ماه پنهان است - دوازده
نيمهشب، وقتی زنگ زده بود تا تبريك بگويد، از اتفاقی كه برايش افتاده خبر نداشتم. در آن سهچهار دقيقه هم چيزی به من نگفت. حالا كه میدانم، میفهمم كه آن خندهها و شوخیها كه من ساز كرده بودم، چه بیجا بود. گوشی را هم كه داده بود به دوست ديگرمان - كه حالا میفهمم كه آمده بوده به «پرستار»يش - باز هم صحبتها به خنده آميخته بود. دارم فكر میكنم كسی برای تبريك تولد به من زنگ زده بود (و يادش نرفته بود كه اين كار را بكند) كه لابد همه تماسهای آن روزش، از سوی دوستانش بوده تا غمش را بخورند و تيمارش بدارند و دلداریاش بدهند. من خبر نداشتم، اما اگر هم میدانستم، لابد فقط میگفتم كه اينجور وقتها، چهطور لال میشوم و چيزی نمیتوانم بگويم، و از او میخواستم كه بگذارد چيزی نگويم. من آن تبريك غريب شبانه را، و همه تبريكهای ديگری كه در دو روز گذشته در حاشيه اين وبلاگ و آن «شبكه اجتماعی» و نامههای شخصی دريافت كردم، هميشه به خاطر خواهم سپرد و در روزهای سخت، وقتی زير پای آدم سست میشود، به آنها تكيه خواهم كرد. نمیدانم بزرگترين اندازه تشكر را به چه تشبيه میتوان كرد؛ هرچه هست، من همان را در نظر دارم و دلم میخواهد همان را از من بپذيريد...
2 comments:
ميشه يه چيزی بنويسی برای دلداری دادن به دختری كه عشقش داره ميره؟
تولدت هم مبارك.خوب و خوش باشی
Post a Comment