Advertising as ART - 110
به جای توضيح واضحات: روزی كه پسر آقای شاندرمن، با يك ميز كامپيوتر «ايكيا» از سفر حاشيه خليج فارس بازگشته بود، آقای اولدفشن هم آنجا بود كه كاسه آش نذری همسر آقای ش. را به ايشان پس بدهد. آقای شاندرمن رفت و با يك جعبهابزار سنگين و بزرگ برگشت، اما پسر برومندش اشاره كرد كه يك آچار آلن كافیست. آقای ش. كناری ايستاد و مونتاژ ميز را با دقت نگاه كرد. كار كه تمام شد و ميز سر پا ايستاد، آقای شاندرمن، سرش را با تحسين تكان داد و گفت: «هيتلر واقعاً به اين كشور خدمت كرد، مرحبا به صُنعت آلمان!». آقای شاندرمن پنجاهوچند سال است كه با تعصب و اعتقادی خللناپذير، هر كار صنعتی درخشانی را منتسب به آلمان میداند
*
حاشيه يك: «اعتقادهای خللناپذير» آقای شاندرمن، داستان مفصلیست كه آقای اولدفشن خواهد كوشيد آرامآرام، بخشهايی از آن را با شما خوانندگان ارجمند در ميان بگذارد
حاشيه دو: آقای شاندرمن، پنجاهوچند سال است كه صَنعت را، صُنعت تلفظ میكند
*
حاشيه يك: «اعتقادهای خللناپذير» آقای شاندرمن، داستان مفصلیست كه آقای اولدفشن خواهد كوشيد آرامآرام، بخشهايی از آن را با شما خوانندگان ارجمند در ميان بگذارد
حاشيه دو: آقای شاندرمن، پنجاهوچند سال است كه صَنعت را، صُنعت تلفظ میكند
7 comments:
پس آقای اولدفشن کمی برایتان از همین ایکیا بگویم. الان همه چیز خانه نقلی من از میز تا کتابخانه و تخت و آباژور مال همین حضرات است. وقتی خانه خالی تحویل گرفتیم رفتیم یک وانت کرایه کردیم در ایکیا پرش کردیم به قیمت مفت و آوردیم خانه شروع به سوار کردن. جانم برایتان بگوید سوار کردن دو کتابخانه و یک تخت و پاتختی و میز و میزتحریر و چند صندلی و خرت و پرت که همه فقط آلن می خواست و هر از گاهی دو سو چهار ساعتی طول کشید. حاصل پولی بود که در جیب ماند و ساعد و بازویی که سه روزی درد می کرد و فحشش که بسوزد پدر بی پولی که پاشا پاشا بروی درسته سفارش بدهی بیاورند و البته الان فقط یک خاطره با مزه است و صد البته بهانه ای برای وحدت با شما و صد البته مرقوم فرمودن طولانی ترین کامنت زندگی این حقیر.
خوب مگر ما دل نداریم. ما هم می گوییم خاطره مان را.
این کتابهای ما که بعد از سه سال و اندی روی اقیانوس ماندن به دستمان رسید رفتیم دو تا کتابخانه درون قوطی از این حضرات ایکیا - حق مولف متعلق به نظر گذار بسیار محترم قبلی- خریدیم و ساعت پاسی از شب گذشته بود که به منزل رسیدیم.
عیال محترم را به در ماشین خوابیدن تهدید کردیم تا یکیشان را سرهم کرد و ما نصف کتاب ها را چیدیم آن تو یکی دیگر هم همینطور درون قوطی بود تا عیال از حال رفت و من هم دل نازک از خیر تهدید گذشتم.
القصه. فردا شب بنده نیم ساعتی زودتر از عیال به منزل رسیدیم و موجبات شگفتی ایشان را فراهم کردم که هر دو کتابخانه سرپا بودند و کتابهایم هم خوش می درخشیدند. بعد هم شانه هایمان را بالا انداختیم که اگر می دانستم این فقط همینقدر کار دارد منت تو را نمی کشیدم!!
ماشالله خوب صنعتی درست کرده اند. موجبات افتخارات فیمینیستی ما را هم فراهم کرده اند.
ما معمولا اینقدر پرچانه نیستیم . اینجا ما را به ذوق میاورد.
اما فرقون رو ما اختراع کردیم نه آلمانیها!
این آقای شاندرمن دست بر قضا همشهری تان نیست؟
از جهت تلفظ صنعت عرض می کنم :)
ما هم خب الان این دو کامنت اول و دوم را جمع ببندیم باهم, یادمان می افتد که باید یک خدا پدرشان را بیمرزد نثارشان کنیم که تک و تنها ما را در این شهر غریب!! ول نکردند با یک خانه-ی خالی. البته ما گفته باشیم که این آچار فینگیل_ خودش را درجا دور انداخته و از این آچار گنده-ها قرض گرفتیم(فرض کنید از آقای شاندرمن خودمان) وگرنه نه زور آقای میرزا را داشتیم نه کسی را که تهدید به روی پادری خوابیدنش کنیم. .. :)
پ.ن : همین الساعه ایمیلی برایم آمد, ذوق کردم, برای شما هم فورواردش کردم. بعد از زدن ارسال فکر کردم حتمن برایتان تکراریست. بعد خلاصه شرمنده دیگر !
آلمان؟ ایکیا شرکت سوئدی نیست؟
Post a Comment