"My Guardian Angel"
بهگمانم سرخپوست باشد. اسمش هست: "با خودش حرف ميزند". (بين خودمان بماند- ميگويند بسكه غرغروست، قبيلهاش اين نام را بر او گذاشته است. اما دليلش اين هم ميتواند باشد كه فقط خودش حرف ميزند و به كسي گوش نميدهد). عقايد عجيبي درباره ازدواج دارد. صبحها از چادرش بيرون ميآيد و ميرود جاي مرموزي به نام "استوا" و كتاب ميخواند. شبها به چادرش بازميگردد و پرتقال ميخورد. شنيده بودم جادو بلد است. روزي يك تكه پوست خشكشده برهبوفالو به دستم داد كه حاشيهاش را با گلبرگهاي كوچك شقايق آراسته بود. روي تكهپوست، فقط چهار كلمه نوشته شده بود (دقيقتر بگويم: چهار كلمه و يك علامت تعجب). زمزمه كرد: "چرا يك گوشه افتادهاي مثل يتيمها؟" و، گذاشت و رفت. (بعدها شنيدم وقتي كه نبودهام، آمده است به "خانه"ام. حسابي به همه جايش سرك كشيده و آخرش – پيش از آنكه برود - با خودش گفته: "اينجا خداست!"... سرخپوست اغراقگو!). اما از جادويش بگويم كه درست مثل جادو، موثر بود. از همان لحظه نوشتن طلسم، آدمهاي زيادي آمدهاند به ديدن "خانه"ام. "خانه"ام هرگز اينهمه مهمان به خود نديده بود. بهاش پيغام دادم كه او را "فرشته نگهبان" خود ميدانم و ميخواهم با يك دسته گل بزرگ، ازش تشكر كنم. پاسخش كوتاه بود و مليح: "مزخرف نگو مرد سفيد! گلهايش وحشي باشد". همين
6 comments:
چه جالب! اتفاقا من هم همین تازگیها داشتم فکر میکردم حتما سرخپوست است. البته آنطور که از اساطیر سرخپوستی میشود فهمید (این کتاب نشر چشمهایاش را هم امروز دیدم هنوز حسرت میخورم که چرا فیالمجلس نخریدم! بههرحال آنجا مدارکی هست) معمولا سرخپوستها اصولا خیلی حرف نمیزنند. بااینخال، همان یک ذره را با هم حرف میزنند. اما این سرخپوست همان یکذره را هم با "خودش حرف میزند" و برای همین کلهم قبایل ایشان را اینطور صدا میکنند. اینها حدسهای من بود دربارهی تاریخچهی نام "با خویش حرفزن".
خلاصه که یکلحظه وسوسه شدم همزمان هم از وبلاگ با خویشحرفزن تعریف کنم (اصولا اگر سرخپوستی وبلاگ بنویسد، تعریفی هم میشود) و هم از وبلاگ الد فشن شما. برای من که کشتهمردهی هرچیز الدفشنیام (حتی کامپیوتر!!!) دستکم روزی یکبار سر زدن به خانهی این مرد الدفشن از اوجب واجبات شده. هنوز یاد آن تبلیغ لعنتی کافه ونگوگ میافتم میخواهم گریه کنم!ء
سرخوش باشید و شاد امیدوارم
هاه !
من هم می خوانمشان .
حالا با این قالب جدیدشان کلی تا هم جذاب و تو دل برو تر شده اند .
خلاصه من عاشق ِ سرخ پوست ها هستم . چه خوب که به گمان ِ شما ایشان یک سرخ پوست باید باشد :)
...
راستی شما کجایتان یتیم بود ؟ پس من و یرما اینجا چه کاره بودیم ؟ کم برایتان زحمت کشیدیم ؟ کم حق ِ پدر و مادری به گردن ِ شما داشتیم ؟ ;)
ای بابا نارسیسم حاد گریبانگیرم شده است . میمچه چه صیغه ایست من غزالم :دی
نوشته های این سرخپوست را من هم با کیف می خوانم. ولی حرفم این نیست. این بود که نوشته ات شاید قشنگترین تقدیری بود که خوانده بودم. و صد البته آن سرخپوست هم برازنده تک تک جملات زیبایی بود که در وصفش نوشتی.
مگر قلب یک سرخ پوست چقدر گنجایش شادی دارد؟
با نظر تو در مورد سرخپوست و با نظر سرخپوست در مورد تو موافقم بد-لی!
Post a Comment