روز كارنامه
...
خب، رسم ديرين اين ديار در چنين مناسبتهايی اينگونه است كه با اشاره به دشواریهای جانفرسای كار، از «دلگرمیهای بیدريغ شما ياران و همراهان وفادار» سخن به ميان میآيد، «كه اگر نبود، هيچ اميدی به تحمل آن سختیها و تداوم كار و رسيدن به اين نقطه هم نبود». اما من اين دوروبر، پيرامون اين وبلاگ، با آنهمه خواننده رند و زيرك، كسی را نمیشناسم كه خريدار اينجور داستانهای احساساتی باشد و آن را جدی بگيرد. پس اجازه دهيد قصه بامزهتری برایتان تعريف كنم؛ اصلا ً بياييم فرض كنيم كه پانصد و شصتوپنج روز پيش، در يكی از روزهای ميانی زمستان هشتادوپنج، آقای اولدفشن اين وبلاگ را فقط با چنين هدفی بنا كرد تا پانصد و شصتوپنج روز بعد، در ميانه يك روز جمعه، هزارمين «نامه»اش را منتشر كند، و آنوقت يك هفته برود مرخصی، و هيچ كار نداشته باشد جز اينكه بنشيند و «تبريكات صميمانه» بخواند. گمان میكنم اين قصه، با تصويری كه از آقای اولدفشن (با آن دل خجستهاش!) در ذهن داريد، بيشتر جور در میآيد؛ حتی اگر هيچ نشانی از واقعيت و هيچ نسبتی با دلهرههای «روز كارنامه» نداشته باشد.
...
و، هزارمين «نامه» اين وبلاگ را - همچون همه آن نهصد و نود و نه تای پيشين - تقديم میكنم به جانهای شيفتهای كه در اشتياق كشف رنگها و نورها و خطها و سايههای نو، به اين وبلاگ هم سرك میكشند؛ و خب، چه خوشبختم من كه انگار گاهیوقتها، دستخالی هم باز نمیگردند...