Wednesday, October 31, 2012
پشت صحنه
شامگاه ديروز، وقتی كه اصغر كنارم نشسته بود و من، هم كار میكردم و هم حرف میزديم، صحبت پُست من و كتاب «ديوانگی در بروكلين» به ميان آمد. بهش توصيه كردم كه «اصغر جون، اين رو حتماً بخون». يك ساعت بعد او از "سطح شهر" با من تماس گرفت كه «امك جون؛ به همه كتابفروشیهای راسته كريمخان سر زدم، همه با تعجب میگن كه هر چی "ديوونگی در بروكلين" داشتيم توی همين دوسه روز تموم شده. بالاخره توی يه كتابفروشی ِ كوچيك پيداش كردم. اما تو يه لطفی كن علیرضا! برای فيلمهای ما هم يه تبليغی بكن توی وبلاگت؛ شايد دوزار بيشتر فروخت!»
by Old Fashion at 8:33 AM 4 comments
Tuesday, October 30, 2012
Monday, October 29, 2012
Sunday, October 28, 2012
Saturday, October 27, 2012
كتابهايم را ورق میزنم
هانی در حالی كه كيف دستیاش را روی پيشخان میگذاشت، گفت «سلام تام.» و بعد كلاهش را برداشت و موهای بلند و پرپشتش را رها كرد. «حالت چهطور است؟»
تام سر را از روی كتاب بلند كرد و گفت «هانی؟ خدايا! تو اينجا چه میكنی؟»
- بعداً بهت میگم. اول میخواهم بدانم حالت چهطور است؟
- بد نيستم. سرم شلوغ است و كمی استرس دارم، اما خوبم. از آخرين باری كه همديگر را ديديم اتفاقات زيادی افتاده. رئيسم فوت كرده و ظاهراً اين كتابفروشی به من ارث رسيده. هنوز در اين فكرم كه با آن چه كنم .
- منظورم كار نبود. میخواستم از خودت بگويی، از وضع دلت.
- دلم؟ قلبم همچنان میزند، هفتادودو بار در دقيقه.
- معنیاش اين است كه همچنان تنها هستی، نه؟ چون اگر عاشق بودی خيلی تندتر میزد.
- عاشق؟ چه میخواهی بگويی؟
- از يك ماه پيش تا حالا با كسی آشنا نشدهای، نه؟
- نه، البته كه نه. سرم بيش از حد شلوغ بود.
- ورمونت يادت میآد؟
- چهطور میتوانم فراموشش كنم؟
- و آخرين شبی را كه در آنجا گذراندی به ياد داری؟
- بله، آن شب را به خاطر دارم.
- و؟
- و چه؟
- وقتی به من نگاه میكنی چه میبينی تام؟
- نمیدانم هانی. خب تو را میبينم. تو، هانی چاودر، زنی با اسمی عجيب. زنی عجيب با اسمی عجيب.
- میدانی وقتی من به تو نگاه میكنم چه میبينم؟
- مطمئن نيستم كه بخواهم بدانم.
- من آدم برجستهای را میبينم تام، بهترين مردی كه در عمرم شناختهام.
- راستی؟
- بله. و به خاطر آنچه در تو میبينم، همهچيز را رها كردهام و به بروكلين آمدهام تا با تو زندگی كنم.
- همهچيز را در آنجا ول كردهای؟
- همينطور است. سال تحصيلی دو روز پيش تمام شد و من استعفا دادم. حالا مثل هوا آزادم.
- اما من عاشق تو نيستم هانی. درست نمیشناسمت.
- بعداً درست میشود.
- چی بعداً درست میشود؟
- اول شروع به شناختنم میكنی. بعد عاشقم میشوی.
- به همين سادگی؟
- آره، به همين سادگی.
*
ديوانگی در بروكلين / پل استر / ترجمه خجسته كيهان / نشر افق / چاپ دوم / هزاروسيصدوهشتادوشش
by Old Fashion at 12:01 AM 4 comments
Friday, October 26, 2012
Thursday, October 25, 2012
Wednesday, October 24, 2012
Tuesday, October 23, 2012
Monday, October 22, 2012
Sunday, October 21, 2012
Saturday, October 20, 2012
Friday, October 19, 2012
Thursday, October 18, 2012
Wednesday, October 17, 2012
Tuesday, October 16, 2012
Monday, October 15, 2012
Sunday, October 14, 2012
Saturday, October 13, 2012
Friday, October 12, 2012
Subscribe to:
Posts (Atom)