Tuesday, June 3, 2008

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم - هفده

همين الان، دوسه دقيقه است گوشی تلفن را گذاشته‌ام. [...] خبر فوت مادرت را به من داد. اگر مادرت را نمی‌شناختم و اگر خانه‌تان هر موقع كه دلم می‌گرفت و دلم هوای مادر را می‌كرد نمی‌آمدم می‌توانستم خيلی ادبيات ببافم. برای مادرت خيلی متاسفم و برای تو غصه‌دارم و برای خودم پر از تلخی هستم كه نمی‌توانم با صورت خودم در كنار شماها باشم. اگر حرف هم نزديم، نزديم. احمدرضا چقدرچيزها يادم می‌آيد. آن يكی‌دو ساله‌ی آخری خيلی خانه‌ی شما می‌آمدم. جای مادرت را روی آن مبل‌های كهنه و در آن اتاق‌های نيمه‌تاريك، پير و بيمار و كنار پنجره‌ها، يادم هست، جمع‌شده و كوچولو توی چادرش. و آن چشم‌هايی را كه مستعد بود در يك ثانيه از بيماری و پيری و درد ناگهان بخندد و بيدار شود و يك برق تيزهوشی درش بدرخشد. احمدرضا، مثل اين‌كه جلوی رفتن مادرها را نمی‌شود گرفت. تنها وقتی‌كه رفتند يك تكه خيلی بزرگ را با خودشان می‌برند. ته دل آدم خالی می‌شود. آدم بی‌باعث و بانی می‌شود. يادم هست بعد از آن كه مادر من مُرد، مادر تو خيلی نگران بی‌مادری من بود. خيلی می‌گفت كه فكر نكنم مادرم رفته و ديگر مادر ندارم، كه خيلی راحت او را جای مادرم می‌توانم قبول كنم. و قبول كردم. خطش مثل خط مادرم بود. اين مادر دومم بود كه رفت. ديدی؟ دوسه‌تا كاغذهايش را هنوز دارم. خطش مثل خط مادرم بود. درشت‌درشت چيز می‌نوشت و نوشته‌هايش مثل خودش باهوش بود و پر از پيچ‌های غيرمنتظره. بهت بگم احمدرضا. من ناراضی نيستم از اين‌كه جريان مراسم از دست رفتن اين دوتا زن را نديدم. اين جريان به نظرم يك‌مقداری آلوده‌كننده است. به‌نظرم دوتا كفتر بودند نشسته روی چنبر كهنه‌ای كه رويت را يك لحظه آن‌طرف می‌كنی، بر كه می‌گردی سر ديوار نيستند. نكند دارم ادبيات می‌بافم؟ دلم تنگ است. دلم می‌خواهد حرف بزنم. فكر تو را می‌كنم. فكر آن‌چه را كه در جريان دكتر و دوا و مريض‌خانه و بعد مرگ و آن ماجراهای بعدش بر تو گذشته. آخر از ميزان تحمل تو خبر دارم. و از قرص بودن زير پای تو، و حضور لنگر و اميدهای زندگی تو. بگذار دست به پشتت بزنم و دست روی شانه‌ات بگذارم و تنهايی، يك‌ راهی را كه زياد شلوغ و پرسروصدا نباشد برويم و هيچی نگوييم. احمدرضا، من هم مثل تو تقريبا ً دليل‌ها و تحمل‌ها و حوصله‌هايم به آخر رسيده است. شايد تنها تسلی اين باشد كه يك روز اين پرده‌ی سياه روی بيداری ما هم فرو می‌افتد و گفت: «نمی‌توانستم، ديگر نمی‌توانستم» و همه‌ی حرف در اين «ديگر»ست. احمدرضا، دلم می‌سوزد كه آن‌جا نيستم و دلم خيلی خيلی پر از درد است، برای يتيمی روح هر دومان، در نيمه‌عمری كه در پيش داريم.
*
از نامه پرويز دوائی به احمدرضا احمدی، منتشرشده در كتاب ِ
حكايت آشنايی من با... / احمدرضا احمدی / نشر ويدا / چاپ اول / بهار هزار و سيصد و هفتاد و هفت

No comments:

 
Free counter and web stats