يادداشتهای ايرانی - پنج
حالا ديگر نزديك چهار سال است كه ديويد لينچ شصتودوساله، هر روز يك ويدئوی كوتاه - دوروبر پانزده ثانيه - در سايت خود منتشر میكند كه در آن، درباره آبوهوای همان روز لسآنجلس گزارش میدهد (و خب البته گاهیوقتها مثل همين امروز، گرفتاریها سبب میشود كه از ويدئو خبری نباشد و بهجايش استاد برایتان ترانه بخواند!). اين گزارشها، از پشت ميز سادهای كه انگار در حياطخلوت خانه لينچ قرار دارد، و هر روز چيزهای ساده و روزمره متفاوتی را میتوان روی آن ديد، ضبط میشود. چهره يگانه لينچ، با آن موهای انبوه «اساطيری»، و صدای دلنشينی كه گاه گذر بيش از شصتودو سال «زيستن» را بازمیتاباند، وقتیكه هنگام حرف زدن از ابر و آفتاب، بهسادگی سر برمیگرداند و (طوریكه انگار بخواهد به همه آن «علم» ارزانی كه در تصاوير كوهپيكر از «فعل و انفعالات جوی» در گزارشهای بیمزه تلويزيونی موج میزند طعنه بزند و بر تجربه شهودی يك آدم دنياديده تاكيد كند) به آسمان نگاه میكند، چنان حسی از زندگی میسازد كه هر روز، هزاران نفر، با اشتياقی كه به «اعتياد» پهلو میزند، برای ديدنش راه به سوی سايت او كج كنند. و لابد همان هزاران نفر هستند كه وقتی لينچ، از هفتم ژانويه امسال، متن گزارشها را هر روز در توئيترش هم منتشر میكند، به جمع «دنبالكنندگان» او پيوستهاند، و خب، هنوز چهل روز نشده، به يك جمعيت كموبيش ششهزار نفره هم بدل شدهاند. لينچ در توئيترش (كه آنجا برايش كافیست تا در معرفی خودش، فقط بنويسد «فيلمساز»)، نهتنها گزارش هوای لسآنجلس، بلكه نوشته كوتاهی زير نام «انديشه امروز» هم منتشر میكند كه آن هم نشان از جريان زنده زندگی دارد. او دو روز پيش، همانجا نوشته بود «چرا جمهوریخواهها، جمع نمیكنند بروند يك كشور ديگر؟»؛ همانگونه كه دو سه هفته پيش، آغاز كار رئيسجمهور تازه را تبريك گفته بود. اما اين يادداشت، نهتنها قرار است شعف اساسی من از نشاط زنده و مستمر و كمياب پيرمرد (كمياب در اين دوروبر) را بازگويد و وجد برآمده از حضور باورنكردنی و درعينحال «آموزنده» او در توئيتر را آشكار كند، بلكه مايلم به يك دغدغه ديگرم نيز اشارهای كوچك بكند و از وبلاگ ايرانی - دوستان ديده و ناديدهام - بخواهد كه در تعريف كموسعت خود از وبلاگ و ميكروبلاگ - كه آن را «چارديواری اختياری برای درازكردن پاها» میداند - نگاه دوبارهای بياندازد و برای مفهوم «زندگی» - لابد همانكه انگار فقط در «چارديواری اختياری» جريان دارد - نشانههای تازه و ديگری هم بيابد؛ مثل همان لحظه جادويی كه لينچ سر برمیگرداند و به آسمان نگاه میكند تا به دلدادهگان شهر خبر دهد كه خاطره آن روزشان، زير ابر رقم خواهد خورد يا زير آفتاب. سلام بالابلند مرا بپذيريد آقای لينچ!
2 comments:
حیفم آمد نگویم حیف!
شصت و دو سال پير ميشود قربان؟ ... دلم براي "يادداشتهاي ايراني" تنگ شده بود كه جنابعالي كمتر از ديگر بخشهاي اين وبلاگ به آن ميرسيد. + سلام مرا هم بپذيريد آقاي لينچ!
Post a Comment