Thursday, December 31, 2009

Wednesday, December 30, 2009

نغمه‌های ماشين‌تحرير - صد و سی‌وهشت

ترجمه كنيد لطفا َ!

چاپ عصر - دويست و هفتادودو

Lucian Freud
*
Girl in a dark jacket
1947

مكانی در آفتاب - دو

خانم دكتر! شما پشت‌تان به سيامك بود و نديديد؛ بگذاريد من برای‌تان تعريف كنم. يادتان هست وقتی از مينی‌بوس سيامك پياده شديد كه برويد خانه‌تان، يك لحظه پای‌تان گير كرد به يكی از پله‌های دم در و چيزی نمانده بود كه بيفتيد؟ شما پشت‌تان به او بود و نديديد كه طفلك همان‌جا پشت‌ فرمان كه نشسته بود و رفتن‌تان را نگاه می‌كرد با چشمان ِ تر، چه‌طور نگران و نيم‌خيز شد كه اگر بر زمين افتاديد، بيايد كمك‌تان. خانم دكتر! سيامك انتصاری‌پور، هم‌دانشكده‌ای هجده‌سال پيش‌تان، همين نيم‌ساعت قبل، بعد آن‌‌همه سال، پيدا‌تان كرده بود تا بنشاندتان روی «صندلی شاگرد» تا به‌تان بگويد كه آن‌روزها، پيش از آن كه اخراجش كنند و بشود راننده مينی‌بوس، و همه روزها و سال‌های پس از آن، چه‌قدر عاشق‌تان بوده. اما گمان نمی‌كنم شما خودتان هم هنوز عمق داستان را بدانيد؛ تنها ما كه ديديم سيامك چه‌طور مضطرب و نيم‌خيز شد می‌فهميم كه چه‌قدر، چه‌قدر، چه‌قدر دوست‌تان داشته. دكتر جان! عشق هميشه آن چيزی نيست كه با فرياد يا به نجوا به زبان بيايد؛ عشق گاهی يك نيم‌خيز شدن نا‌خودآگاه است، و هر آدمی‌زاده‌ای بايد همان هجده سال پيش، همان پنج ماه پيش، همان هفت سال پيش، اصلا ً همين هفته پيش، يكی از آن نيم‌خيزشدن‌های شرم‌زده و دست‌وپاگم‌كرده دوروبرش را ببيند و عشق را دريابد...
*
آقای بهنام بهزادی! همه آن جمع كوچكی كه در ششمين روز هفته پيش در سالن شماره سه سينما فلسطين نشسته بود و تصوير لرزان فيلمت را نگاه می‌كرد لابد دلش نمی‌خواست جهانی كه برايش ساخته بودی را ترك كند كه حاضر نشد تا پايان تيتراژ از صندلی‌اش برخيزد. آن جمع كوچك، حتی به آپارات‌چی سينما چندان نق نزد كه چرا تصوير فيلم گاهی می‌لرزد؛ انگار آن را خلاف چشم‌پوشی و بخششی می‌دانست كه رسم دل‌پذيرعاشقان است. آقای بهزادی! «سيامك» تو در پاسخ «خانم دكتر» تو، كه از او می‌پرسد چرا همان‌ روزها به‌م نگفتی كه دوستم داری، می‌گويد "آن‌روزها، عاشق شدن، يا دست‌كم از عشق حرف زدن چندان باب روز نبود". امروز هم از آن روزهايی‌ست كه گمان نمی‌‌كنم چندان مقبول باشد كه آدم از عشق حرف بزند. من اما می‌‌خواهم از اين احتياط عاشق‌كش سر بپيچم و به جای آن كه هجده سال بعد - وقتی همه‌مان راننده مينی‌بوس شده‌ايم - بِكِشمت كناری و به‌ت بگويم: آقا، من هجده سال پيش فيلمت را دوست داشتم، قصد دارم همين امروز بِكِشمت كناری و به‌ت بگويم: آقا! من فيلمت را دوست داشتم. شايد اين‌طوری، آن‌هايی كه اين وبلاگ را می‌بينند و می‌خوانند و فيلمت را هم ديده‌اند، شير شدند و آمدند و در حاشيه همين يادداشت كامنت گذاشتند كه: «آقا جان! من هم فيلمت را دوست داشتم؛ عاشقش هستم».

Tuesday, December 29, 2009

Friday, December 25, 2009

Thursday, December 24, 2009

Wednesday, December 23, 2009

نغمه‌های ماشين‌تحرير - صد و سی‌وچهار

ترجمه كنيد لطفا ً!

چاپ عصر - دويست و شصت‌وهشت

Louis Gallait
*
Fisherman's Family
1848

پنج قطعه آسان - يك

Series of Posters for the Guimarães Jazz 2009
Atelier Martino&Jaña
*
يك. در ميانه‌های فيلم «ريچل ازدواج می‌كند»، آن‌جا كه مراسم ازدواج برپاست، وقتی «عاقد» به عروس و داماد می‌‌گويد كه پيش از رسميت يافتن ازدواج‌شان، اگر دوست دارند می‌توانند چيزی به هم بگويند، پس از حرف‌های قشنگ ريچل، نوبت سيدنی/داماد می‌شود كه خطاب به همسر آينده‌اش بگويد، «چيزی كه هميشه دوست داشتم، فقط شنيدن موسيقی بود؛ تا اين‌كه تو را ديدم و به تو گوش دادم. ريچل! تو زيباترين چيزی هستی كه به عمرم شنيده‌ام»، و بعد چشم در چشم ريچل بدوزد و بدون همراهی موسيقی، ترانه «افسانه ناشناخته» ِ نيل يانگ را برايش بخواند. تا چند لحظه بعد، پس از آن‌‌كه حلقه‌ها در انگشتان عروس و داماد جای گرفته، «عاقد» خوش‌مشرب بگويد: با اجازه‌ای كه دولت ايالتی به من داده، و البته با اجازه نيل يانگ، شما را زن و شوهر اعلام می‌كنم.
دو. هنوز نشنيده‌ام كه برای گشودن بخش تازه‌ای در يك وبلاگ، نياز به اجازه دولت باشد، اما به سياق «عاقد» فيلم، كه از سر شوخ‌طبعی اجازه نيل يانگ را ضروری دانسته ‌بود، دلم می‌خواهد برای بخش تازه موسيقی در اين وبلاگ، از همه خوانندگانی كه به شكل حرفه‌ای‌تری با موسيقی دم‌سازاند اجازه بگيرم و به‌شان قول بدهم كه بيش‌تر در حاشيه و دوروبر موسيقی خواهم پلكيد و زياد وارد معقولات نخواهم شد. مطمئن هستم كه اگر از مراتب و منازلی كه بسياری از خوانندگان اين وبلاگ در زمينه موسيقی پيموده‌اند خبر داشتم، جرات نمی‌كردم كه اين بخش تازه را به وبلاگ اضافه كنم؛ چه خوب كه خبر ندارم؛ و چه خوب كه به‌زودی باخبر خواهم شد!
سه. اما اشاره‌هايی كه به نقش موسيقی در فصلی از فيلم «ريچل ازدواج می‌كند» كردم تنها بخش بسيار كوچكی از حضور آن در فيلم است. اگر تصور كنيد كه داماد، «چيزی كه هميشه دوست داشته، فقط شنيدن موسيقی بوده» [و بازيگر نقشش هم در عالم واقع، خواننده اصلی يك گروه پرطرفدار آرت-‌راك باشد]، آن‌وقت شايد دور از ذهن نباشد كه همه دوستان بی‌شمارش از «هفتادودو ملت» هم هركدام به‌شكلی با موسيقی دم‌خور باشند و تمام‌شان هم با سازهای‌ ملت خودشان در مراسم ازدواج او شركت كرده باشند! اميدوارم با اين حرف‌ها به‌ اندازه كافی شما را برای تماشای يكی از فيلم‌های خوب اين يكی‌دوسال اخير و يك تجربه باطراوت در كاربرد موسيقی در فيلم، وسوسه كرده باشم.

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - پانصدوسيزده

آگهی يك‌جور جاروبرقی بی‌سروصدا و (لابد) با قدرت مكنده‌گی فوق‌العاده.

اين بخش هنوز نامی ندارد - نوزده

نگاهی به سال دوهزارونه – بخش يكم
*
با نزديك شدن به پايان سال دوهزارونه، سنت مرور بر يك سال از طريق عكس‌های ثبت‌شده از اتفاق‌های آن سال، بار ديگر در بيش‌تر رسانه‌های جهان برپاست. اين مرور، در اين وبلاگ، در چندين شماره ادامه خواهد يافت.
*
Photographer Sidnei Co sta / Agencia Bom Dia
*
چهارشنبه پانزدهم مهر / هفتم اكتبر: غافل‌گير شدن مردم و رانندگان در جريان باران‌های سيل‌‌آسا در منطقه سائو خوزه دو ريو پره‌تو در برزيل.

سربازهای يك‌چشم - پنجاه‌ويك

چهره هنرمند در جوانی – شش
*
Samuel Beckett

ماه كاغذی - چهل‌ودو

ohs weetnuthin / flickr

آليس ديگر اين‌جا زندگی نمی‌كند - دوازده

بدون عنوان - دويست و چهل‌وهشت

Tuesday, December 22, 2009

Monday, December 21, 2009

Sunday, December 20, 2009

نغمه‌های ماشين‌تحرير - صد و سی‌ويك

ترجمه كنيد لطفا ً!

چاپ عصر - دويست و شصت‌وپنج

George Bellows
*
Mr. and Mrs. Phillip Wase
1924

Saturday, December 19, 2009

نغمه‌های ماشين‌تحرير - صد و سی

ترجمه كنيد لطفا ً!

چاپ عصر - دويست و شصت‌وچهار

Keith McDaniel
*
Arlington Street
1981

مكانی در آفتاب - يك

«نظرخواهی» هفته پيش درباره فيلم‌های آقای نيكلاس كيج، خوب‌تر و جدی‌تر و مبادی آداب‌تر از آن برگزار شد كه وسوسه تبديل آن‌‌ گونه «نظرخواهی»‌ به يك بخش تازه، دست از سر وبلاگ‌صاحاب بردارد؛ و از آن‌جا كه گاهی‌وقت‌ها بهترين كاری كه در برابر يك وسوسه می‌توان كرد، تن دادن به آن است، نتيجه‌اش چنين می‌شود كه امروز اين‌جا بايستم تا بخش تازه اين وبلاگ را به شما معرفی‌ كنم: «مكانی در آفتاب». اين‌جا قرار است دور هم بنشينيم و به‌سادگی از دوست‌داشتن‌های‌مان حرف بزنيم؛ گاهی‌وقت‌ها تنها با اشاره به يك نام، گاهی‌وقت‌ها همراه با يك يادداشت كوچك. ... اما دور باد از اين جمع كه بخواهد عيش بی‌همتای اين هم‌نشينی و گفت‌وگو را با چيزی مثل «شمارش آرا» منقص كند. بلند بگوييد دور باد!
*
الماس سی‌وسه، گاو، آقای هالو، پستچی، دايره مينا، مدرسه‌ای كه می‌رفتيم، سفر به سرزمين آرتور رمبو، اجاره‌نشين‌‌ها، شيرك، هامون، بانو، سارا، پری، ليلا، درخت گلابی، ميكس، بمانی، دختردايی گم شده، مهمان مامان، سنتوری.
*
درباره آقای داريوش مهرجويی، متولد هفدهم آذر ‌هزاروسيصدوهجده در تهران، چه می‌توان نوشت كه در برابر مرور كارنامه او - همين روخوانی ساده نام بيست فيلمی كه در چهاردهه ساخته است - رنگ نبازد؟ گمان می‌كنم كافی‌ست هر يك از ما، خود را در برابر وظيفه بسيار دشوار انتخاب تنها يك فيلم (لطفا ً فقط يك فيلم!) از آن كارنامه درخشان قرار دهد، تا آشكارا به ارزش‌های فيلم‌سازی پی‌ ببرد كه اين يادداشت قرار بود در توصيف‌شان نوشته شود. آقای داريوش مهرجويی، همين ده روز پيش، هفتاد ساله شدند. و من دلم می‌خواهد كه نخستين شماره بخش تازه «مكانی در آفتاب»، هديه‌ای باشد برای آن تولد و اين هفتاد ساله‌گی.
*
تولدتان/هفتاد ساله‌گی‌تان مبارك استاد!‌

Friday, December 18, 2009

Wednesday, December 16, 2009

نغمه‌های ماشين‌تحرير - صد و بيست‌وهشت

ترجمه كنيد لطفا ً!

چاپ عصر - دويست و شصت‌ودو

Edward Hopper
*
Gas
1940

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی - پانصدودوازده

Get rid of snore
*
آگهی يك‌جور مداوا برای خروپف‌هايی كه همه‌مان در بيداری انكار يا توجيه‌اش می‌كنيم! يك‌جور نوار دارويی كه بر روی بينی چسبانده می‌شود و صدای همه آن موتورسيكلت‌ها و گروه‌های موسيقی پرسروصدا و قطارهای پرخروش را متوقف می‌كند و حق درست‌نفس‌كشيدن را به آدمی‌زاده بی‌نوا و شرمسار بازمی‌گرداند...

گرافيتی - سی‌ودو

در پاريس

سربازهای يك‌چشم - پنجاه

Willy Ronis
*
Brügge
1951

پاريس مال ماست - هجده

كفش‌هايم كو؟ - پنجاه‌ويك

 
Free counter and web stats