Saturday, March 31, 2007

Advertising as Art - 7

ششم فروردين (برابر با بيست‌وششم مارس)، خانمي در وبلاگ خود، به دستاوردش از "سه‌چهار روز چرخیدن در خطه‌ سرسبز شمال وطن گرامی دق‌آور" اشاره كرده بودند، كه بخش عمده‌اش چنين بود: "کاش می‌شد یک جاروبرقی بزرگ داشته باشم، و همه‌ دشت‌ها را، دریا را، جنگل‌ها را، همه‌ همه‌ زمین را از شر این همه آشغال و نخاله و کیسه‌های پلاستیکی سیاه‌و‌سفید و بطری‌های لعنتی نوشابه و پوست پرتغال‌های حال‌به‌هم‌زن، خلاص کنم" (اين‌كه ايشان، پرتقال را نوشته‌اند پرتغال، به حساب شدت عصبانيت‌شان بگذاريد). اما اين يادداشت را، كامنت به‌تاخيرافتاده من بدانيد بر آن نوشته: آگهي را يك گروه دوستدار طبيعت منتشر كرده است. نوشته متن آگهي مي‌گويد: "متاسفانه ساحل نمي‌تواند خود را پاك‌سازي‌كند". آگهي به مناسبت بيست‌وسه، بيست‌وچهار و بيست‌وپنج ‌مارس كه روز‌هاي (جهاني؟) پاك‌سازي طبيعت هستند انتشار يافته است، يعني درست در همان روزهايي كه اين خانم جوان در سفر خطه سرسبز شمال وطن گرامي دق‌آور بوده‌اند

This Day...

inspired by steve lambert

Friday, March 30, 2007

Advertising as Art - 6 (or "Small is beautiful"!)

در هند مشكل "كوچكي" به‌وجود آمده: مقام‌هاي بهداشتي اخيرا دريافتند كه يكي از دلايل موفق نبودن برنامه‌هاي كنترل جمعيت، مفيد نبودن ك.ا.ن.د.و.م‌هايي است كه از نظر اندازه، با استانداردهاي بين‌المللي توليد مي‌شوند. مطالعه‌اي "باليني" نشان داد كه ويژگي فيزيكي آقايان هندي، استفاده از ك.ا.ن.د.و.م‌هاي "كوچك"‌تر را ضروري مي‌سازد. كارخانه‌هاي سازنده هم به خاطر جمعيت انبوه هند مشكلي نداشتند كه ك.ا.ن.د.و.م‌هايي خاص مردان هندي توليد كنند و اين اتفاق هم افتاد. اما مشكل "كوچك" ديگري آشكار شد: آقايان هندي به دلايل روشني حاضر نبودند به دراگ‌استورها مراجعه و ك.ا.ن.د.و.م‌هاي كوچك را تقاضا كنند! مقام‌هاي بهداشتي تصميم گرفتند براي حل اين مشكل، جريان عرضه و تقاضا را دگرگون سازند: آن‌ها خود پيش آقايان مي‌رفتند و وسيله يادشده را در اختيارشان قرار مي‌دادند. علاوه براين، مسابقه‌اي با موضوع طراحي آگهي‌ براي ك.ا.ن.د.و.م‌هاي كوچك برگزار كردند. شاهكار بامزه و تيزهوشانه‌اي كه تصويرش را مي‌بينيد، يكي از جوايز اين مسابقه را به خانه برده است. خوش‌بختانه متن آگهي نياز چنداني به ترجمه ندارد: اشاره كافي‌ست

حاشيه: اين‌كه مقام‌هاي بهداشتي ايران در تحقيقات مشابه در مورد آقايان ايراني، به چه نكاتي دست خواهند يافت، و آيا نيازي به برگزاري مسابقه‌اي مشابه در ايران هست يا نه را، آينده آشكار خواهد كرد. تا آن زمان، شب‌هاي خوبي داشته باشيد

Thursday, March 29, 2007

300

خواننده (ووكاليست) ايراني، خانم اعظم علي ، كه با فيلم 300 همكاري داشته، در نامه‌اي كه در وبلاگ خود خطاب به ايرانيان منتشر كرده است، از اين كه "فيلم، احساسات عمومي ايرانيان را جريحه‌دار" كرده، تاسف خود را ابراز داشته و افزوده است كه اگر مي‌دانسته كه "فيلم 300 چنين بازتاب منفی بزرگی خواهد داشت، به يقين از پذيرفتن" آن كار خودداري مي‌كرده است. او در همان نامه – و هم‌چنين در گفت‌وگويي با يك راديوي فارسي‌زبان بين‌المللي – به " برخی از نامه هايی که در اين مدت دريافت" كرده اشاره مي‌كند و مضمون آن‌ها را "غيرمنتظره" و "تاسف‌آور" مي‌خواند
خانم اعظم علي در مورد دلايل پذيرفتن كار گفته است: "ديدم اين فيلم واقعا آن‌قدر فانتزي است كه اصلا نمي‌شود آن را جدي گرفت" و در جاي ديگر به ايرانيان توصيه مي‌كند: "اين‌قدر فيلم را جدي نگيريد، چون من در وب‌سايت‌هاي زيادي ديدم كه خيلي از ايراني‌هايي كه در خارج هستند هم با من هم‌عقيده هستند كه فيلم را نبايد جدي گرفت" و در جاي ديگر: "اگر قرار باشد كه هويت ملي با يك فيلم فانتزي به خطر افتد نشانگر آن است كه ما فقط به تاريخ‌مان افتخار مي‌كنيم و نه به چيزهايي كه الان داريم" و باز: "ايراد گرفتن و انتقاد كردن كار آساني است ولي چرا حتي يكي از اين كساني كه اين ايميل‌هاي حاوي ناسزا را براي من مي‌فرستند حتي ماه پيش كه من در فيلم قصه ميلاد مسيح آواز خواندم، به من اي‌ميل نزد كه بگويد: ما افتخار مي‌كنيم كه تو ايراني هستي و داري در اين‌جا كار مي‌كني. در حالي كه ايراني‌ها در آمريكا يكي از ثروتمندترين گروه‌ها هستند من خودم در لس‌آنجلس خانمي را مي‌شناسم كه ده سال است تلاش مي‌كند يك مركز فرهنگي درست كند كه در آن كلاس زبان بگذارند براي نسل جديد بچه‌هاي ايراني كه فارسي بلد نيستند حرف بزنند و فرهنگ ما را معرفي كند، ولي موفق نشده حمايت مالي ايراني‌ها را جلب كند" و راه درست را اين‌گونه مي‌بيند: "ولي من مي‌گويم كه بايد از حد اعتراض فراتر رفت و كاري كرد كه بتوانيم فرهنگ‌مان را به آن‌ها نشان بدهيم". خب، به گمان من، خانم اعظم علي كاملا درست مي‌گويد، هم در مورد وجه فانتزي فيلم، هم در مورد روش درست تقابل با چنين نگاه‌هايي در ميان آمريكائيان. و درست به همين دليل، اصلا درك نمي‌كنم كه چرا ايشان بايد از كار در فيلم 300 متاسف باشد. به خاطر رعايت حال كساني كه هويت ملي‌شان با يك فيلم فانتزي به خطر مي‌افتد؟ به خاطر احساسات جريحه‌دارشده كساني كه به‌وقتش از حمايت مالي يك مركز فرهنگي ايراني دريغ مي‌كنند؟ به خاطر آدم‌هايي كه عادت ندارند به يك ايراني پرافتخار ديگر تبريك بگويند؟ مگر خانم اعظم علي از تلاش براي نشان دادن فرهنگ ما حرف نمي‌زند. خب، پس چرا بايد از كار در فيلمي كه چهره بسيار سياهي از ايرانيان تصوير مي‌كند سر باز زند و اين امكان را از خود و همه ايرانيان دريغ كند كه در همان فيلم - و درست در همان فيلم -، چهره ديگري- چهره يك هنرمند را- از خود ِ ايراني‌اش نشان دهد؟ مگر خانم علي يكي از "چيزهايي كه الان داريم" نيست؟ مگر قرارمان با خانم علي اين نبود كه علاوه بر تاريخ‌مان، به چيزهاي خوبي كه الان داريم هم افتخار كنيم؟ فيلم 300 روايتي سرگرم‌كننده از واقعه‌اي دور و مبهم است كه قرار نيست مبناي قضاوت درباره ما ايرانيان كنوني قرار گيرد (و چه اشاره تيزهوشانه‌اي كرده است آن خانم وبلاگ‌نويس، كه: مگر چند نفر از بيننده‌هاي فيلم در سراسر جهان مي‌دانند و مي‌فهمند كه "پرژيا"ي فيلم، همان ايران ا‌ست)، اما خانم اعظم علي، يكي از همان "ايرانيان كنوني" است كه مي‌تواند چهره‌اي دوست‌داشتني از يك ايراني معاصر ارائه كند و بر قضاوت‌ها تاثير بگذارد. او را و خود را، از اين امكان محروم نكنيم

حاشيه: از دوستاني كه در چنين مواقعي، اقدام به ساختن "بمب" گوگلي مي‌كنند، استدعا دارم كمي وقت بگذارند و نام ديگري غير از بمب بر اقدام فرهنگي خود بگذارند. اين‌روزها، بمب، بدنام‌تر از آن است كه رغبتي برانگيزد براي همدست‌شدن در ساختنش، بس كه هر روز، ده‌ها بي‌گناه را به قتل مي‌رساند اين بي‌مروت

Tuesday, March 27, 2007

Advertising as Art - 5

ديروز در يكي از مراكز كامپيوتري شهر، درست مثل بچه‌اي كه برده باشندش به يك فروشگاه بزرگ اسباب‌بازي، مي‌ايستادم در برابر هر ويترين، و مبهوت به آن همه وسايل كوچك و بزرگ ديجيتال نگاه مي‌كردم. اين را همين ابتدا گفتم كه گمان نرود كه با مظاهر دنياي جديد ميانه‌اي ندارم. اما اصل موضوع: در نخستين دقايق سال تازه، همه مي‌دانستيم كه ممكن است ارسال پيام كوتاه با تلفن همراه‌مان با مشكل روبه‌رو شود (گرچه چندان هم نشد). اين هجوم به ارسال تبريك سال نو به اين شيوه، به شكل تاسف‌آوري بار ديگر به يادم آورد كه بسياري از ما، مدت‌هاست كه ديگر انتظار دريافت پاكتي حاوي يك كارت پستال سال نو (يا كاغذي حامل هر نوشته ديگر) را نداريم. اين فراموشي در اين‌جا، شايد حتي شديدتر از جاهاي ديگر دنيا باشد كه وسايل ارتباطي جديد را، آسان‌تر و بهتر در اختيار دارند. اين مقدمه را نوشتم تا بي‌مقدمه نرفته باشم سراغ معرفي آگهي تبليغاتي شركت پست استراليا براي تشويق مردم براي ارسال نامه‌هاي بيش‌تر(مشخص است كه پست استراليا، فقط به خاطر افزايش درآمد، اين آگهي را منتشر نكرده است): "اگر واقعا مي‌خواهيد با بعضي آدم‌ها تماس داشته باشيد، برايشان نامه بنويسيد". ... و مي‌دانم كه نتوانسته‌ام معادل مناسبي براي واژه انگليسي "تاچ" (و همه احساسي كه در آن نهفته)، در ترجمه پيشنهادي‌ام براي متن آگهي ارائه دهم. پيشنهاد بهتري نيست؟

Sunday, March 25, 2007

Sweet Like Poison

بامزه‌ترين / تلخ‌ترين تبريك سال نو را از چه كسي مي‌توان دريافت كرد جز ايرج؟ برايم نوشته است: بس كه بد مي‌گذرد زندگي اهل جهان / مردم از عمر چو سالي گذرد عيد كنند / سال نو مبارك

Friday, March 23, 2007

"Just shoot me baby!"

پيش از اين، يكي‌دو بار در فضاي مجازي طعنه زده‌ام به برخي از عكاسان ايراني به خاطر علاقه‌شان به مقوله تضاد، و مثالم در اين مورد، هميشه اين بوده است كه آن‌ها وقتي به پاريس مي‌روند، محال است كه از يك بي‌خانمان كه در برابر بيل‌بورد تبليغاتي يك عطر گران‌قيمت خوابيده است عكس نگيرند. اما چيزي كه چنين سليقه‌اي را به‌طرز فجيعي غيرقابل‌تحمل مي‌كند اين است كه مي‌توان بسيار احتمال داد كه عكاس هموطن، از بي‌خانمان مورد اشاره، كه در گوشه ديگري خوابيده بوده، خواسته است كه بيايد در كنار بيل‌بورد "استراحت" كند، تا او بتواند عكس "پرمعنا"ي خود را بگيرد! و باور كنيد كه اين احتمال حاصل خيال‌پردازي من نيست، و مي‌تواند عين واقعيت باشد. اما توضيح دهم كه چرا دوباره به اين موضوع بازگشته‌ام: جايزه نخست "ورلد پرس فتو 2007" (عكس‌هايي كه در سال دو‌هزار و شش گرفته، و در اوايل دوهزار و هفت داوري شده است) به عكسي از اسپنسر پلات عكاس سي‌وشش ساله نيويوركي كه براي آژانس "گتي ايميجز" كار مي‌كند تعلق گرفته است. عكس فرداي برقراري آتش‌بس بين اسرائيل و لبنان، در يكي از خيابان‌هاي بيروت گرفته شده و چهار (يا پنج؟) دختر جوان جذاب خوش‌پوش و پسري برازنده را نشان مي‌دهد كه با يك اتومبيل قرمز اسپرت روباز از ميان ويرانه‌ها مي‌گذرند. برنده شدن اين عكس ظاهرا نشان مي‌دهد كه تصوير كردن مفهوم تضاد در عكاسي، در جاهاي ديگر دنيا هم خريدار دارد. من هم وقتي در كار طعنه زدن بودم، قصد نداشتم جذابيت اين مقوله را انكار كنم اما باور كنيد طراوتي كه در اين عكس هست، آن را چنان ممتاز مي‌كند كه مطلقا نمي‌توان در كنار تحجر "بي‌خانمان پاريسي" قرارش داد. گذشته از اين، حاشيه‌هاي انتشار و برنده شدن اين عكس، نشان‌ام داد كه شك بدبينانه‌ام در مورد "چيده شده" بودن عكس‌هاي به‌ظاهر مستند برخي از عكاسان ايراني، انگار در جاهاي ديگر دنيا هم مسبوق‌به‌سابقه است: وقتي اين عكس، پيش از برنده شدن‌اش، در مطبوعات منتشر شده بود، گروهي عقيده داشتند كه عكس، بهتر از آن است كه چيده شده (صحنه‌سازي) نباشد، اين دغدغه پس از برنده شدن‌اش هم ادامه يافت. اما گفت‌وگوي بيسان مارون (دختر خانومي كه در صندلي جلو نشسته است) با اشپيگل آن‌لاين، مشخص مي‌كند كه صحنه‌سازي‌اي در كار نبوده است. توضيح اسپنسر پلات هم در همان مطلب، حكايت از آن دارد كه از پنج عكسي كه او از اين صحنه گرفته ، تنها همين يكي "خوب" از آب در آمده: "خوب" يعني شاهكار

Wednesday, March 21, 2007

سخت كار كن و با مردم مهربان باش

سرفصل‌هاي تقويمي مثل آغاز سال نو – به‌ويژه آغاز سال نو – در همه جاي دنيا (برخي جاها بيش‌تر، برخي جاها كم‌تر)، نقطه‌اي براي ثبت تصميم‌‌‌هاي مهم و تلاش براي عملي كردن آن‌هاست. در نخستين روز سال هشتاد‌و‌شش، مي‌خواهم پوستر زيبايي را بر تارك اين دفتر‌چه مجازي بچسبانم و بكوشم خود به توصيه آن عمل كنم، و از ديگران هم بخواهم كه چنين كنند
اميد دارم كه بخت يارم باشد و نام طراح پوستر را در منابعم بيابم و اين يادداشت را كامل كنم

Tuesday, March 20, 2007

سال نو مبارك

يادتان هست همين روزهاي سال پيش را؟ وسال‌هاي پيش و پيش‌تر را؟ كه وقت نو شدن سال، به هم گفته بوديم "سال نو مبارك". يادتان هست؟ و حالا... روزهاي رفته اين سال را نگاه مي‌كنيم و چيزي در آن نمي‌يابيم كه چندان مبارك بوده باشد. اما ما كه قرار نيست از پا بنشينيم. ما كه مبارك بودن روز‌هاي‌مان را حق‌مان مي‌دانيم، ما كه خود را كم از آن نمي‌دانيم كه روز‌هاي‌مان متبرك باشد، اين روزها، بار ديگر، بارها آرزوي‌مان را تكرار خواهيم كرد، و تكرارمان را مكرر خواهيم كرد... تا كه حق‌مان را از جان جهان بستانيم، آن‌سان كه شكوفه‌ها اين روزها حق شكوهمند رستن را: سال نو مبارك

Monday, March 19, 2007

Morte a Venezia

سال‌ها پيش يك نويسنده سينمايي خوش‌قريحه، لنز زوم را هم به دليل ظاهر فاليك‌اش، هم به‌خاطر كاركردش در به‌جلووعقب كشيدن سوژه (در سينماي ايران، اصطلاح "اره‌كشي" را درباره اين جلوه زوم به كار مي‌برند)، لنز اروتيك ناميده بود. اما در فيلم "مرگ در ونيز"، علي‌رغم وجود يك مايه خاص اروتيك، كاربرد بي‌وقفه (واقعا بي‌وقفه) اين لنز، فقط به دليل بي‌سليقگي محض كارگرداني‌ است كه – مي‌دانم، مي‌دانم، مي‌دانم – شك كردن در مورد دانش سينمايي‌اش (دست‌كم در اين فيلم خاص)، از تابوهاي هنري اين سرزمين است. حالا ديگر شك ندارم كه اعتبار بسياري از فيلم‌سازان نام‌‌دار دهه‌هاي پنجاه، شصت و هفتاد ميلادي، نه به خاطر وجه "سينما"يي آثارشان، بلكه در ارعابي نهفته بود كه موضوع فيلم‌هاي‌شان – با هم‌دستي نويسندگان مثلا كايه‌دو‌سينما - پيرامون آن‌ها ايجاد مي‌كرد. و به همين دليل، حالا كه آن موضوع‌ها اهميت‌شان را از دست داده‌اند، تماشاي آن "فيلم‌هاي مهم" اين‌چنين ملال‌آور شده است. شايد هم از بداقبالي ويسكونتي است كه "مرگ در ونيز"ش را (در ديداري دوباره پس از سال‌ها) بلافاصله پس از مجموعه‌اي از ويدئوكليپ‌هاي جنيفر لوپز ديدم كه همراه بود با گفت‌وگو با خود لوپز درباره آن‌ها. و چرا رعايت كنم و نگويم كه "دانش" سينمايي لوپز را بسيار بانشاط‌تر و وجدآورتر از چيزي ديدم كه لابد بايد در كار "استاد" ايتاليايي مي‌يافتم... و نيافتم

Sunday, March 18, 2007

Advertising as Art - 4

وقتي در هزارونهصدويازده، جوزپه موليناري، "كافه موليناري" را در قلب شهر مودناي ايتاليا – در محله وِ‌‌يا اميليا - راه انداخت، شايد نمي‌توانست تصور كند كه در سال دوهزاروهفت، يك نفر در وبلاگش آگهي شعبه‌ تازه‌تاسيس "كافه موليناري" در تركيه را معرفي كند. اين‌كه در فاصله‌اي كوتاه، دو آگهي مربوط به دو كافه در دو گوشه جهان - كه كاراكتر اصلي‌شان، فنجان است – در اين‌جا به نمايش گذاشته مي‌شوند هم كاملا اتفاقي‌ست، مگر اين‌كه فرض كنيد كه دارم گنجينه بي‌نظير آگهي‌هايم را به رخ مي‌كشم. كسي هم نيست كه اين يادداشت را تقديم‌اش كنم. تنها گزينه‌ام، در حوالي سه بامداد يكشنبه بيست‌و‌هفتم اسفند، انكار كرد كه كافه‌نشين است

Friday, March 16, 2007

Apocalypto

در محاصره‌ام: پيرامونم به تصرف كساني درآمده كه شيفته آپوكاليپتو هستند. اما من با اين كنجكاوي شريرانه به تماشاي فيلم مي‌نشينم كه ببينم مل گيبسن تا چه اندازه توانسته است ذهن خود را از تصاويري كه مربوط به سال‌ها و قرن‌هاي بعد از رخ‌دادهاي فيلم است، دور نگه دارد. وقتي فيلم را مي‌ديدم هنوز مطالب زيادي درباره‌اش نخوانده بودم، از جمله اين گفته خود گيبسن را كه از اساس مي‌خواسته‌اند يك فيلم تعقيب و گريزي بسازند. فيلم هم همين را نشان مي‌دهد. انتظار هم ندارم كه گيبسن بخواهد در فيلم ساختن، دغدغه‌هاي مرا مورد ملاحظه قرار دهد. بنابراين فيلم پر است از تصاويري كه يادآور صد سال اخير جهان هستند، به‌ويژه تصاويري كه هاليوود از جهان صد سال اخير آفريده است. نمونه‌ها فراوان‌اند: همان اوايل فيلم، وقتي شكارچيان انسان به قبيله جنگل‌نشين حمله مي‌كنند، مي‌توان تاثير شديد فيلم‌هاي مربوط به جنگ جهاني دوم را به‌وضوح ديد. شكارچيان پانصد سال پيش، همان‌گونه حمله مي‌كنند كه سربازان متفقين به نيروهاي آلماني شبيخون مي‌زنند، با همان آرايش و شگردهاي نظامي معاصر. در تعقيب و گريزهاي همين بخش فيلم، نمي‌توان تصاويري را كه هاليوود از نبردهاي سرخ‌پوستان و سواره‌نظام امريكا خلق كرده است، به ياد نياورد. اصلا چرا جنگ جهاني دوم؟ به ياد بياوريم تصويرهاي سينمايي حمله سربازان امريكايي را به يك دهكده ويتنامي، كه مظنون به پناه دادن به ويت‌كنگ‌هاست. نمونه‌ها در سراسر فيلم فراوان‌اند. روشن است كه گيبسن تعهدي نسبت به علائق من ندارد، اما بايد قبول كند كه براي يك فيلم‌ساز كار سخت‌تري است كه آدم‌هاي پانصد سال پيش را به‌گونه‌اي تصوير كند كه نه‌تنها خود آن‌ها هيچ تصوري از تحولات سال‌هاي آينده بروز ندهند، بلكه تماشاگر هم احساس كند آدم‌هايي را دارد مي‌بيند كه هيچ شباهتي به آدم‌ها و تجربه‌هاي تاريخ بعد از وقايع فيلم ندارند. گيبسن فيلمي ديدني ساخته، اما از كار سخت هم تن زده است

Tuesday, March 13, 2007

Advertising as Art - 3

نگاه مي‌كنم به پروفايلش در اوركات، به "دوست دارم"‌هايش، به انجمن‌هايي كه به آن‌ها پيوسته است و اصلا نمي‌توانم مانع ظهور اين تبسم لعنتي بر چهره‌ام شوم، وقتي "فرنچ كيس" را هم در ميان علائقش مي‌بينم. ماجراي اين تبسم، طولاني‌ست و بسيار دور از مقصود اين نوشته. اين يادداشت فقط قرار است يك آگهي بامزه را معرفي كند كه براي يك موسسه آموزش زبان فرانسه طراحي شده و در آن از جذابيت‌هاي "فرنچ كيس" استفاده شده تا مردمان را ترغيب كند كه آن زبان را ياد بگيرند و خب، لابد ترجيحا در همان موسسه‌اي كه نامش در زير آگهي درج شده است. اين يادداشت را همراه با همان تبسم، تقديم مي‌كنم به دختر خانومي كه بي‌پروا-نمايي‌هايش بسيار دور است از واقعيت احتمالا پرحجب‌و‌حياي وجودي‌اش، كه پروفايلش در اوركات بهانه‌اي شد براي نوشتن اين يادداشت

Friday, March 9, 2007

قصه‌هاي من و سردبير – يك

ديروقت ِ پنج‌شنبه، هفده اسفند. همه رفته‌اند. نشسته‌ايم به وارسي نهايي صفحات، پيش از آن‌كه بفرستم‌شان براي چاپ. تصوير هلن ميرن در مراسم اسكار را به اندازه عرض مونيتور بزرگ كرده‌ام تا مطمئن شويم كه لباسش به‌درستي "اصلاح" شده است. امكان اصلاح تصوير در فوتوشاپ، سردبير را ياد لطيفه‌اي مي‌اندازد كه لابد براي كاستن از خستگي من، تعريفش مي‌كند: مردي مي‌رود پيش راديولوژيست، تا از نتيجه عكسي كه گرفته است باخبر شود. دكتر مي‌گويد، عكس‌ات را ديدم، چيز مهمي نبود، فقط يك شكستگي در ناحيه قفسه سينه‌ات ديده مي‌شد، كه آن را هم دادم به يكي از بچه‌ها، با فوتوشاپ درستش كرد! سردبير موفق شد مرا بخنداند، اما نه از خستگي‌ام چيزي كم شد، نه از سرفه‌هاي جان‌خراش اين روزهايم، كه تازه، با خنديدن‌ام دوباره به سراغم آمد، مفصل

حاشيه: گفتم هلن ميرن، ياد ماجراي ديگري افتادم. صبح اسكار، نشسته‌ام در برابر كامپيوتر، كار مي‌كنم و مثل هميشه به "راديو بي‌بي‌سي ورلد سرويس" گوش مي‌دهم. مراسم اسكار، هم‌زمان دارد در لس‌آنجلس برگزار مي‌شود و بي‌بي‌سي در بخش‌هاي خبري‌اش، آخرين برندگان را اعلام مي‌كند. وقتي نوبت به بهترين بازيگر نقش اول زن و مرد مي‌رسد، گوينده پس از اعلام نام ميرن و فارست ويتاكر، با طنز انگليسي مبتكرانه خودش، اضافه مي كند كه، اسكار نقش اول زن و مرد، امسال نصيب يك ملكه و يك شاه شد! دست از كار مي‌كشم و براي نكته‌سنجي آقاي گوينده، كف مي‌زنم. اين حاشيه را نوشتم تا با خودم قرار بگذارم كه گاهي در مورد طنازي‌هاي گويندگان اين راديو، و اوقات بسيار خوشي كه با آن‌ها دارم، چيزهايي در اين‌جا بنويسم

Friday, March 2, 2007

Advertising as Art - 2

چند روز پيش، خانوم جواني در وبلاگ خود به بازديدش از نمايشگاه چاپ دستي در موزه هنرهاي معاصر تهران اشاره كرده و در جايي از آن، از ون‌گوگ چنين نام برده بود: "نقاش ٍ بهترينم". و من كه مدت‌ها بود دنبال فرصتي مي‌گشتم تا يك آگهي زيبا را معرفي كنم، ديدم آن بهانه را يافته‌ام. آگهي، براي تبليغ "كافه‌ي موزه‌ي ون‌گوگ" در آمستردام طراحي شده است. با اين آگهي، من هميشه به ‌آن لحظه جادويي مي‌انديشم كه تصوير دسته يك فنجان، با تصوير گوش بريده ون‌گوگ، يكي شده است در ذهن طراح، و شاهكاري امكان تولد يافته است.
اين يادداشت را تقديم مي‌كنم به كسي كه انگيزه داد براي نوشتنش

 
Free counter and web stats