بدون عنوان - شصت و دو
دروغ به او بگو سرگروهبان! بردار پشت عكس برايش بنويس كه در «جای خوش آب و هوايی» خدمت میكنی، جايی خيلی خيلی دور از مرگها و ويرانیها. بگو با آرايشگر اختصاصی فرمانده رفيق هستی و از خود او شنيدهای كه تا آخر سربازی، همينجا خواهيد خوريد و همينجا خواهيد خوابيد. بگو ارتش اصلاً همينجوریست – بعضیها شانس میآورند، بعضیها شانس نمیآورند...
اما سرگروهبان! مبادا آنقدر خنگ و احمق باشی كه فكر كنی او فريب عكس ساختگیات را میخورد. مبادا فكر كنی خبرها نمیرسد. او میداند. او خبر دارد كه تو در كدام جهنمی خدمت میكنی، بااينهمه – تا به خود بقبولاند كه قرار نيست از دستت بدهد - دوست دارد اينطور فكر كند كه تو خيلی خيلی دور از جبههها هستی. و او دوست دارد اين دروغ را از خود تو بشنود... دروغ به او بگو سرگروهبان!
اما سرگروهبان! مبادا آنقدر خنگ و احمق باشی كه فكر كنی او فريب عكس ساختگیات را میخورد. مبادا فكر كنی خبرها نمیرسد. او میداند. او خبر دارد كه تو در كدام جهنمی خدمت میكنی، بااينهمه – تا به خود بقبولاند كه قرار نيست از دستت بدهد - دوست دارد اينطور فكر كند كه تو خيلی خيلی دور از جبههها هستی. و او دوست دارد اين دروغ را از خود تو بشنود... دروغ به او بگو سرگروهبان!
4 comments:
inha ro migan axaye janjali bade jang!
پشت اين شرح(داستانك) كه نوشتي كلي خاطره هست.حاضرم شرط ببندم جناب اولد فشن عزيز.
چه عالی
محشره
Post a Comment