Friday, May 2, 2008

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم - پانزده

دريابندری: چند وقت پيش يك جلسه‌ای برای تاسيس انجمن يا نمی‌دانم جمعيت ويراستاران در كتاب‌فروشی «كتاب‌سرا» تشكيل می‌شد، مرا هم دعوت كرده بودند. وقتی داشتم برمی‌گشتم يك تاكسی خبر كردم كه مرا به خانه برساند. راننده كه ظاهراً اهل محل بود و با كتاب‌سرا آشنايی داشت از من پرسيد كه آقا، اينجا امروز چه خبر بود، خيلی آدم جمع شده بود. گفتم خبر مهمی نبود، می‌خواستند يك سازمانی برای خودشان تشكيل بدهند. گفت فرموديد چی‌ها بودند؟ گفتم ويراستارها. گفت كه يعنی چه‌كاره باشند؟ گفتم كاره‌ای نيستند، كتاب‌ها را درست و راست می‌كنند. گفت مگر كتاب‌ را نويسنده نمی‌نويسد؟ گفتم چرا، ولی بعد كه كتاب نوشته يا ترجمه شد اين‌ها هم يك دستی توش می‌برند. گفت پس مقام اين‌هايی كه می‌فرماييد از نويسنده بالاتر است؟ گفتم شايد بعضی‌هاشان اين‌جور خيال می كنند؛ ولی نه، گمان نمی‌كنم. گفت پس به چه حقی توی كار بالاتر از خودشان دست می‌برند؟ خود نويسنده‌ها چه می‌گويند؟ گفتم گاهی اعتراض می‌كنند، ولی اين‌ها گوش نمی‌كنند. راننده عصبانی شد، گفت يعنی چه، چرا توی اين مملكت نويسنده‌ها بايد اين‌قدر حرف زور بشنوند؟ گفتم صحبت نويسنده زياد مطرح نيست، اين‌ها سر و كارشان بيش‌تر با مترجم‌هاست. گفت چه فرقی می‌كند آقا؟ مترجم هم بنده خداست؛ اين‌ها به نويسنده‌ها و مترجم‌ها زور می‌گويند، حالا می‌خواهند برای خودشان سازمان هم تشكيل هم بدهند؟ گفتم بگذار تشكيل بدهند، طوری نمی‌شود. گفت نه آقا، جلوی زور را بايد همين‌جا گرفت. اين‌ها اگر سازمان‌شان را تشكيل دادند فردا برای اين مملكت نويسنده و مترجم باقی نمی‌گذارند. بعد يكهو جلو خودش را گرفت. گفت می‌بخشيد آقا، خود شما كه جزو اين جماعت نيستيد؟ گفتم نه، يك‌وقت بودم، ولی در همان ايام جوانی دست از اين كار كشيدم. گفت خوب، در جوانی خيلی اشتباهات ممكن است از آدم سر بزند؛ مهم اين است كه آدم به‌موقع به اشتباه خودش پی ببرد... .
متاسفانه فاصله كتاب‌سرا تا خانه ما آن‌قدر نيست كه در راه بشود از صنف ويراستار چنان‌كه بايد و شايد دفاع كرد؛ اين بود كه بحث ما به همين‌جا ختم شد. بعد پيش خودم گفتم حيف كه اين داستان موقع رفتن به جلسه پيش نيامد كه من بتوانم خلاصه گفت‌وگويم را با آن راننده تاكسی برای ويراستارها نقل كنم و به آن‌ها تذكر بدهم كه در جامعه به قول خود حضرات از محبوبيت و احترام «خاص برخوردار نيستند»؛ ولی بعد ديدم خوش‌بختانه اين‌طور نيست.
حريری: چه‌طور؟
دريابندری: چون چندی بعد داستان ديگری پيش آمد. در يك روز زمستانی با يكی از دوستانم رفته بودم شمشك برای اسكی. بعدازظهر كه با مينی‌بوس برمی‌گشتيم جوان مسلحی جلو ماشين را گرفت و آمد بالا كه ببيند يك‌وقت آدم بدی سوار نشده باشد. ظاهراً قيافه دوست من نظرش را گرفت؛ پرسيد اسم شما چيست؟ گفت فلان. جوان قانع نشد؛ گفت شغل‌تان چيست؟ گفت ويراستار. جوان فوراً قانع شد . با احترام گفت بسيار خوب، بفرماييد.
*
يك گفت‌وگو / ناصر حريری با نجف دريابندری / نشر كارنامه / چاپ اول / زمستان هزار و سيصد و هفتاد و شش

1 comment:

Anonymous said...

ما همین الان یک نکته ای به ذهنمان خطور کرد و بسیار کنجکاو شدیم
نکند شما ویراستاری هم می کنید!؟

 
Free counter and web stats