Wednesday, April 30, 2008

خانم‌ها، آقايان! معرفی می‌كنم... - شش

طراحان پروژه، همان ابتدا، يعنی آن‌جا كه نشانی بيانيه‌شان را به خواننده می‌دهند، به او می‌گويند كه می‌تواند بی‌خيال باشد و بيانيه را فراموش كند و تنها با «پيام»ی كه قرار است به دست خود او در جهان پراكنده شود، خوش باشد. آن‌ها به جای تاكيد بر تعريف خودشان، می‌گويند اين طرح می‌تواند همان معنايی را داشته باشد كه هر خواننده دوست دارد به آن نسبت دهد؛ به همين خاطر، بيانيه‌شان كوتاه است: آن‌ها طرح را پی ريخته‌اند تا عبارتی ساده اما پرشور را در جهان بپراكنند؛ تا دست ِ كم برای لحظه‌ای احساس خوبی نسبت به خود در ميان رهگذران خلق كنند؛ تا جهان كمی جای بهتری برای زيستن شود.
طراحان، عبارت «تو زيبا هستی» را به زبان انگليسی و چند زبان ديگر، در قالب فايل پی‌دی‌اف در اختيار خواننده قرار می‌دهند اما او را آزاد می‌گذارند كه طرح خاص خودش را هم بسازد. آن‌ها از مردمی كه در اين پروژه مشاركت می‌كنند خواسته‌اند كه پس از نصب برچسب «تو زيبا هستی» بر در و ديوار جهان، عكسی از آن برای‌شان بفرستند تا در سايت منتشر شود. طراحان، از كمك مالی يكی‌دو دلاری خوانندگان هم استقبال می‌كنند، بی‌آن‌كه اجباری برای اين كار، در برابر‌شان بگذارند.
و يك نكته: گمان می‌كنم اين پروژه چيزی آموختنی برای وبلاگ ايرانی هم داشته باشد كه هميشه «بازی»‌هايش را آن‌گونه طراحی می‌كند (اشكالی هم نداردها!) كه فقط در جمع وبلاگ‌نويسان قابل اجرا باشد و حتی خواننده‌ای كه وبلاگ ندارد هم نتواند در آن مشاركت كند. اما اين‌جا با پروژه‌ای روبه‌روييم كه از فضای مجازی فراتر می‌رود و هم‌چون پيام دوستی آن فضا، يا مثل تبسمی برای آغاز ارتباط و آشنايی، در ميان مردمی گسترده می‌شود كه شايد وبلاگ هم نمی‌خوانند. و حالا كه صحبت «بازی»‌های وبلاگی ايرانی شد، بد نيست به وضعيت ناخوشايند آقای اولدفشن ِ «نيمكت‌نشين» هم اشاره‌ای شود: اين‌كه متاسفانه پای مشاراليه از همان ابتدا هميشه در گچ بوده و هرگز نتوانسته «بازی» كند؛ از فيزيوتراپ و بدن‌ساز يوگوسلاو هم كه خبری نيست!

Tuesday, April 29, 2008

Advertising as ART - 192

سفيد برنده می‌شود
*
داستان بامزه‌ ديگری از نبرد يك مايع سفيد‌كننده با همه آن چيزهايی كه می‌تواند لباس‌‌ها را كثيف كند؛ اما اين‌كه حضور هميشگی سس «كچاپ» در همه (يا بسياری از) آگهی‌های اين نوع مواد، تاكنون چند نفر از علاقه‌مندان تبليغات را واداشته كه يقه خود را بدرند، خب البته، هنوز مشخص نيست.
*
توضيح. خواننده ارجمندی نوشته‌اند: «هر چه فکر می‌کنم استکان کمر‌باریک و چای زعفرانی چطوری خودش را جا کرده توی این تبلیغ عقلم به جایی قد نمی‌دهد». خب، اين «چه‌طور»، توضيح ساده‌ای دارد: آگهی، كار تبليغ‌سازان تركيه است.
Advertising Agency: Grey Istanbul, Turkey
Creative Directors: Engin Kafadar, Tuğbay Bilbay, Ergin Binyıldız
Art Director: Dide Hersekli
Photographer: Lindsey Hopkinson
Published: March 2008
*

بيا زودتر چيزها را ببينيم - صد و سی

بدون عنوان - نود و يك

Monday, April 28, 2008

بدون عنوان - نود

Karin Jurick's paintings
*
شش و پانزده دقيقه بامداد دوشنبه نهم ارديبهشت است و من عينكم را هيچ پيدا نمی‌كنم تا همه آن چيزهايی را كه پيش از خواب در ذهنم مرور كرده بودم كه در ستايش نقاشی‌های اين بانوی مفخم بنويسم، بنويسم. اين نقاشی‌هايی كه در ستايش نقاشی‌ست، در ستايش قاب ا‌ست كه نقاشی را در بر می‌گيرد، در ستايش ديوار ا‌ست كه نقاشی را استوار بر خود نگاه می‌دارد، در ستايش نور ا‌ست كه بر نقاشی می‌تابد، و در عميق‌ترين لايه‌هايش، در ستايش مبهوت‌كننده آدم‌ها‌ست كه می‌ايستند و نقاشی نگاه می‌كنند، دست‌ها را بر سينه گره می‌كنند و نقاشی نگاه می‌كنند، سر را با زاويه‌ای ملايم بر شانه خم می‌كنند و نقاشی نگاه می‌كنند، در جست‌وجوی چيزی خُرد، چشم‌هاشان را ريز می‌كنند و به نقاشی نزديك می‌كنند و نقاشی نگاه می‌كنند؛ نقاشی نگاه می‌كنند و كيف‌‌هاشان را آرام‌آرام از رنگ و نور و سايه و خط پُر می‌كنند و می‌روند. من چرا عينكم را پيدا نمی‌كنم؟

گرافيتی - نُه

When I die bury me deep
Put two speakers by my head
And always play the GRATEFUL DEAD!
o

Sunday, April 27, 2008

Advertising as ART - 191

وقتی در حين رانندگی
متمركز شدن
از تلفن همراه‌تان
بر دو چيز
استفاده می‌كنيد
در يك زمان
احتمال تصادف‌كردن‌تان
دشوار است.
چهار برابر می‌شود.
*
وقت رانندگی، خاموشش كنيد.

يكی از كارهای تبليغاتی اداره حمل و نقل دولت بريتانيا،
در قالب پروژه «فكر كن!»

كارتون‌بولتن - يازده

بدون عنوان – هشتاد و نه

نقش ايوان – هشت

تاقچه كوچك سراميك‌ها – هفت

by Ann Linnemann

Thursday, April 24, 2008

بيا زودتر چيزها را ببينيم - صد و بيست و نه

نويسنده اين يادداشت، پيش از اين دست ِ كم يك‌بار ديگر هم در همين صفحات نشان داده بود كه چكمه‌های پلاستيكی با طرح‌های تازه و متفاوت، توجه‌اش را جلب می‌كند؛ شايد انتشار عكسی از دوران دبستان آقای اولدفشن در «شهر باران و نيلوفرهای آبی» و نگاهی به آن‌چه هم‌كلاسی‌های «رديف اول» به پا دارند، ريشه‌های هنوز «مرطوب» اين علاقه را بهتر آشكار كند. تاريخ عكس (كه گمان می‌كنم به شكل چاره‌ناپذيری، شگفتی بسياری از خوانندگان اين وبلاگ را در پی خواهد داشت) يكی از سال‌های ميانی دهه چهل است.
*

Wednesday, April 23, 2008

Advertising as ART - 190

«پسرم، من پدر واقعی تو نيستم.»
*
«من يك آدم ديگر را دوست دارم.»
*
«تو هرگز به خوبی برادرت نخواهی شد.»
.
.
.
واقعيت می‌آزارد. قصه‌های خيالی بخوانيد.
بزرگ‌ترين مجموعه، اين‌‌جا در دسترس‌تان است:
كتاب‌فروشی آكسفورد

خيال‌هايی برای آينده - دو

Scion Haka Coupe Concept
در يكی‌دو روز گذشته، آقای اولدفشن گفت‌وگويی داشت پيرامون ارزش «كانسپت» با معمار/بلاگر (يا بلاگر/معمار)ی كه خريد تراكم از شهرداری را برنتابيده و خانه‌اش را در المپ برپا كرده است (می‌گويند تازه آن‌جا كارگر ساختمانی هم ارزان‌تر است!). تجديد حيات ِ بخشی از اين وبلاگ كه قرار بود به ستايش «خيال» بپردازد، شايد پی‌آمد همان گفت‌وگو باشد. اين اتومبيل كانسپت، كار طراحان شركتی‌ست كه «تويوتا» زير بال‌‌وپر خود گرفته و حاصل «خيال»پردازی‌شان، تازگی‌ها در نمايشگاه بين‌المللی اتومبيل نيويورك به نمايش درآمده است.

Tuesday, April 22, 2008

بدون عنوان - هشتادوهشت

عكسی از مجموعه‌عكس‌های «فليكر»

نقش ايوان - هفت

Monday, April 21, 2008

هركه آمد عمارتی نو ساخت - بيست و دو

*
صد سال پيش از اين، رنگ سرخ در هيئت «شبح»ی پرآوازه در كوچه پس‌كوچه‌های سن پترزبورگ – يا آن‌گونه كه آن كتابچه ممنوعه آلمانی در نخستين سطرش نويد می‌داد: در سراسر اروپا – پرسه می‌زد و تزار و پليسش را به وحشت می‌انداخت. ده سال پس از آن، رنگ سرخ مثل يكی از آن برف‌های مهيب سراسری، تمام روسيه را پوشاند تا وحشت فقط از آن ِ تزار به‌اسارت‌درآمده نباشد. آن برف، بيش‌وكم هشت دهه طول كشيد تا آب شود و چند سالی، فقط لجن بر جای بگذارد. و حالا رنگ سرخ بار ديگر به سن پترزبورگ بازگشته است؛ جايی در حوالی رودخانه نِوا و پل وولودارسكی، ميان بلوك‌های مسكونی خاكستری برجای‌ مانده از دوران شوراها، در هيئت يك ساختمان تجاری. اما اين‌بار چنان درآميخته با يك نماد نامدار سرمايه‌داری - باركُد - كه هيچ‌كس نه در كاربری ساختمان به اشتباه بيفتد، نه «سرخ»‌هايی را به ياد آورد كه دولت‌ مستعجل بودند.

Advertising as ART - 189

Enjoy the anti-shake mode
Samsung camera
*
البته شما حتما ً نبايد به اين اندازه سالخورده باشيد تا از كار با دوربينی كه لرزش‌ها را حذف می‌كند لذت ببريد؛ لرزش دستان شما، متناسب با قدرت تخيل آدمی‌زاد، می‌تواند دلايل ديگری هم داشته باشد: مثلا ً ممكن است - زبانم لال! - عاشق شده باشيد و لرزش دل‌تان، به دست‌ها‌تان سرايت كرده باشد.

Sunday, April 20, 2008

ديروز لازمش دارم - هفت

- بهتر است نوشته‌ای روی جلد كارت دعوت اضافه كنی كه نشان می‌دهد چه‌طور باز می‌شود.
- ها؟! ولی اين يك كارت سه‌لَت است... چه‌طور ممكن است ندانند چه‌شكلی بايد بازش كرد؟
- مشتری سر در نياورده است كه چه‌طور می‌شود بازش كرد. فقط اضافه كن: «خنگ! از اين‌جا باز ‌كن!».
(شركت تبليغاتی. گفت‌وگوی مدير هنری و مدير خلاقيت، درباره درخواست مشتری)

Advertising as ART - 188

هيچ‌كس يك «جا»‌خيس‌كن را دوست ندارد.
*
توضيح واضحات: تبليغ پوشك بچه

Saturday, April 19, 2008

خبرنامه

دنيای كوچك آقای اوف – هزار و سی‌وشش منتشر شد

Advertising as ART - 187

جايی برای پنهان شدن نيست.
حشره‌كش بايگون
*
حاشيه: دوستانی كه با نرم‌افزارهای طراحی سه‌بعدی آشنايی حرفه‌ای‌تری دارند نظر بدهند كه آيا «چيز»‌هايی كه در اين تصويرها می‌بينيم، طرح‌های مَجازی هستند، يا – آن‌چنان كه آقای اولدفشن دوست دارد فكر كند – واقعا ً ساخته و چيده شده‌اند.

طراحی گرافيك: بسته‌بندی - چهار

طراحی بسته‌بندی برای «چسب زخم» و «قرص سردرد».

Friday, April 18, 2008

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم - چهارده

اما درباره مادرم؛ فرشته‌ای بود ساده و فروتن كه نمی‌دانم بال‌هايش را كجا پنهان می‌كرد! مظهری بود از زن نجيب و زحمتكش ايرانی. از زنانی كه دوروبرمان می‌پلكند - خيلی عادی - و نمی‌فهمم چرا هربار كه می بينيم‌شان جلوی پای‌شان سجده نمی‌كنيم. زن‌های ساده‌ای كه اغلب كيسه خريد در دست‌شان است. ناهيد خانم نخجوان ِ من زن غريبی بود؛ در تمام عمرش از كسی قرض نگرفت و در محدوديت و فقر، با غرور و سربلندی مرا بزرگ كرد. شگفت‌انگيز بود...
*
جوان كه بودم، فكر می‌كردم مثل فيلم‌های متوسطِ كه به زور برای‌شان معناها و مايه‌هايی می‌تراشيم – كه ندارند و روح سازنده‌شان هم از آن‌ها بی‌خبر است – تا وقت تلف‌شده‌مان را به نوعی تلافی كنيم، درباره مادرهای‌مان هم همين كار را - همين غلو را - می‌كنيم. شايد مادرهای ما، زن‌های معمولی ِ نق‌نقو و بداخلاقی بودند كه فقط آزار می‌دادند شوهرشان را و ما را تربيت می‌كردند، چون كار ديگری هم نداشتند. اما واقعيت اين نيست. اگر شكلی برای توظف قائل باشيم، آن‌ها نسلی بودند كه اين توظف را در حد اعلا به جا آوردند. حالا اين كه اين توظف معقولی بود يا نه، من نمی‌توانم پاسخ بدهم. برای خودم چنين شان و مكانی قائل نيستم كه بتوانم پاسخ بدهم، اما می‌دانم كه توظف‌شان را عميقا ً پذيرفته بودند و اغلب به قيمت رنجی فراوان انجامش می‌دادند. مادر من، در جوانی، بانوی بسيار زيبايی بود. بعضی وقت‌ها كه می‌خواستم سر به سرش بگذارم، می‌پرسيدم: «بعد از مرگ پدرم، چرا شوهر نكرديد؟» می‌گفت: «چرا بايد شوهر می‌كردم؟» می‌گفتم: «چرا ندارد، جوان بوديد، بايد شوهر می‌كرديد.» می‌گفت: «آن وقت يك آدم غريبه می‌آمد می‌شد بابای تو.» من هم می‌گفتم: «خب، اقلا ً زن يك آدم پولدار می‌شديد تا من در حسرت جوراب بی‌وصله و مداد رنگی و دوچرخه و تمر هندی و تخمه آفتابگردان نمانم!» می‌گفت: «به جهنم كه تمر هندی و تخمه آفتابگردان نخوردی و دوچرخه نداشتی. بی همين‌ها هم می‌شد آدم شد.» برای خودش توظفی قائل بود كه جايگزين ديگری را نمی‌فهميد و نمی‌شناخت. آن‌ها اين‌شكلی بودند و هنوز هم كم‌و‌بيش همان شكلی‌اند.
يادم هست آن دو سه سال پس از مرگ پدرم و آمدن به تهران را كه در خانه خاله مرفهم زندگی می‌كرديم – در آن باغ بزرگ زرگنده كه پر بود از آمد و شد و كلفت و نوكر و راننده و باغبان – و مادرم نمی‌خواست زير بار منت‌شان بماند و اصرار داشت لباس‌های‌شان را اتو كند و ساعت‌ها اتو می‌كرد. می‌توانست نكند و بدهد خدمتكارها اتو بكنند. اما اصرار داشت و اتو می‌كرد. اين است كه مادرم نتوانست الگويی برای من بشود، چون از جايی می‌آمد كه من هرگز نتوانستم به آن دست پيدا كنم. حدی است كه نمی‌توانم به آن برسم و نرسيدم، هيچ وقت.
*
از پيدا و پنهان / آيدين آغداشلو / در گفت‌وگويی بلند با اصغر عبداللهی و محمد عبدی / نشر كتاب سيامك با همكاری نشر آتيه / چاپ نخست / بهار هزار و سيصد و هفتاد و نه

 
Free counter and web stats