مثلاً جشنواره آقای اولدفشن: سينما و كتاب - پنج

كار او به جايی رسيد كه ديگر بچههايش را هم نمیشناخت و ديگر به جا نمیآورد كه آنها كی هستند و خودش كيست. از نظر جسمی سالم مانده بود و نسبت به سنوسالش حتی خيلی هم پرتحرك بود. من پيش او میرفتم، او را در آغوش میگرفتم و مدتی كنارش می ماندم؛ بعد از اتاق بيرون میآمدم و بعد از چند لحظه دوباره به نزدش برمیگشتم. او باز با همان حالت قبلی به روی من لبخند میزد و تعارف میكرد كه بنشينم، انگار كه قبلاً مرا نديده است. حتی اسم مرا هم فراموش كرده بود.
1 comment:
میشه حسرت ِ حافظه ی یه بیمار ِ آلزایمری رو خورد که به تعریف ِ نیچه مثل ِ یه حیوون ِ بی گناه ، با گذشت چندین ثانیه از تماشای منظره ای ، همه چیز مثل ِ اول از خاطرش پاک شده . و حتی برای هزارمین بار به همون منظره که نگاه میندازه می تونه لذت ببره بدون اونکه بدونه همه ش تکراره و تکراره و تکراره . مثل ِ ماهی های شب ِ عید که هیچ وقت خسته نمیشن از تُنگ ِ تنگ و تمام چشمهای باباقوری ِ پشت ِ یه تقعر ِ شیشه ای ، و با هر چرخش ِ لطیف ِ توی تُنگ دنیای جدید تری پیش روشون میبینن ! میشه به حال ِ مادر ِ بونوئل غبطه خورد که افق ِ نگاه اش این همه بسته . بسته . بسته . بسته تر ... و خوشبخت ، خوشبخت ، خوشبخت تر میشه ...
Post a Comment