Thursday, August 28, 2008

دزد دوچرخه - هشت

آن زمين خيس، آن نور آبی خيابان، آن تن‌پوش گرم كه مرد به تن دارد و آن شال‌ كه زن كتاب‌فروش هم‌چنان بر گردن، كه انگار آن تو زياد هم گرم نيست حتی اگر آن‌همه نور زرد قشنگ، چيز ديگری بگويد و آن بخار اندك روی شيشه‌ها؛ آن شماره، آن چراغك خاموش خيابان بر ستون سفيد بين پنجره‌ها، و آن دوچرخه، آن دوچرخه زنگ‌دار قديمی تنها، كه از هراس ربوده شدن، زنجير شده، سفت و سخت. دوست داشتم درباره همه اين‌ها، خانم بلاگری يادداشت بنويسد كه هرگز نتوانستم نامه‌ای برايش بفرستم و از او بپرسم كه چرا بسياری از «دزد دوچرخه»‌های مرا، آن بالا، گوشه راست، زير آن يك درخت و نصفی ستون چهارم وبلاگش، جايی كه سفيدی متن در سفيدی منظره برفی محو می‌شود، به اشتراك گذاشته است. دوست داشتم او بنويسد كه چرا بعضی از ما، حتی وقتی از دار دنيا هيچ نداريم جز يك دوچرخه زنگ‌دار قديمی، اين خوشبختی را كه دست‌مان را بر سينه حلقه كنيم و به رديف‌ كتاب‌های توی قفسه يك كتاب‌فروشی چشم بدوزيم، با هيچ خوشبختی ديگری طاق نمی‌زنيم.

2 comments:

Anonymous said...

بهترین بودید
چون معرفی شده بودید


هادی

ch.t said...

من رو ببین

 
Free counter and web stats