One hundred percent DESIGN - 60
يادت هست «اون صبح كذايي» را؟ يادت هست داشت ميدويد و پلهها را ميشمرد و بالا ميرفت؟ يادت هست وقتي آخرين پاگرد را پيچيد، خورد به «بهجت خانوم» كه داشت آرام آرام از پلهها بالا ميرفت؟ يادت هست بهت و ويرانياش را وقتي از «مهشيد» شنيد كه «من عوض نشدهام، "تو" را ديگر دوست ندارم»؟ جملههايي كه در باب «دوست داشتن» از تز بربادرفتهاش در وبلاگت نقل كردهاي، يكيدو صحنه قبلتر از اينهاست
*
حاشيه: گمان نميبرم آدمهايي كه اين كار بامزه را با اين پلهها كردهاند، «هامون» را ديده باشند. اما شك ندارم كه لبخندي به لبشان خواهد آمد اگر بدانند كه كارشان، در آن سر دنيا، چه خاطرهاي را زنده كرده است
6 comments:
شاید هامون را ندیده باشند(مثل من)، اما حتما لیتل میس سانشاین را دیدهاند!!(مثل من)
ممکن هم هست نه هامون رو دیده باشن نه لیدل میس سان شاین!!؟
اوهوم اوهوم اوهوم
این ن.ح.ن اینورا نبوده جدیدا ... ؟!!!
:D:D:D:D
age bekhan pelehaye inja ro shamre gozari konan ke dige rasman ....
همه چيز از اون صبح لعنتي شروع شد
روزي كه تازه به خونه جديد كه اون مرتيكه عظيمي بساز بفزوش معروف برامون خريده بود اسباب كشي كرديم.....
بيا ببين اين آقا جي ميگه من كمه نمي فهمم چي مي خواد...
هامون به شدت در روح من جا دارد و حالا كه ديدم شما هم باهاش نزديكيد خيلي لذت بردم
تنها
Post a Comment