Monday, December 31, 2007
Sunday, December 30, 2007
بدون عنوان - شصت و دو
دروغ به او بگو سرگروهبان! بردار پشت عكس برايش بنويس كه در «جای خوش آب و هوايی» خدمت میكنی، جايی خيلی خيلی دور از مرگها و ويرانیها. بگو با آرايشگر اختصاصی فرمانده رفيق هستی و از خود او شنيدهای كه تا آخر سربازی، همينجا خواهيد خوريد و همينجا خواهيد خوابيد. بگو ارتش اصلاً همينجوریست – بعضیها شانس میآورند، بعضیها شانس نمیآورند...
اما سرگروهبان! مبادا آنقدر خنگ و احمق باشی كه فكر كنی او فريب عكس ساختگیات را میخورد. مبادا فكر كنی خبرها نمیرسد. او میداند. او خبر دارد كه تو در كدام جهنمی خدمت میكنی، بااينهمه – تا به خود بقبولاند كه قرار نيست از دستت بدهد - دوست دارد اينطور فكر كند كه تو خيلی خيلی دور از جبههها هستی. و او دوست دارد اين دروغ را از خود تو بشنود... دروغ به او بگو سرگروهبان!
اما سرگروهبان! مبادا آنقدر خنگ و احمق باشی كه فكر كنی او فريب عكس ساختگیات را میخورد. مبادا فكر كنی خبرها نمیرسد. او میداند. او خبر دارد كه تو در كدام جهنمی خدمت میكنی، بااينهمه – تا به خود بقبولاند كه قرار نيست از دستت بدهد - دوست دارد اينطور فكر كند كه تو خيلی خيلی دور از جبههها هستی. و او دوست دارد اين دروغ را از خود تو بشنود... دروغ به او بگو سرگروهبان!
by Old Fashion at 10:22 PM 4 comments
Thursday, December 27, 2007
Graphic Design: Greeting Card Design - 1
اين روزها بخشی از خلاقيت آدمهای «حرفه»، صرف طراحی يك كارت تبريك متفاوت برای كريسمس میشود. اينيكی كاریست از دفتر سنگاپور شركت تبليغانی معتبر بينالمللی، پوبليسيس. اگرچه كار امسال آنها نيست، اما ارزش دوباره ديدن را دارد.
by Old Fashion at 12:47 PM 0 comments
Wednesday, December 26, 2007
Tuesday, December 25, 2007
بدون عنوان - شصت
خب، میدانيد، آدمیزاد اصولاً فراموشكار است. چه اشكالی دارد كه پس از تقديم اين كارتهای كوچك سرشار از مهر و محبت به «همسر»تان، يك رسيد كوچك هم از مشاراليه دريافت و در جای امنی بايگانی كنيد! هيچ اشكالی ندارد.
by Old Fashion at 10:00 PM 0 comments
Monday, December 24, 2007
كتابهايم را ورق میزنم... - دو
Le Bêta et moi
by Elvira Lindo
by Elvira Lindo
*
چيزی را كه الان میخواهم برايت تعريف كنم، به كسی نگو چون در آن گريه میكنم و فصلهايی كه در آنها گريه میكنم كمی باعث شرمساريم میشوند. به نظر پدربزرگم، وقتی اينهمه كتاب درباره زندگی كسی وجود دارد، طبيعی است كه در آنها، هرچندوقت يكبار، قهرمان كتاب (مثل من) به خاطر يك مصيبت وحشتناك گريه كند. پدربزرگم میگويد كه خوانندگان از اينچيزها خوششان میآيد طوریكه خود آنها هم میزنند زير گريه، درست مثل اين كه آن مصيبت سر آنها آمده باشد. چه خوانندههای مسخرهای! كسانی كه من میشناسم، و مسلماً همه در كارابانشل زندگی میكنند، هر بار كه بلايی سر قهرمان داستان میآيد، از خنده رودهبر میشوند، مخصوصاً اگر آن قهرمان من باشم. قلدر محلهام، ييهاد، میگويد چيزی كه از همه بيشتر در كتابهای راجع به من دوست دارد، مواقعی است كه میافتم يا مادرم بهم پسگردنی میزند يا او عينكم را میشكند.
. . .
پدربزرگم... هميشه اينطور شروع میكند: «روزی كه اينجا نباشم...» بعد تعريف میكند كه چه چيزهايی برای ما دوتا ارث میگذارد، چون ما را از همه كس در دنيا بيشتر دوست دارد. مادرم دوست ندارد كه پدربزرگ داستانهايش را با «روزی كه ديگر اينجا نباشم...» شروع كند. ما هم وقتی كه كوچكتر بوديم، دوست نداشتيم. تقريباً هميشه گريهمان میگرفت. به خاطر اينكه راجع به موضوعاتی آنقدر مرگبار صحبت می كرد، بهش مشت میزديم. ولی حالا عادت كردهايم. به آن علاقهمند شدهايم. كسانی هم كه آخر سر كارشان به كتككاری میكشد، من و جونور هستيم، برای اينكه هر دو میخواهيم همهچيز را به ارث ببريم: خانه روستايی، حساب بانكی، دندان مصنوعی، آخرين بليت بختآزمايی، شالهای گردن... . يكبار با كاسهای كه پدربزرگم شب در آن سوپ میخورد، كتككاری كرديم. برای تنبيهكردن ما، «روزی كه ديگر اينجا نباشم...» را دو روز بازی نكرد.
. . .
دو پرستار مرد بسيار قویهيكل وارد شدند و پدربزرگم را مثل پر از روی تخت بلند كردند و روی برانكارد گذاشتند. او برای آخرين بار آب دهانش را قورت داد و گفت: «خب ديگر بچهها، اين قيافه را نگيريد. فقط پروستاتم را در میآورند.» از اين كه میخواستند آن را دربياورند، غمگين بودم. چه انتظاری داری؟ به پدربزرگی با پروستات عادت كردهای، آنوقت تصور كن كه ديگر آن را نداشته باشد. اصلاً خوشايند نيست.
. . .
در حمام لوئيزا همهچيز با پشم صورتی بره پوشيده شده است. مثل حمام يك ستاره هاليوود است. اغراق نمیكنم. تنها چيزی كه كم دارد خود ستاره هاليوود است. جونور هرقدر هم كه بگويد لوئيزا شبيه ملانی گريفيث است، حقيقت اين است كه لوئيزا بيشتر شبيه آدمهای اهل كارابانشل است و تاكنون هرگز از كارابانشل يك ستاره هاليوودی بيرون نيامده است. تمام اميدمان به سوزانا است كه بهت نمیگويم در مدرسهام سمبل چيست. اميد ديگرمان ملودی مارتينز است كه میتواند نقش آرنولد شوارتزنگر را بازی كند، اما به صورت زن. نمیدانم چنين نقشی تاكنون ابداع شده است يا نه.
. . .
مادرم يك مخلوطكن هم خريده بود تا من و جونور لااقل آبميوه بخوريم. همانطور كه مادرم میگويد، اگر سازمان جهانی بهداشت ما را در حال خوردن چيزهايی كه میخوريم غافلگير كند، مادرم را به خاطر سوءتغذيه ما جريمه میكند. جونور گفت: «نینی آبشكلات میخواهد.» همانطور كه متوجه شدهای او حتی درست نمیداند كه ميوه چی هست. مادرم گفت: «باشه. الان برات يك آبِ نانشكلاتی درست میكنم.» فوراً فهميدم كه يك شوخی مادرانه است. ولی جونور نفهميد. هنوز از شعورش استفاده نمیكند. از شادی فرياد زد. مادرم با نگرانی نگاهش كرد و با صدای بلند با خودش گفت: «فكر میكنم در رابطه با اين بچهها يك جای كار را اشتباه كردهام...».
از: من و جونور / الويرا ليندو / ترجمه فرزانه مهری / نشر آفرينگان / چاپ اول 1386
*
حاشيه: برای ئهسرين و انتقادهای سازندهاش پيرامون بینظمیهای عديده در امور جهان
. . .
پدربزرگم... هميشه اينطور شروع میكند: «روزی كه اينجا نباشم...» بعد تعريف میكند كه چه چيزهايی برای ما دوتا ارث میگذارد، چون ما را از همه كس در دنيا بيشتر دوست دارد. مادرم دوست ندارد كه پدربزرگ داستانهايش را با «روزی كه ديگر اينجا نباشم...» شروع كند. ما هم وقتی كه كوچكتر بوديم، دوست نداشتيم. تقريباً هميشه گريهمان میگرفت. به خاطر اينكه راجع به موضوعاتی آنقدر مرگبار صحبت می كرد، بهش مشت میزديم. ولی حالا عادت كردهايم. به آن علاقهمند شدهايم. كسانی هم كه آخر سر كارشان به كتككاری میكشد، من و جونور هستيم، برای اينكه هر دو میخواهيم همهچيز را به ارث ببريم: خانه روستايی، حساب بانكی، دندان مصنوعی، آخرين بليت بختآزمايی، شالهای گردن... . يكبار با كاسهای كه پدربزرگم شب در آن سوپ میخورد، كتككاری كرديم. برای تنبيهكردن ما، «روزی كه ديگر اينجا نباشم...» را دو روز بازی نكرد.
. . .
دو پرستار مرد بسيار قویهيكل وارد شدند و پدربزرگم را مثل پر از روی تخت بلند كردند و روی برانكارد گذاشتند. او برای آخرين بار آب دهانش را قورت داد و گفت: «خب ديگر بچهها، اين قيافه را نگيريد. فقط پروستاتم را در میآورند.» از اين كه میخواستند آن را دربياورند، غمگين بودم. چه انتظاری داری؟ به پدربزرگی با پروستات عادت كردهای، آنوقت تصور كن كه ديگر آن را نداشته باشد. اصلاً خوشايند نيست.
. . .
در حمام لوئيزا همهچيز با پشم صورتی بره پوشيده شده است. مثل حمام يك ستاره هاليوود است. اغراق نمیكنم. تنها چيزی كه كم دارد خود ستاره هاليوود است. جونور هرقدر هم كه بگويد لوئيزا شبيه ملانی گريفيث است، حقيقت اين است كه لوئيزا بيشتر شبيه آدمهای اهل كارابانشل است و تاكنون هرگز از كارابانشل يك ستاره هاليوودی بيرون نيامده است. تمام اميدمان به سوزانا است كه بهت نمیگويم در مدرسهام سمبل چيست. اميد ديگرمان ملودی مارتينز است كه میتواند نقش آرنولد شوارتزنگر را بازی كند، اما به صورت زن. نمیدانم چنين نقشی تاكنون ابداع شده است يا نه.
. . .
مادرم يك مخلوطكن هم خريده بود تا من و جونور لااقل آبميوه بخوريم. همانطور كه مادرم میگويد، اگر سازمان جهانی بهداشت ما را در حال خوردن چيزهايی كه میخوريم غافلگير كند، مادرم را به خاطر سوءتغذيه ما جريمه میكند. جونور گفت: «نینی آبشكلات میخواهد.» همانطور كه متوجه شدهای او حتی درست نمیداند كه ميوه چی هست. مادرم گفت: «باشه. الان برات يك آبِ نانشكلاتی درست میكنم.» فوراً فهميدم كه يك شوخی مادرانه است. ولی جونور نفهميد. هنوز از شعورش استفاده نمیكند. از شادی فرياد زد. مادرم با نگرانی نگاهش كرد و با صدای بلند با خودش گفت: «فكر میكنم در رابطه با اين بچهها يك جای كار را اشتباه كردهام...».
از: من و جونور / الويرا ليندو / ترجمه فرزانه مهری / نشر آفرينگان / چاپ اول 1386
*
حاشيه: برای ئهسرين و انتقادهای سازندهاش پيرامون بینظمیهای عديده در امور جهان
by Old Fashion at 8:58 PM 9 comments
Sunday, December 23, 2007
Friday, December 21, 2007
Thursday, December 20, 2007
Wednesday, December 19, 2007
One hundred percent DESIGN - 95
يادداشتم درباره «نوستالژی نوار كاست» هشت ماه پيش در اين وبلاگ منتشر شد و حالا كه به آن نگاه میكنم، حس میكنم انگار جادويی در نوار كاست هست كه حتی نوشتن درباره آن را هم، بدل به يك خاطره دور و غريب میكند. در ماههای پس از انتشار آن مطلب، نمونههای بسياری در طراحیها ديدم (و گرد آوردم) كه نشان از يك نوستالژی فراگير جهانی نسبت به نوار كاست داشت. چندبار هم قصد كردم كه همراه با يادداشتی تازه، آنها را منتشر كنم، اما نشد و ماند تا ديدن اين «جاچسبی»، كه بدجور دل میبَرَد و حسرت داشتناش را برمیانگيزد. شايد حالا، با انتشار اين يادداشت و آن تصوير، وقتش رسيده باشد كه آرام آرام، آنهای ديگر را هم منتشر كنم. اصلاً بياييد همين حالا، قرارش را برای يكیدو روز از روزهای هفته آينده بگذاريم
by Old Fashion at 10:29 PM 2 comments
Advertising as ART - 112+1
If we didn't cut trees, there'd be no Ships, no Colombus, no America, no George Bush, no Wars.
*
Please plant trees.
WWF
(World Wide Fund for Nature)
WWF
(World Wide Fund for Nature)
by Old Fashion at 10:26 PM 2 comments
Tuesday, December 18, 2007
بدون عنوان - پنجاهوهشت
خوانندگان ارجمند اين وبلاگ، بیترديد از آن گروه از خوانندگان ارجمند هستند كه همواره مايلند به همكاران تازه خود كمك كنند تا زودتر با محيط كار جديد انس بگيرند، اما خب، گاهیوقتها نمیدانند كه منويات شريف قلبی خود را چهگونه به استحضار مشاراليه / مشاراليها برسانند. اين تابلوی سرشار از محبت و يكرنگی، بیشك به نامبردگان كمك خواهد كرد تا جميع همكاران تازه و وابستگانشان را از نگرانی برهانند
by Old Fashion at 11:18 PM 3 comments
Monday, December 17, 2007
Advertising as ART - 112
The THINK! Road Safety
UK Department for Transport
UK Department for Transport
*
يكی از مجموعه تبليغات اداره حملونقل دولت بريتانيا (در قالب پروژه «فكر كن!») با ايدهای درخشان، به بزرگسالان هشدار میدهد كه كودكان، رفتارهای نادرست آنها هنگام رانندگی يا پيادهروی (نبستن كمربند ايمنی / عبور از چراغ قرمز / استفاده از تلفن همراه) را تقليد خواهند كرد
by Old Fashion at 10:22 PM 0 comments
Sunday, December 16, 2007
بدون عنوان - پنجاهوهفت
by Douglas Wilson
*
صاحبنظران امور اداری توصيه میكنند كه پيش از نصب اين پوستر در محل كار، از وجود حس شوخطبعی به مقدار لازم در خون همكارانتان مطمئن شويد
by Old Fashion at 9:48 PM 3 comments
Subscribe to:
Posts (Atom)