Friday, May 9, 2008

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم - شانزده

دختر جان فورد به من در لندن تلفن كرد و خبر داد كه فورد به سرطان از نوع مهلكش مبتلا شده است و اگر من بتوانم به ديدنش بيايم، خوشحال می‌شود... من زير باران شديد رسيدم.
يكی از سه پرستاری كه بيست و چهار ساعته كنار بالين او بود، در را به رويم باز كرد و گفت: «فقط پنج دقيقه، آقای پريش. بيمار خسته است و دكترها گفته‌اند بيش‌تر از يك نفر در روز ملاقاتی نداشته باشد، آن‌هم فقط به مدت پنج دقيقه. خيلی‌ها را رد كرده‌ايم، ولی در مورد شما استثناء قائل شديم چون‌كه از راه دور آمده‌ايد. فقط بايد قول بدهيد كه بيش‌تر از پنج دقيقه نمانيد.»
قول دادم و داخل شدم.
...
.فورد پرسيد: «كاتلين چطور است؟» گفتم: «خوب است و به شما سلام می‌رساند.» پرسيد: «مادرت چطور است؟» گفتم: «او هم خوب است و سلام می‌رساند.» پرسيد: «چند سالش است؟» گفتم: «هشتاد و شش سال.» نگاهی به ساعتم انداختم. از وقت ملاقات سه دقيقه گذشته بود.
پرسيد: «چرا به ساعتت نگاه كردی؟» از سال‌ها قبل فهميده بودم كه دروغ گفتن به او اشتباه است. گفتم: «پرستار گفته كه فقط پنج دقيقه می‌توانم بمانم.»
چشم بی‌وصله‌اش را متوجه من كرد: «به تو هم گفته پنج دقيقه؟ عجب مكافاتی داريم! به جرج استيونس فقط پنج دقيقه وقت داده، به كاپرا پنج دقيقه، به هاكس پنج دقيقه. پيغمبر...!» انتظار داشتم اضافه كند «... هم فقط پنج دقيقه.»، ولی نگفت. تفی در سطل انداخت و سيگار را از نو روشن كرد. سيگار كه خوب گرفت وصله را كنار زده، چشم چپ را به من دوخت و گفت: «می‌دانی چيست؟ تو از راه دوری آمده‌ای. ديروز كارگردان ديگری به ديدنم آمده بود كه چنان حوصله‌ام را سر برد كه بعد از دو دقيقه بيرونش كردم. سه دقيقه اضافه او هم مال تو.»
بيش‌تر از يك ساعت نزد او ماندم.
...
بعد پرسيد باز هم اسكار برده‌ام؟ گفتم: «نه نبرده‌ام.» گفت اسكار آن‌قدرها هم بد نيست و بهتر است چندتای ديگری ببرم. گفتم: «چشم آقا». گفت: «مواظب خودت باش.» گفتم: «شما هم مواظب خودتان باشيد.» گفت: «قبل از رفتن سری به مری [همسر فورد] بزن.» باز گفتم: «چشم آقا.»، و بلند شدم كه بروم. دم در برگشتم كه برای آخرين بار نگاهش كنم. گفت: «خدا نگهدار، باب. پسر خوبی هستی.»
...
جان فورد چند هفته بعد درگذشت. نشريه نيويورك تايمز ماجرايی را نقل می‌كند كه در آن كسی در حضور فورد از فيلم‌های اينگمار برگمان ياد كرده بود. فورد پرسيده بود: «اينگريد برگمان؟»
- «نه، اينگمار برگمان. كارگردان بزرگ سينمای سوئد.»
- «آهان، همان آدمی كه گفته من بزرگ‌ترين كارگردان دنيا هستم!»
*
بچه هاليوود / رابرت پريش / ترجمه پرويز دوائی / نشر ِ روزنه‌كار / چاپ اول / هزار و سيصد و هفتاد و هفت

2 comments:

Anonymous said...

من‌هم این کتاب را خواندم. به چه سرعتی ده سال گذشت. یادش به‌خیر. روزی روزگاری بود که دوست داشتم کارگردان بشوم و همه کتاب‌ها و مجلات سینمایی را می‌خریدم و هدف‌م مدرسه سینمایی ایدک بود. اما حالا همه آن‌ها خاطرات محو و دوری هستند که بعضی مواقع احساس نوستالژی را در من بیدار می‌کنند.
چه خاطراتی را در من زنده کردید آقای امک‌چی اول‌فشن خان با آن کاریکاتورهای که برای مجله فیلم می‌کشیدید

Anonymous said...

miduni man in ketab ro kai khundammmmmmmmmmmm!
wowwwwwwwwwww!
daghghian hamun sali ke montasher shod! tu roozname koli tablighesh ro karde bud va vaghti pedaram raft namaieshgahe ketab baram ye dune kharid
:) alan koli khatere googooli tu zehnam zende shod!

 
Free counter and web stats