Saturday, October 30, 2010

رازها و دروغ‌ها

آن‌ها استاد داستان‌گويی‌اند، اما برای من دل‌نشين‌ترين داستان در سينمای آمريكا، قصه آدمی‌ست كه در جايی از فيلم (اگر قهرمان اصلی فيلم باشد، از همان ابتدا) با يك فكر تازه برای ايجاد دگرگونی، به محيط ناسازگاری پا می‌گذارد كه آدم‌هايش به خوابی كه او برای آن جامعه ديده می‌خندند و ته دلش را خالی می‌كنند؛ آدم‌‌بدهايی هم كه مثل هميشه دوروبر اين‌جور قصه‌ها هستند به جای خنديدن، دندان به هم می‌سايند و از هيچ كار شريرانه‌ای برای اين كه تازه‌وارد را سر عقل بياورند و سر جايش بنشانند نمی‌گذرند. اما قهرمان قصه ما (كه در بهترين نمونه‌های اين‌جور فيلم‌ها، ظاهر و قدوقواره‌اش هيچ شباهتی به «قهرمان»‌ها ندارد) با اين كه گاهی زانويش خم می‌شود، با اين كه گاهی در لحظه‌های درماندگی و ياس بر لبه تخت می‌نشيند و سرش را توی بازوانش می‌گيرد، با اين كه مطابق يكی از كليشه‌های دل‌پذير اين‌جور فيلم‌ها دست‌كم يك‌بار او را از دور در فضايی بزرگ و خالی - جايی كه حتی يك نفر در كنارش نيست - ‌كوچك و آسيب‌پذير و تنها می‌بينيم، اما تاب می‌‌آورد و كمر راست می‌كند و راه‌های بسته را می‌‌‌گشايد، و آخر فيلم، وقتی كه سرانجام به آن ايده تازه - به آن دگرگونی - تحقق ‌بخشيده، راهش را می‌كشد و می‌رود...
*
فيلم شيليايی «مستخدمه» داستان زن خجالتی و درون‌گرايی‌ست به نام «راكل» كه بيست‌وسه سال برای يك خانواده متمول مدرن خدمت كرده و حالا چنان خود و خانه را يكی می‌بيند كه علی‌رغم سنگينی كار، هيچ پيش‌نهادی برای استخدام يك مستخدمه‌/هم‌كار را نمی‌پذيرد. اما سرانجام در اوج ناسازگاری‌هايش با دختر نوجوان خانواده، با اين واقعيت روبه‌رو می‌شود كه خانم خانه قصد دارد در كنار او، يك مستخدمه ديگر را به خانه بياورد. اما راكل چنان دو تای اول را با خباثت‌های كوچك و بی‌پايانش می‌آزارد كه هر دو ترجيح می‌دهند كار را رها و قلمرو او را ترك كنند. ساده‌ترين كاری كه راكل نسبت به دو مستخدمه تازه‌ازراه‌رسيده می‌كند - كه نشان آشكاری از نگاه تملك‌آميز او به خانه و قلمرواش دارد - اين است كه در ِ عمارت را می‌بندد، و آن‌ها را كه نگران و عصبی پشت در مانده‌اند به خانه راه نمی‌دهد. اما لوسی (آه! لوسی!) سومين مستخدمه، وقتی بالاخره پشت در می‌ماند، پس از اين‌كه چند بار بر در می‌كوبد، نه نگران می‌شود و نه عصبی، به‌جايش تصميم می‌گيرد حالا كه راكل به خانه راهش نمی‌دهد، برود توی حياط و حمام آفتاب بگيرد! ... و اين آغاز دگرگونی رابطه ا‌ست؛ فراموش نكنيم كه يخ‌ها زير آفتاب زودتر آب می‌شود.
*
فيلم «مستخدمه» را از دريچه‌های گوناگونی می‌توان نگاه كرد و درباره‌اش حرف زد. اما تنها زاويه مورد علاقه من، نشاندن لوسی در مركز فيلم و حرف زدن درباره او هم‌چون يكی از آن قهرمان‌هايی‌ست كه می‌آيند، دگرگونی شيرينی به ارمغان می‌آورند و... می‌روند. «مستخدمه» را بگذاريد كنار بقيه فيلم‌هايی كه نديده‌ايد؛ شايد يك روز فرصت كرديد و تماشايش كرديد؛ شايد يك روز هم‌ديگر را ديديم و فقط درباره اين كه آقای سباستين سيلوا، كارگردان فيلم، چه‌گونه آن قالب هميشه‌جذاب سينمای آمريكا را به برازنده‌ترين شكل به تن لوسی دوخته است، با هم مفصل حرف زديم. اين‌جا جايش نيست. صاحب‌نظران دل‌سوز به ما وبلاگ‌نويس‌ها توصيه می‌كنند كه مراقب باشيم و مطالب‌مان را چندان طولانی ننويسيم؛ دست‌كم نه طولانی‌تر از اين!

4 comments:

Farbud said...

Ghorban, TAKING WOODSTOCK ro didid?

اولدفشن said...

آقا! به‌گمانم دارمش؛ اما هنوز نديده‌ام. چه‌طور؟ آن هم همين تم «كسی می‌آيد..» را د ارد؟‏

Farbud said...

بنده صحبتی نمی‌کنم. ببینید و به جان صاحبان استعداد دعا کنید؛

فیلسوف13 said...

سلام
شاید این توضیح لازم باشه که من بعد از چند وقت غیبت، این پست شما رو تازه دیدم. یکجور ملایمتی در متن هست که آدم رو مجبور میکنه حرفی بزنه. این ملایمت مثل یک امضاست در پستهای شما. به ندرت پستی رو دیدم که این امضا رو نداشته باشه. بیشتر شبیه یک سبکه که به نوعی به انتخاب‌هاتون اصالت میده.
درمورد این پست مایلم بگم که صفت دلنشین به نظرم کاملا مناسبه. شخصا فیلمهایی رو دوست دارم که وقتی تموم میشن آدم میتونه یک نفس عمیق از سر آسودگی بکشه، حتی اگه معتقد باشه که دنیای واقعی شباهتی به اون فیلم نداره. اگر من میتونستم فیلمی بسازم یکبار از زاویه دید اون قهرمان به قصه نگاه میکردم.
راستی، چاپ عصر رو خیلی دوست دارم.
این کامنت شبیه نامه شد!
در پایان، مرسی برای این وبلاگ که یکی از نقاط روشن زندگی من در ماههای گذشته بوده.

 
Free counter and web stats