Monday, December 24, 2007

كتاب‌هايم را ورق می‌زنم... - دو

Le Bêta et moi
by Elvira Lindo
*
چيزی را كه الان می‌خواهم برايت تعريف كنم، به كسی نگو چون در آن گريه می‌كنم و فصل‌هايی كه در آن‌ها گريه می‌كنم كمی باعث شرمساريم می‌شوند. به نظر پدربزرگم، وقتی اين‌همه كتاب درباره زندگی كسی وجود دارد، طبيعی است كه در آن‌ها، هرچندوقت يك‌بار، قهرمان كتاب (مثل من) به خاطر يك مصيبت وحشتناك گريه كند. پدربزرگم می‌گويد كه خوانندگان از اين‌چيزها خوش‌شان می‌آيد طوری‌كه خود آن‌ها هم می‌زنند زير گريه، درست مثل اين كه آن مصيبت سر آن‌ها آمده باشد. چه خواننده‌های مسخره‌ای! كسانی كه من می‌شناسم، و مسلماً همه در كارابانشل زندگی می‌كنند، هر بار كه بلايی سر قهرمان داستان می‌آيد، از خنده روده‌بر می‌شوند، مخصوصاً اگر آن قهرمان من باشم. قلدر محله‌ام، ييهاد، می‌گويد چيزی كه از همه بيش‌تر در كتاب‌های راجع به من دوست دارد، مواقعی است كه می‌افتم يا مادرم بهم پس‌گردنی می‌زند يا او عينكم را می‌شكند.
. . .
پدربزرگم... هميشه اين‌طور شروع می‌كند: «روزی كه اين‌جا نباشم...» بعد تعريف می‌كند كه چه چيزهايی برای ما دوتا ارث می‌گذارد، چون ما را از همه كس در دنيا بيش‌تر دوست دارد. مادرم دوست ندارد كه پدربزرگ داستان‌هايش را با «روزی كه ديگر اين‌جا نباشم...» شروع كند. ما هم وقتی كه كوچك‌تر بوديم، دوست نداشتيم. تقريباً هميشه گريه‌مان می‌گرفت. به خاطر اين‌كه راجع به موضوعاتی آن‌قدر مرگبار صحبت می كرد، بهش مشت می‌زديم. ولی حالا عادت كرده‌ايم. به آن علاقه‌مند شده‌ايم. كسانی هم كه آخر سر كارشان به كتك‌كاری می‌كشد، من و جونور هستيم، برای اين‌كه هر دو می‌خواهيم همه‌چيز را به ارث ببريم: خانه روستايی، حساب بانكی، دندان مصنوعی، آخرين بليت بخت‌آزمايی، شال‌های گردن... . يك‌بار با كاسه‌ای كه پدربزرگم شب در آن سوپ می‌خورد، كتك‌كاری كرديم. برای تنبيه‌كردن ما، «روزی كه ديگر اين‌جا نباشم...» را دو روز بازی نكرد.
. . .
دو پرستار مرد بسيار قوی‌هيكل وارد شدند و پدربزرگم را مثل پر از روی تخت بلند كردند و روی برانكارد گذاشتند. او برای آخرين بار آب دهانش را قورت داد و گفت: «خب ديگر بچه‌ها، اين قيافه را نگيريد. فقط پروستاتم را در می‌‌آورند.» از اين كه می‌خواستند آن را دربياورند، غمگين بودم. چه انتظاری داری؟ به پدربزرگی با پروستات عادت كرده‌ای، آن‌وقت تصور كن كه ديگر آن را نداشته باشد. اصلاً خوشايند نيست.
. . .
در حمام لوئيزا همه‌چيز با پشم صورتی بره پوشيده شده است. مثل حمام يك ستاره هاليوود است. اغراق نمی‌كنم. تنها چيزی كه كم دارد خود ستاره هاليوود است. جونور هرقدر هم كه بگويد لوئيزا شبيه ملانی گريفيث است، حقيقت اين است كه لوئيزا بيش‌تر شبيه آدم‌های اهل كارابانشل است و تاكنون هرگز از كارابانشل يك ستاره هاليوودی بيرون نيامده است. تمام اميدمان به سوزانا است كه بهت نمی‌گويم در مدرسه‌ام سمبل چيست. اميد ديگرمان ملودی مارتينز است كه می‌تواند نقش آرنولد شوارتزنگر را بازی كند، اما به صورت زن. نمی‌دانم چنين نقشی تاكنون ابداع شده است يا نه.
. . .
مادرم يك مخلوط‌كن هم خريده بود تا من و جونور لااقل آب‌ميوه بخوريم. همان‌طور كه مادرم می‌گويد، اگر سازمان جهانی بهداشت ما را در حال خوردن چيزهايی كه می‌خوريم غافل‌گير كند، مادرم را به خاطر سوء‌تغذيه ما جريمه می‌كند. جونور گفت: «نی‌نی آب‌شكلات می‌خواهد.» همان‌طور كه متوجه شده‌ای او حتی درست نمی‌‌داند كه ميوه چی هست. مادرم گفت: «باشه. الان برات يك آبِ نان‌شكلاتی درست می‌كنم.» فوراً فهميدم كه يك شوخی مادرانه است. ولی جونور نفهميد. هنوز از شعورش استفاده نمی‌كند. از شادی فرياد زد. مادرم با نگرانی نگاهش كرد و با صدای بلند با خودش گفت: «فكر می‌كنم در رابطه با اين بچه‌‌ها يك جای كار را اشتباه كرده‌ام...».
از:
من و جونور / الويرا ليندو / ترجمه فرزانه مهری / نشر آفرينگان / چاپ اول 1386
*
حاشيه: برای ئه‌سرين و انتقادهای سازنده‌اش پيرامون بی‌نظمی‌های عديده در امور جهان

9 comments:

Anonymous said...

سخن قابل عرضی نیست. جز اینکه خواستم سلامی عرض کنم، حضور بانوی محترمی که زیر کتاب پنهان شده

Anonymous said...

ها..
این کفشدوزکه!
قلبش و یک سری خرت و پرت های دیگرش هم هست. یعنی آقای الدفشن هم از این چیزها ابتیاع می فرمایند؟ چه جالب :)
...
خداییش خوش حال نیستید این همه خواننده ی دقیق دارید؟ اصل پست بیچاره تان هم که فعلا توی هوا. :)

Anonymous said...

سلام اولد فشن عزیز
ما هم از اینکه چشممان نیمه نصفه به جمال خانوم سبز روشن شد خوشحالیم
هر چند که به جایی نرسد فریاد...

. said...

من به شما و همه ی مانولیتو خوان های عالم دنیا افتخار می کنم.

میرزا said...

با اجازه دو نقطه دی

Anonymous said...

ما مخلصيم آقاي اولدفشن جان
بعدش هم تازه اون پوشه ي سبز و خانم محترم رو هم پيغامي براي خودمون گرفتيم به صورت رمز! بعله اينجورياست! دونقطه دي

خواهش ميشه ميرزا جان! دونقطه دي بازم

Anonymous said...

اينو يادم رفت بگم!
گ.نم يكي از بهترين معرفي كتابهايي بود كه مي تونست پايينش اسم من باشه!
ياد طفلكي مامان خودم ميفتم!

Anonymous said...

با اين کفشدوزکه می تونيد يه پست دنيای کوچک آقای اوف بنويسيد!

Anonymous said...

سلام امروز خلوت است و خوشبختانه با وبلاگ شما آشنا شدم الان نیم ساعت است که اینجا گیر کرده ام. به چند تا قسمت توانتسم سر بزنم و بعضی از مطالب را بخوانم. از قسمت کتابهایم را ورق می زنم خیلی خوشم آمده. شما را به گوگل ریدر منتقل کردم تا از آپدیتهایتان باخبر شوم. اینجا خوب است. اینجا از آن جاهایی است که دوست داری دستت را بزنی زیر چانه ات و هی بخوانی هی بخوانی. ببینی. ببینی. خلاصه اینکه خوشحالم پیدایتان کردم. البته شما گم نشده اید. این من که گاهی گم می شوم

 
Free counter and web stats