بود مانده بر دوش خودش. بيمار كه شد تتمه طاقتش را از كف داد و لبخندش شكسته‌تر و مختصرتر، پوزخندی شد كنار دهانش.
ديسك كمر داشت كه مدتی طولانی زمينگيرش كرد. می‌ديد كه من سخت دلواپسم، دلداريم می‌داد و هيچ به روی خودش نمی‌آورد. كمی كه بهتر شد (طبيبی از دوستانش در بيمارستان خواباندش و برای معالجه دست و پايش را با تسمه می‌كشيد) باز رفت‌و‌آمدش را به منزل ما شروع كرد. زنگ در را كه می‌زد ديگر چارچوب در را پر نمی‌كرد، اما هم‌چنان كيف گنده‌اش روی شانه راستش بود و لبخند كج و بی‌حوصله‌اش كنار لبش. با مهربانی نگاهم می كرد – عينا ً همين‌طوری كه در عكسش دارد نگاه می‌كند – و من با نگرانی كمر منحنی‌مانده‌اش را نگاه می‌كردم و می‌گفتم: هنوز كه كجی؟ او هم به‌زور كمرش را صاف می‌كرد و راست می‌ايستاد و دستانش را باز می‌كرد و می‌گفت: خيلی هم صافم!
اما نشاط زوركی‌اش ناپايدار بود. به حرف كه می‌افتاد كم‌كم نگرانی‌هايش را بروز می‌داد. از زمين‌گير شدن و تنهايی و بی‌پناه ماندن سخت واهمه داشت – مگر من نداشتم يا ندارم؟ – اما چه تنگ‌حوصله و شكننده شده بود. چنان هيبتی، به تلنگری بند بود. با هيچ شرارت و شوخی و دلقك‌بازيی نمی‌توانستم بخندانمش.
اين اواخر رفت و در بلندی‌های «دركه» اطاق مختصری كرايه كرد و ماه آخر عمرش را از تابستان گنديده شهر به كوهستان پاكيزه لطيف گريخت. رفقای هميشگی‌اش را ديگر كم‌تر می‌ديد و به چندتايی آشنا و هم‌اطاق و قهوه‌چی همان حوالی دل خوش كرد. روزهای آخر زده بود به سرش كه فيلمی بسازد از كار دسته‌جمعی مردم آن‌جا كه نهركشی می‌كردند. كارش را بعد از مدت‌ها با چه شوقی شروع كرد و به چه سختی. اما به‌هرحال شروع كرد.
همه‌چيز داشت درست پيش می‌رفت كه يك‌مرتبه بُريد و حوصله‌اش سر رفت. ديسك كمر و بی‌پولی و تنهايی هم علاوه شد. دويست‌تايی قرص خواب را يك‌جا بلعيد و يك شيشه سم نباتی را هم رويش سر كشيد و رفت توی رخت‌خوابش و به انتظار آن خواب طولانی تاريك و بی‌رؤيايی فرو رفت كه هيچ نيازی به پيشواز رفتنش نيست و دير يا زود، به‌تأنی يا به تعجيل، خود خواهد آمد و حضور قطعی‌اش را با گذاشتن دست تيره و سنگينش بر صورت ما اعلام خواهد كرد.
وقتی كه می‌شستندش هم‌چنان يلی بود كوه‌پيكر؛ با غرور و هيبت و آرامش تمام دراز كشيده بود و پروايی نداشت از اين‌كه دست غريبه‌ای جا‌به‌جايش كند.
انگار كه در خواب بود. و در خواب ماند.
وقتی مهدی كفايی در تابستان سال هزار و سيصد و شصت و پنج مُرد، سی و هشت سالش بود.
*
از خوشی‌ها و حسرت‌ها / برگزيده گفتارها و گفت‌وگوها / هزار و سيصد و پنجاه و سه – هزار و سيصد و هفتاد / نشر آتيه / چاپ دوم / پاييز هزار و سيصد و هفتاد و هشت

بدون عنوان - صد و بيست‌وشش

Photographer: Xavier Encinas

Saturday, September 20, 2008

خبرنامه

دنيای كوچك آقای اوف – هزار و چهل‌وسه منتشر شد

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - دويست و نودوشش

The Lung Association
British Columbia
*
برای كسب اطلاعات بيش‌تر در زمينه سرطان ريه،
به سيگار كشيدن ادامه دهيد

بيا زودتر چيزها را ببينيم - صد و شصت‌وچهار

Friday, September 19, 2008

Thursday, September 18, 2008

 
Free counter and web stats