Sunday, February 11, 2007

"She dresses like my aunt minnie"

يك‌سال پيش – اواخر ژانويه 2006 – وقتي كه وودي آلن در اظهار نظري پرمعنا درباره شيوه لباس پوشيدن اسكارلت جوهانسن (بازيگر دو فيلم آخرش)، گفت كه او "مثل عمه‌‌ام ميني، لباس مي‌پوشد" نخستين جرقه راه انداختن اين وبلاگ زده شد. آلن در گفت‌وگويي با يك مجله مد، اضافه كرده بود كه در اين‌باره، بسيار با جوهانسن بيست‌ويكي‌دو‌ساله صحبت كرده، تا متقاعدش كند كه كمي "طبيعي"تر باشد و متناسب با سنش لباس بپوشد. اين درحالي‌ست كه اسكارلت جوهانسن، هميشه در فهرست "پرآوازه‌هاي خوش‌پوش" جاي داشته و حتي با مريلين مونرو مقايسه شده است

اما كساني كه با امور محترقه آشنا هستند، مي‌دانند كه عموماً اولين جرقه به احتراق نمي‌انجامد، حتي اگر منبع الهام، اسكارلت جوهانسنٍ "اولد فشن" باشد! حالا پس از يك‌ سال، اين دفتر گشوده مي‌شود تا در آن، درباره هر چيز كه به بازخواني ذائقه "اولد فشن" كمك كند گفت‌وگو كنيم. نيازي به توضيح نيست كه من هم مي‌دانم كه صحبت‌كردن درباره فقط يك موضوع، قطعاً به كسالت خواهد انجاميد. اما اين‌جا كه قرار نيست كسل‌كننده باشد. پس احتمالا، حرف‌ها به موضوع‌هاي ديگر هم كشيده خواهد شد، مثلا اين‌كه اصلاَ چرا وودي آلن - مثل خودِ من! - اين‌قدر به اسكارلت جوهانسن علاقه‌مند شده است

اين نخستين نوشته وبلاگي‌ست با نامِ مردي به نام اولد فشن

3 comments:

Unknown said...

فک نمي کردم برسم به تهش

n said...

unfortunately I'm not able to use outlook express, therefore, I don't have your email address, and I decide to write me letter here for you:
کاش می توانستیم به جای نوشتن، عکسی آپلود کنیم ...اینگونه همه چیز ساده تر بود.
آشنایی من با این بلاگ(یا مشتقات سابقش) بر می گردد به سال 86، اولین سال ورودم به دانشگاه. همیشه می آمدم، می دیدم و لذت می بردم و می رفتم. گاهی کامنت هم می گذاشتم آن اوایل، همان روزها که نه بلاگ شما فیلتر بود و نه بلاگ من. گاهی هم ترجمه می کردم پست های ترجمه ای را... دو سه باری هم شما برای من کامنت گذاشتید... فکر می کنم یکی از آن کامنت ها پای پستی درباب دیالوگی طنزآلود در مورد فلسفه آبدوغ خیار و کشمش بود. که ابدوغ خیار با کشمش و بی کشمش چی معنی میده! همیشه اندوه بزرگم این بوده که هیچ گاه حال و هوای جمعه من با حال و هوای جمعه بلاگ شما نمی خوانده...همیشه پنج شنبه شب ها می رفتم در حال و هوای جمعه ی رویایی بلاگتان که کمتر زمانی در دنیای من به حقیقت می پیوست، چرا که همیشه جمعه های ما با کتاب و درس و مدرسه گذشته است یا در خواب برای آسودگی از همه اینها در طول هفته. اما رسیدن به روزی که جمعه های من مثل جمعه های این بلاگ شود، رسیدن به حدی از ثبات در زندگی که چنین امکانی را مهیا سازد، رفته است جز آرزوها و اهداف بلندمدتمان:) اما نکته ای در مورد این بلاگ هست که هرگز فراموش نمی کنم و مدت هاست رفته است در لیست درس های زندگانی من:
فکر می کنم تیر هشتاد و هشت بود. دیگر کسی دل و دماغ بلاگ نوشتن نداشت طبعا، چند روز اول همه از شوک هاشان می نوشتند و بعد کم کم یا نمی نوشتند یا از چیز دیگری جز زمینه همیشگیِ بلاگشان می نوشتند. خودم هم دیگر نمی نوشتم. فضای وبلاگستان بسیار سنگین شده بود. سراغ بلاگ شما که آمدم اما، اما دیدم که همچنان همه چیز چنان سابق ادامه دارد. جنس تغییر نکرده بود، پیام کمی اما. یکی از پست های آن زمان که از جلوی چشمم نمی رود، عکسی بود بر خلاف عکس های همیشه شاد آن روزهای بلاگ شما. عکسیکه پنجره ای با حال و هوای گرفته را نشان می داد که شکسته شده بود(شاید با ضربه سنگی چیزی، چون نامنظم شکسته شده بود) این قبیل پست ها ادامه داشتند. می دانید... پیام بزرگی بود... زندگی ادامه دارد. حتی اگر همه چیز ناخوشایند باشد، ما به حرکتمان، به فعالیتمان ادامه خواهیم داد. پیام روشنی بود. و دلگرمی بزرگی برای من و شاید خیلی های دیگر که... دلیل نمی شود از حرکت ایستاد و ننوشت و نگفت و به تصویر نکشید. دلیل نمی شود اگر جامعه ای دچار مشکلی شد، مثلا هنر برود کنار. هنر جایگاه خودش را دارد، حرف های خودش را دارد. خب جامعه مشکل دارد؟ هنر کنار نمی رود، پیامش و جهت گیریش را تغییر می دهد. متناسب می کند حکتش را. و من همانروز یاد گرفتم که هر کس سهم خودش را دارد. قرار نیست همه فعال حقوق بشر شویم یا برویم در انجمن های حمایت از کودکان کار یا گروههای حفاظت از محیط زیست تا کاری بکنیم...هر کسی سهم خود را دارد... که اگر فقط به همان سهم پایبند باشد، اگر هر کس تنها کار خودش را درست انجام دهد، هر چند کوچک؛ همه چیز، بی شک، بهتر خواهد شد..

n said...

why didn't you publish my letter?:D

 
Free counter and web stats