Tuesday, May 12, 2009

چاپ عصر - صدوچهار

signora oriente / flickr
*
بعضی عكس‌ها، آدم را دل‌تنگ شهری می‌كند كه در آن به دنيا آمده و بزرگ شده؛ برای روزهايی سپری‌شده از آن شهر كه داشت در كوچه‌ها و خيابان‌ها و ساحلش بزرگ می‌شد؛ شهر «آبای»‌ها. از آن سر دنيا، وقتی بيدار شدی، چيزی برای اين عكس بنويس مهران؛ تو می‌دانی چه می‌گويم.

13 comments:

jak zerange said...

great:)

Shokoofeh said...

من دلم گرفت ...

Mehran said...

This picture reminded me of my old town in a twisted way. The sugar can, the ketchup and hot pepper bottles, the cars parked across the street and the yellow water hydrant all tell me this is not my little old town. And perhaps that is it: it is not my old town. That is when I started thinking about that town that once existed. First, Cafe Fard, then the narrow streets and every thing else started moving in front my eyes in a way that no "Flash Player" can make them to. What I miss more than any thing else is its quiet rainy days. I think, Ali, what you and I miss the most is "us", the way we were. We are the ones missing in this picture. (we're gone with the wind????!) To be honest with you, this picture did not remind me of any thing, your post did. Forget the picture, you are that town.
Sorry Al Agha, this is not my town. You got it wrong this time.

Anonymous said...

i miss u

اولدفشن said...

من و مهران تمام دوازده سال ابتدايی و دبيرستان را هم‌كلاس بوده‌ايم. او چند ماه از من بزرگ‌تر است و مرا بهتر از خودم می‌شناسد. به همين خاطر است كه می‌داند وقتی «كافه فرد» را به يادم می‌آورد، چه آتشی از دلتنگی به پا می‌كند. من و او داريم كم‌وبيش از چهل سال پيش حرف می‌زنيم

hamed said...

این عکس خیلی خیلی انسان یاد انتظارهای آرام ، رد شدن گاه گاه یک ماشین یا عابر از توی خیابان که اون کسی که تو انتظار داری نیست میندازه.
دلتنگیهای آدم بعضی وقتها یکهو فوران میکنه بیرون این عکس مثل چاشنی انفجار همچین فورانیه.
اگر یک فنجان قهوه هم توی کادر بود من اشکم در می اومد.

roshan... said...

ميشد حدس زد
و ميشه فهميد ...

Anonymous said...

دلتنگي موضوع غريبی است
گاهی دلتنگ جايی يا چيزی يا كسی ميشويم كه هرگز نديديمش


honeygranjer@yahoo.com

ع.ت said...

آدمیزاد با دیدنش یکهو یاد شهری جایی آدمهایی می افتد که هرگز آنجا نبوده و آنها را ندیده ... دلتنگ رستورانهایی که میزها هم پشت هم و یک طرف چیده شده و زن چاقی که با قوری پیرکس قهوه اش میز به میز میچرخدو آدمهای خسته ای که آنطرف کنار بار نشته اند و ساندویچی چیزی دندان میگیرند و تو دلتنگ اینهایی می شوی که هرگز لمسشان نکردی ...شاید آنجای دنیا یکنفر دارد روی کاغذ باطله چیزی می نویسد و دلش یکهو غم آلود شد ...

ساناز said...

میخواستم بگم ممنونم از وبلاگ قشنگتون و از چاپ عصر جدید

فرزانه said...

معلومه شهر کوچیکیه که تو این هوای بارونی یا کمی بارونی و مه آلود کسی برای تماشای این حال و هوا یا استراحت از بارون خوردگی به این کافه خلوت نیومده!
واقعا می چسبه اینجا بنشینی و یه فنجان چای گرم بنوشی(چای را به هرنوشیدنی ترجیح می دم شما می تونید نوشیدنی مورد علاقتونو تصور کنید)

Mehran said...

I did not mean to make anyone to cry. So, let's say something that made me smile when I went back to Cafe Fard of 40 years ago. This cafe had an old, big and ugly waiter named Mansour, who did not like customers at all. Everytime we went there the first thing he would have told us was, in Gilaki: "yes just sitting here and drinking tea is all that you know." he had one more characteristic which was kind of unique for those days. I leave it to Ali to disclose it. That may put some water on the fire that I started by mentioning Cafe Fard.

Anonymous said...

من رسماعاشق آقامنصورکافه فرد شدم. یکی به گوشش برسونه
مریم

 
Free counter and web stats