حکایت اون انشاییه که تو دبستان گفتند در مورد جشن تکلیف بنویسید و منم نوشته بودم چون همه بزرگترهای اطرافم میگویند که بچه بودن خوب است، من دوست ندارم که بزرگ باشم و دورش رو با مداد شمعی رنگ کردم و بعد دفتر خواستنم و گفتند باید انشام رو عوض کنم. و من مجبور بودم با پاککن همه مداد شمعیها رو پاک کنم. انشای بعدی ای که نوشتم اینقدر فاخر بود که بسیار تشویقم کردند و تو مراسم جشن تکلیف پشت میکروفون خوندم. بسیار عالی بود، دروغهای شیک و ادیبانهای که یک بچه فسقلی در مراسم جشن تکلیف میخواند و همه برایش دست میزنند و اهمیت به موقع و شیک دروغگو بودن را بهش یادآور میشوند.
وقتی 5 سالهم بود، مادرم گفت که شادی کلید زندگیه. وقتی مدرسه رفتم، ازم پرسیدن وقتی بزرگ شدم می خوام چی کاره بشم. منم نوشتم میخوام "شاد" باشم. اونا بهم گفتن که نفهمیدم تکلیف چی ازم خواسته، منم بهشون گفتم اونا نفهمیدن زندگی چی ازشون می خواد
پنج ساله که بودم، مادرم گفت شادی کلید زندگی است. مدرسه که رفتم، از من پرسیدند دوست دارم وقتی بزرگ شدم، چکاره باشم، و من جواب دادم که دلم می خواهد شاد باشم. گفتند که منظور سؤال رو نفهمیدم، و من هم گفتم این شمایید که معنی زندگی رو نمی فهمید
وقتی 5 سالم بود مادرم به من گفت شادی کلید زندگی است . وقتی به مدرسه رفتم ، ازمن پرسیدم که در آینده چه کاره می خواهم بشوم.من نوشتم شاد . اون ها گفتند که من موضوع تکلیف را نفهیمده ام. جواب دادم که اون ها زندگی را نفهیمدند.!
وقتی که ۵ سالم بودمادرم بهم گفت که شادی راز زندگیه. وقتی رفتم مدرسه ازم پرسیدن که وقتی بزرگ شدم میخوام چی باشم؟ و من نوشتم شاد. بهم گفتن که تکلیف رو نفهمیدم و بهشون گفتم که زندگی رو نفهمیدن.
آقای اولد فشن عزیز من با شما قهرم اون گیگیلی بیچاره ی من رو از عید تا به حال ولش کردین به امون خدا بعد اومدین این جا دارالترجمه باز کردین. من خیلی دلم براش تنگ شده. احتمالا اون هم خیلی دلش برای ما تنگ شده ولی شما عین خیالتون نیست.
كلمه سانتي مانتال دقيق و بجاست ترجمه همينجوري: در 5 سالگي مادرم بهم گفت كه كليد زندگي شادابيه. وقتي كه مدرسه رفتم ازم پرسيدن كه ميخوام در بزرگسالي چهجوري باشم و منم گفتم: شاد! اونا گفتن كه من درست مفهومشون و نگرفتم و منم گفتم اونا مفهوم زندگي رو نگرفتن. ---------- گاهي فكر ميكنم كه منم يكي از اونا شدم!
متن زیبائیست ممکنه ترجمه من قشنگ نباشه ولی دلم میخواد سعی ام را بکنم وقتی کوچک بودم یاد گرفتم كه شاد بودن اصل مهمه زندگیه. بعدها در مدرسه خواستند در مورد اینکه میخوام چی باشم وقتی بزرگ شدم بنویسم. منهم کوتاه نوشتم شاد و خوشحال. همه گفتند كه موضوع مورد درخواست را نفهمیده ام. در جواب گفتم اتفاقا این شمائید كه معنای پاسخ مرا نفهمیده اید.
پنج ساله که بودم ، مادرم بهم گفت : شادی کلیده زندگیه . به مدرسه که رفتم معلمها ازم پرسیدند : وقتی بزرگ شدم چه جوری می خوام باشم ؟ منم در جواب گفتم : می خوام شاد باشم . آنها بهم گفتند که مشقم رو متوجه نشدم ، منم در جواب آنها گفتم که زندگی را نفهمیده اند.
پنج ساله كه بودم، مادرم گفت کلید زندگی در خوشبختی ست. در مدرسه پرسیدند : می خواهید در آینده چه کاره شوید؟ نوشتم "خوشبخت". گفتند كه تکلیفم را نفهمیدم. گفتم كه "زندگی" را نفهمیدید.
15 comments:
حکایت اون انشاییه که تو دبستان گفتند در مورد جشن تکلیف بنویسید و منم نوشته بودم چون همه بزرگترهای اطرافم میگویند که بچه بودن خوب است، من دوست ندارم که بزرگ باشم و دورش رو با مداد شمعی رنگ کردم و بعد دفتر خواستنم و گفتند باید انشام رو عوض کنم. و من مجبور بودم با پاککن همه مداد شمعیها رو پاک کنم.
انشای بعدی ای که نوشتم اینقدر فاخر بود که بسیار تشویقم کردند و تو مراسم جشن تکلیف پشت میکروفون خوندم.
بسیار عالی بود، دروغهای شیک و ادیبانهای که یک بچه فسقلی در مراسم جشن تکلیف میخواند و همه برایش دست میزنند و اهمیت به موقع و شیک دروغگو بودن را بهش یادآور میشوند.
وقتی 5 سالهم بود، مادرم گفت که شادی کلید زندگیه. وقتی مدرسه رفتم، ازم پرسیدن وقتی بزرگ شدم می خوام چی کاره بشم. منم نوشتم میخوام "شاد" باشم. اونا بهم گفتن که نفهمیدم تکلیف چی ازم خواسته، منم بهشون گفتم اونا نفهمیدن زندگی چی ازشون می خواد
پنج ساله که بودم، مادرم گفت شادی کلید زندگی است. مدرسه که رفتم، از من پرسیدند دوست دارم وقتی بزرگ شدم، چکاره باشم، و من جواب دادم که دلم می خواهد شاد باشم. گفتند که منظور سؤال رو نفهمیدم، و من هم گفتم این شمایید که معنی زندگی رو نمی فهمید
در جستجوی شادی از دست رفته!
جالبه که مشق نوشتن در هر فرهنگی یه عذاب بزرگه!
وقتی 5 سالم بود مادرم به من
گفت شادی کلید زندگی است . وقتی به مدرسه رفتم ، ازمن پرسیدم که در آینده چه کاره می خواهم بشوم.من نوشتم شاد . اون ها گفتند که من موضوع تکلیف را نفهیمده ام. جواب دادم که اون ها زندگی را نفهیمدند.!
یه جورایی این نوع سانتی مانتالیسم از مد افتاده ترجمه نمیخواد.
با اجازه مطلبتون لینک شد
وقتی که ۵ سالم بودمادرم بهم گفت که شادی راز زندگیه. وقتی رفتم مدرسه ازم پرسیدن که وقتی بزرگ شدم میخوام چی باشم؟ و من نوشتم شاد. بهم گفتن که تکلیف رو نفهمیدم و بهشون گفتم که زندگی رو نفهمیدن.
آقای اولد فشن عزیز من با شما قهرم
اون گیگیلی بیچاره ی من رو از عید تا به حال ولش کردین به امون خدا بعد اومدین این جا دارالترجمه باز کردین.
من خیلی دلم براش تنگ شده.
احتمالا اون هم خیلی دلش برای ما تنگ شده ولی شما عین خیالتون نیست.
كلمه سانتي مانتال دقيق و بجاست
ترجمه همينجوري:
در 5 سالگي مادرم بهم گفت كه كليد زندگي شادابيه. وقتي كه مدرسه رفتم ازم پرسيدن كه ميخوام در بزرگسالي چهجوري باشم و منم گفتم: شاد!
اونا گفتن كه من درست مفهومشون و نگرفتم و منم گفتم اونا مفهوم زندگي رو نگرفتن.
----------
گاهي فكر ميكنم كه منم يكي از اونا شدم!
متن زیبائیست ممکنه ترجمه من قشنگ نباشه ولی دلم میخواد سعی ام را بکنم
وقتی کوچک بودم یاد گرفتم كه شاد بودن اصل مهمه زندگیه. بعدها در مدرسه خواستند در مورد اینکه میخوام چی باشم وقتی بزرگ شدم بنویسم. منهم کوتاه نوشتم شاد و خوشحال. همه گفتند كه موضوع مورد درخواست را نفهمیده ام. در جواب گفتم اتفاقا این شمائید كه معنای پاسخ مرا نفهمیده اید.
کودک این داستانک وقتی 5 ساله بوده به این نتیجه بزرگ رسیده ولی من تازه همین اواخر (این چندسال پیش) فهمیدم که باید فقط شادمانه زندگی کرد بقیه اش ...
پنج ساله که بودم ، مادرم بهم گفت : شادی کلیده زندگیه . به مدرسه که رفتم معلمها ازم پرسیدند : وقتی بزرگ شدم چه جوری می خوام باشم ؟ منم در جواب گفتم : می خوام شاد باشم . آنها بهم گفتند که مشقم رو متوجه نشدم ، منم در جواب آنها گفتم که زندگی را نفهمیده اند.
پنج ساله كه بودم، مادرم گفت کلید زندگی در خوشبختی ست.
در مدرسه پرسیدند : می خواهید در آینده چه کاره شوید؟ نوشتم "خوشبخت". گفتند كه تکلیفم را نفهمیدم. گفتم كه "زندگی" را نفهمیدید.
پ.ن: از این "سانتی مانتال" حض بسیار بردم !
It's not Sentimental!!!
Post a Comment