Wednesday, December 30, 2009

مكانی در آفتاب - دو

خانم دكتر! شما پشت‌تان به سيامك بود و نديديد؛ بگذاريد من برای‌تان تعريف كنم. يادتان هست وقتی از مينی‌بوس سيامك پياده شديد كه برويد خانه‌تان، يك لحظه پای‌تان گير كرد به يكی از پله‌های دم در و چيزی نمانده بود كه بيفتيد؟ شما پشت‌تان به او بود و نديديد كه طفلك همان‌جا پشت‌ فرمان كه نشسته بود و رفتن‌تان را نگاه می‌كرد با چشمان ِ تر، چه‌طور نگران و نيم‌خيز شد كه اگر بر زمين افتاديد، بيايد كمك‌تان. خانم دكتر! سيامك انتصاری‌پور، هم‌دانشكده‌ای هجده‌سال پيش‌تان، همين نيم‌ساعت قبل، بعد آن‌‌همه سال، پيدا‌تان كرده بود تا بنشاندتان روی «صندلی شاگرد» تا به‌تان بگويد كه آن‌روزها، پيش از آن كه اخراجش كنند و بشود راننده مينی‌بوس، و همه روزها و سال‌های پس از آن، چه‌قدر عاشق‌تان بوده. اما گمان نمی‌كنم شما خودتان هم هنوز عمق داستان را بدانيد؛ تنها ما كه ديديم سيامك چه‌طور مضطرب و نيم‌خيز شد می‌فهميم كه چه‌قدر، چه‌قدر، چه‌قدر دوست‌تان داشته. دكتر جان! عشق هميشه آن چيزی نيست كه با فرياد يا به نجوا به زبان بيايد؛ عشق گاهی يك نيم‌خيز شدن نا‌خودآگاه است، و هر آدمی‌زاده‌ای بايد همان هجده سال پيش، همان پنج ماه پيش، همان هفت سال پيش، اصلا ً همين هفته پيش، يكی از آن نيم‌خيزشدن‌های شرم‌زده و دست‌وپاگم‌كرده دوروبرش را ببيند و عشق را دريابد...
*
آقای بهنام بهزادی! همه آن جمع كوچكی كه در ششمين روز هفته پيش در سالن شماره سه سينما فلسطين نشسته بود و تصوير لرزان فيلمت را نگاه می‌كرد لابد دلش نمی‌خواست جهانی كه برايش ساخته بودی را ترك كند كه حاضر نشد تا پايان تيتراژ از صندلی‌اش برخيزد. آن جمع كوچك، حتی به آپارات‌چی سينما چندان نق نزد كه چرا تصوير فيلم گاهی می‌لرزد؛ انگار آن را خلاف چشم‌پوشی و بخششی می‌دانست كه رسم دل‌پذيرعاشقان است. آقای بهزادی! «سيامك» تو در پاسخ «خانم دكتر» تو، كه از او می‌پرسد چرا همان‌ روزها به‌م نگفتی كه دوستم داری، می‌گويد "آن‌روزها، عاشق شدن، يا دست‌كم از عشق حرف زدن چندان باب روز نبود". امروز هم از آن روزهايی‌ست كه گمان نمی‌‌كنم چندان مقبول باشد كه آدم از عشق حرف بزند. من اما می‌‌خواهم از اين احتياط عاشق‌كش سر بپيچم و به جای آن كه هجده سال بعد - وقتی همه‌مان راننده مينی‌بوس شده‌ايم - بِكِشمت كناری و به‌ت بگويم: آقا، من هجده سال پيش فيلمت را دوست داشتم، قصد دارم همين امروز بِكِشمت كناری و به‌ت بگويم: آقا! من فيلمت را دوست داشتم. شايد اين‌طوری، آن‌هايی كه اين وبلاگ را می‌بينند و می‌خوانند و فيلمت را هم ديده‌اند، شير شدند و آمدند و در حاشيه همين يادداشت كامنت گذاشتند كه: «آقا جان! من هم فيلمت را دوست داشتم؛ عاشقش هستم».

43 comments:

تهمينه said...

آقا جان! من هم فيلمت را دوست داشتم؛ عاشقش هستم. / ت

thingamajig said...

من بسیار لذت بردم اما چرا پنهان کنم چرا لذت بردم؟؛ لذت بردم چون مرا یاد محبوبم انداخت، یاد شب های روشن

قاصد... said...

میشه لطفاً برای کسایی که ایران نیستن و نمیدونن منظور شما کدوم فیلمه بنویسین از چه فیلمی حرف می زنین؟

نیل said...

حس دو بال روی شانه ام می کردم که در اولین اکرانش حضور داشتم!ء

سارا said...

با صدای بلند اعلام می‌کنم که دوست‌‌ش داشتم. هم عنوان را که "تنها دوبار زندگی می‌کنیم" هم نوع روایت را که از آن فرم خطی رایج در آمده بود و به پازلی می‌مانست که قطعاتش را جابجا نشانمان می‌دهند. و چه بازی شیرینی بود چیدن این پازل در تاریکی سالن بر صفحه ذهن. و دوستتر می‌داشتم نگاه عمیق سیامک و خنده‌ی بی‌تکلف و مهربانی بی‌منت شهرزاد را، و دست روزگاری که اینبار مهربان شده بود و سیامک را تا مرز عاشق شدن، و اینبار بیان عشق به جلو میراند تا سرانجام در جستجوی لیو پشت کوهها قدم در راه برفی کوهستان بگذارد. با صدای بلند اعلام میکنم: تنها دو بار زندگی میکنیم را با تمام اجزا دوست داشتم.

پری زا said...

همین؟! نه واقعن منظورتان این است که همین؟ فقط بیاییم بگوییم که عاشقِ فیلم بودیم و بعدش هم بگذاریم برویم؟ به واقع منظورِ شما این بود؟
آه آه آقایِ اولدفشن، آقایِ اولدفشنِ عزیز چه قصدی دارید؟ واقعن چه قصدی دارید وقتی این طور با جریحه پذیرترین قسمتِ احساساتِ آدم ها بازی می کنید، ها؟ با چه نیتی قصدِ جانِ خواننده ی بی دفاعِ تان را می کنید که از همه جا بی خبر آمده که سهمش را از نغمه هایِ معهود بگیرد و برود کپه اش را بگذارد؛ آن وقت آن بی چاره ی بی دفاع با چه وضعی روبه رو می شود؟ خطوطی که ضربانش را نافرم بالا برده، او را دست خوشِ توفانی از احساسات کرده و تویِ این بی وقتی شب وادارش می کند فریاد بزند: "اوه اوه آقایِ اولدی(آدم بینِ خودشان شما را این طوری صدا می کند)"
حالا با این اوصاف فکر می کنید من صبر می کنم تا 18سالِ بعد که یک راننده ی مینی بوسِ خیلی خوش تیپ و تودل برو(خب آقایِ سیامک یک هم چین چیزی بود به گمانم) شدم این را بگویم، نه خیر من همین حالا فریاد می زنم: "آقایِ اولدی من عاشقِ زاویهِ انحصاریِ دید، ایده هایِ منجر به مرگِ و نثرِ ویران گرتان هستم حتی اگر این ها به قیمتِ جانم تمام شود."
به احترامِ شما(الان شما دارید نمی بینید ولی من به احترامِ تان از جایم بلند شدم و صاف و باشعور این کنار ایستاده ام.)

رونوشتِ1: پستِ مربوط به جانی دپ با کلماتِ کشنده ی "ایده هایِ ناز" و "عکسِ
ملوسِ گل به دست"
رونوشتِ2: بعضی یادداشت ها که رویِ شرآیتم هایِ تان می گذارید.

امضاء: ستاینده ی بسیار پرحرفِ شما
پری زا

سارا said...

اقا سلام.یه چهار ساعتی هست دارم میچرخم تو اتاقات.دیدم و گفتم یاد بگیر .ادم باش.اینقده شدید زندگی نکن.انگار که میشه حال دنیا رو برد.اقا بکل دیدمو عوض کردی.نه جدن..من فیلم می دیدم اما شدید.عکس میدیدم اما با اشک.کتاب میخوندم در گوش خودم میگفتم حالا وقت لذت بردن نیست.تو داری روی ابرا راه میری. به به .راستی میشه صید قزل الا در امریکا روبخونی؟افرین

بازم سارا said...

اگه روت نمیشه اینو حذفش کن اما واقعا من این همه سال با مدیا سرو کله زدم به اندازه امشب خوشبخت نشدم..خوشبختا

reza said...

تنها دوبار زندگي مي كنم را دو سال پيش در جشنواره ديدم و عاشقش شدم اما هنوز به مشهد نرسيده و بعيد هم هست بيايد كه باز عشق بازي به هم رسد.
بيش از هر چيز من عاشق ناصر ساقي شدم كه مي گفت آرامش انساني دكتر! اسمش همينه ديگه! كه فروخته بودندش كه در به در بود كه عاشق مشتري ها و آن دفترچه بود اما كسي به او وفا نكرده بود و آخر هم كلكش كنده شد.
كاش بشود باز ديدش.

تهمينه said...

و نام يكی از مشتری‌های ناصر، لوئيس ِ بونوئل بود؛ و نه لوئيس بونوئل

Unknown said...

من هم دوستش دارم همه چیز فیلم را...

Ashkan said...

آقای بهزادی! فیلمت را دوست نداشتم تا جایی که – دقیقا تا جایی که- سیامک از ترس زمین خوردن خانم دکتر نیم خیز شد. همین جا بود که من هم نیم خیز شدم تا خانم دکتر زمین نخورد. انگار من بودم که میخواستم دست خانم دکتری را بگیرم که داشت زمین میخورد (یا شاید هم قبلا خورده بود و میخواستم بلندش کنم). آقای بهزادی اعتراف میکنم از آن سکانس به بعد عاشق فیلمت شدم.

يك صداي بي‌صدا said...

چرا تمامي ما، بي هيچ استثنايي، در زندگي از اين «نيم‌خيز» شدن‌ها درس نمي‌گيريم؟ چرا همين الان به كسي كه دوستش داريم از ته دل نمي‌گوييم؛ دوستت دارم؟

میترا نهچیری said...

فیلم را ندیده ام و نمی دانم راجع به چه صحبت می کنید ولی آفا جان ! نوشته ات را دوست داشتم. عاشقش هستم.

Anonymous said...

درسته سیامک نیم خیز شد اما که میخ کوب فیلم شدیم.
خیلی وقت بود فیلم درست حسابی ندیده بودم.
با اجازه به اینجا ارجاع دادم.

مهناز میناوند said...

سلام آقای الدفشن
فیلم انقدرررررررررر خوب بود، با اون آدم صورت سنگی عاشق، با اون دخترک به ظاهر خوش و درواقع مهربون، با اون کمانچه و سیگار و موبایل، با اون نگاه خیس سیامک وقتی که می فهمه نیست و طاقت عشق شهرزاد رو نداره، با اون نیم خیز شدن سیامک دل نگرون خانوم دکتر و اون هق هق آروم خانم دکتر وقتی می خواد وارد اون خونه لعنتی اش بشه، با اون هوای مدام ابری و برف و لیو و ... همه لحظه های قشنگ.
مرسی آقای بهزادی که با سیامکت هم من رو یاد شبهای روشن انداختی هم یاد نفس عمیق. مرسی

hamed said...

شیر شدم و اومدم بنویسم " من هم این فیلمو دوست دارم، عاشقشم" مخصوصا که بعد از کلی انتظار از جشنواره فجر86 دوباره تونستم ببینم میشه دوبار زندگی کرد

الهه said...

هنوز فیلمو ندیدم که بیام بگم عاشقش بودم، ولی با توصیفات شما و دوستان باید رفت و دید...مرسی از معرفی

Negin Raoof said...

دوست داشتم. هم فیلم رو، هم همون وبلاگی که ما رو برد فیلم رو ببینیم.

erena said...

آقا جان، دو سال پيش در همان نگاه اول عاشقش شدم، بدجووووور

گیس طلا said...

http://gistela.blogspot.com/2008/02/blog-post_12.html

Anonymous said...

من دوست داشتم این فیلم رو. اونجایی که آقاهه از جاش نیم خیز شد، منم نیم خیز شدم. و جالب اینکه پس از اتمام فیلم هیچ کس از جاش تکون نخورد !!

خسرو said...

از جشنواره 2 سال قبل تا امروز دنبال می کردم اخبار سینمایی را تا به محض اکران این فیلم به دیدنش بروم. میدانستم که این گونه فیلم ها را فرصت زیادی برای اکران نمیدهند . امروز فیلم را با شوق زیاد دیدم. زندگی را به سادگی در فیلم میتوان دید. معدود فیلم هایی در این سال ها دیده ام که بریام ماندگار شده اند. شب های روشن و تنها دوبار زندگی می کنیم. از اقای اولد فشن ممنونم که فرصتی را ایجاد کرد تا سپاس خود را از حضور چنین کارگردانانی ابراز کنیم.

شب نویس said...

من که فیلم رو ندیدم ولی متن شما دلم رو برد. حالا چطور میشه این فیلم رو دید؟ اکران شده یا میشه یا باید خریدش؟

مرجان said...

عشق گاهی يك نيم‌خيز شدن نا‌خودآگاه است، و هر آدمی‌زاده‌ای بايد همان هجده سال پيش، همان پنج ماه پيش، همان هفت سال پيش، اصلا ً همين هفته پيش، يكی از آن نيم‌خيزشدن‌های شرم‌زده و دست‌وپاگم‌كرده دوروبرش را ببيند و عشق را دريابد...
.
.
انقدر خوشم می یاد از این حکم هاو باید های دلپذیری که تو نوشته هاتون میدین

Havijooriha said...

آقا جان
آقا جان
آقای اولد فشن جان
تورو بخدا مارا هوایی نکن تورو بخدا آقا جان

ما همینجا بس خوش و آرام بنشسته ایم. فیلم شما اصلا زیبا، اصلا عالی، اصلا تک، آقا جان ترو بخدا ما را هوایی نفرمایید آقا جان

Najoorha said...

آقاجان ما هم فيلم رو ديريم و دوست داشتيم.
شما رو هم مي بينيم و دوست داريم.
بيا ما رو هم ببين شايد دوست داشتي .

MoMo said...

چطوری میشه فیلم رو دید؟
آخه من اصفهان زندگی می کنم، راهی به جز تهران اومدن هم داره؟

نرگس said...

من عاشق این فیلم نشدم. آنقدر تعریفش را شنیده بودم که انتظار فیلم بهتری را داشتم. اما دقیقا آن بخش های پیوسته ی فیلم که رد خور ندارند و من هم واقعا دوستشان داشتم همان بخش های حضور خانم دکتر در فیلم است بس که واقعی بود. بس که بیان قصه ی خیلی از ما بود. بس که همه چیز خوب سر جایش بود. ازنگاهها تا رنگ لباس زن تا نورهای آبی که او و کوچه ی محل زندگیش را احاطه کرده بود.

کیک و عکس said...

فیلم را ندیده ام . اما نوشه شما را بسیار دوست داشتم و اگر فرصت شود فیلم را خواهم دید . اما دوستی تعریف می کرد که یکی از بچه های ایرانی در ایتالیا مبتلا به سرطان شده بود . در جریان معالجات یک روز دکتر ایتالیائی با جدیت به رو به مریض می کند و می گوید :می خواهی بدانی چطور درمان می شوی ؟ از امروز از هرکسی و هر چیزی که خوشت آمد ، برو جلو ، توی چشمش زل بزن و بگو خانم ،آقا ، رفیق ..من تو رو دوست دارم ".پایدار باشید اولد فشن عزیز

A.Moussavi said...

منم دیشب دیدم. جزو فیلم هایی بود که تدوینش از کارگردانیش بهتر بود.
و باید بگم من هم عاشق فیلمش شدم.ه

محمد said...

این عکس واقعاً جدی جدیه؟! (یعنی یه عکاس ایرانی این عکسو واسه یه فیلم ایرانی گرفته اونم تو ایران؟!) باور نکردنیه

Unknown said...

آقای الدفشن. نوشتتون در گودر رو خوندم. من چند خط اینجا نوشته بودم

http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/051dbfec270545a3

Roptor said...

سلام خدمت آقای اولدفشن امروز فیلم تنها دوبار زندگی می کنیم رو به دعوت دانشگاه شیراز دیدم . جالب این بود که شما همین چند روز در باره این فیلم مطلب نوشتید ! فیلم بسار جالبی بود ! کاراکتر شهرزاد بسیار عجیب بود چون در انتها هم همچنان مبهم بود ! خیلی مبهم !

کامران said...

آقای اولدفشن عزیز، من شخصا عاشق نثر شیوا و جذاب شما هستم.

Unknown said...

خوب گفته بود، خیلی خوب گفته بود. از مرده هایی که تنها در انتظارن که دفن شَن، وگرنه که خُب مرده ان. از شهرزاد، از قصه، از قصه گویی شهرزاد، از "شهرزاد قصه گو". از سیامک، که فهمید هنوز برای این که قصه ی خودش اُ ذاشته باشه دیر نیست. راستی! سرهرمس تو قصه راست و دروغ دیدی چه رنگ می بازه؟ که لابد شهرزاد قصه می گفت، که لابد باور قصه ها عین رستگاری ست، لابد. به رسم آخ و آخیش: یک نفس عمیق، یک نفس بسیار عمیق.

Datam said...

من عاشق گریه های شبانه ی شهرزاد و انتخاب وسواسانه ی فشنگ سیامک و فکر کردن به آفتاب شدم.
من عاشق تنها دو بار زندگی میکنیم شدم.

Ali Nazari said...

man ham in filmo emrooz 24 dey rozeh tavalodeh simak dar salone 3 cinama felestin didam ba haman jame andak va haman tasvireh larzan va bayad begam ke manam filme behzado dost dashtam

parinaz said...

manam dustesh dashtam besyaaaaar chon mano yade shabhaye roshan va ostade aziz ndakht:)

دخت said...

هی من دیر رسیدم اینجا!
اما با فیلمت زندگی کردم! از همون اکران دانشگاه...و لحظه شماری کردم برای اینکه مجوزش رو بگیره...تا بتونم دوباره ببینمش!

Anonymous said...

منم عاشق فیلمت بودم

... said...

آقا جان من هم فیلمت را عاشق شدم

رنگواره said...

من هم دوست داشتم

 
Free counter and web stats