كتابهايم را ورق میزنم... - يك
نميدانم در آن لحظات آخر مامان به چه فكر میكرد كه به حسرت سر تكان میداد. میدانم كه دلش نمیخواست به اين زودی بميرد و سايه فشارنده مرگ را بر قلب بيمار و دردناكش احساس میكرد. بهسختی حرف میزد و نمیتوانست نفس بكشد. جهانگير گفت میخواهيد دراز بكشيد؟ با سر اشاره كرد آری. خواست بخواباندش گفت نه نمیتوانم نفس بكشم. جهانگير گريهكنان دويد بيرون سر خيابان به يك تاكسي با چند مسافر برخورد. دست نگه داشت و بیاراده خود را انداخت جلو تاكسي. بريده و آشفته موضوع را به مسافرها گفت. تا شايد بتواند مامان را به جايی برساند. پياده شدند. تاكسی را آورد دم ِ خانه. همه ماجرا بيش از پنج دقيقه طول نكشيد. مهرانگيز آمپول دوم را نتوانست بزند زيرا رگ را پيدا نمیكرد. مامان مرده بود. دستش در دست مهرانگيز بود. عرق سردی بر صورتش نشسته بود و پنجشش دقيقهای هم در اين حال اغما بود و ديگر تمام شد. با اينهمه بيچاره مهرانگيز نسخهای نوشت و به جهانگير داد كه بگيرد. به بيمارستان طرفه تلفن كرد كه آمبولانسي بفرستند و به دكتر گنجوی گفت آنا ً خودش را برساند. مامان روی تخت چوبیاش دراز كشيده بود و چهرهاش در آرامش مرگ غرقه بود. مهرانگيز میدانست كه مادرش مرده است. بياختيار میگريست و او را میبوسيد. داشت با كسی وداع ميكرد كه جان و تنش از او بود و غمخوارتر و غمگسارتر از او نداشت. خوبترين و مهربانترين پاره وجودش را از دست داده بود. با اينهمه وقتی دكتر گنجوی رسيد با اصرار او را واداشت تا مرده را معاينه كند. نمیخواست مرگ را باور كند... و
از: سوگ مادر / شاهرخ مسكوب / به كوشش حسن كامشاد / نشر نی / چاپ اول 1386
*
حاشيه: مبادا تصور كنيد كه قرار است توصيهای باشد برای خواندن. نه. فرض كنيد كه میخواهم گاهیوقتها، يكی از كتابهايم را از ميان كتابهای ديگر بردارم، ورق بزنم و بخشی از آن را برایتان بخوانم. همين
6 comments:
in karet harf nadare reis . bazam baramoon bekhooon
kaare ghshangi mikonid ...
ketaab tanhaa kasist ke be tanhayietaan vaared mishavad , bi aankeh hozoorash sangini konad
دیدین چه کیفی میده وقتی آدم میره سراغ کتابهایی که خیلی قبل خونده و بعد عین فال گرفتن یهو یه جارو باز می کنه و می خونه و یهو می بینه هی همینطور خونده و رفته جلو!
ما هم اعتراف می کنیم گاهی از این پستهای کتابی کهنوشتیم درواقع همینطور بوده:)
مدتی قبل فکر می کردم اینجا جای کلمه خالی است. دلم می خواست بدانم چه می خوانید، چه متنی یادتان می ماند. خوشحالم که از این به بعد هم می بینم هم می خوانم.
هاها
کیسه ی هیجان انگیز آقای الد فشن!
لطف مي کنيد (:
Post a Comment