Tuesday, January 31, 2012

ماه پنهان است

هفته آينده، آخرين هفته پنجمين سال انتشار اين وبلاگ است. دارم روی يك مجموعه رويايی برای آن هفت روز كار می‌كنم. اما گاهی‌وقت‌ها كه انتخاب دشوار می‌شود، دلم می‌خواهد كسی باشد تا نظر او را بپرسم و او بگويد «اين‌يكی!» ... و تمام.
*
تو فقط به خانه برگرد!

نغمه‌های ماشين‌تحرير / مترجم ِ مهمان


همۀ خواسته‏ام از زندگی تصورِ فرجامی برای این درد است. / اليزابت ورتزل
مترجم ِ مهمان: سين. محمدی بزرگ

تفسير چای

يك چهره

Philip Seymour Hoffman

Monday, January 30, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير / مترجم ِ مهمان

ببین لِينی! همۀ اون‌چیزی که لازم داریم یکی دو نخ سیگار، یه فنجون قهوه، یه ریزه گپ زدن، خودم و خودت و یه پنج دلاریه. / اتان هاوک، فیلم واقعیتِ گزنده
مترجم ِ مهمان: سين. محمدی بزرگ

ماه پنهان است

پشت كارت جشنواره نوشته‌اند: «درصورت عدم استفاده سه روز متوالی از كارت سيستم به طور خودكار آن راباطل خواهد كرد.» (با همين انشاء؛ با همين فقدان علائم سجاوندی؛ با همين فاصله‌ها و نيم‌فاصله‌ها)
*
ای بطلان خودكار هرگونه سيستم پيش‌بينی بازگشت آدم‌ها به خانه در سه قرن متوالی؛ تو فقط به خانه برگرد!

اين عكس را دوست دارم

brianwferry / Flickr

دست‌ساخته‌ها

eraberashop.etsy.com

Sunday, January 29, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير / مترجم ِ مهمان

اگر روزی گذشت و چیز شگفتی‏ نیافتی، روزت روز نشده. / جان اِی. ويلر
مترجم ِ مهمان: سين. محمدی بزرگ

سربازهای يك‌چشم

Untitled Film Still #25, 1978
Photographer: Cindy Sherman

هر كه آمد عمارتی نو ساخت

Syko.etsy.com

Saturday, January 28, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير / مترجم ِ مهمان

یه‏ذره می‏شناسمت، یه‏عالمه می‏خوامت، اونقدر که شاید از ده قابلمه، پونزده سطل، شونزده قوطی، سه فنجون چای، و چاهار تا تابه سرریز کنه. / شل سيلورستاين
مترجم مهمان: سين. محمدی بزرگ
*
از همان نخستين روزی كه طرح «مترجم مهمان» را با خوانندگان در ميان ‌گذاشتم، خانم محمدی كه می‌گفتند به صفحه كامنت‌ها دست‌رسی ندارند، ترجمه‌های خود را با نظم و شسته‌رفته‌گی‌ مثال‌زدنی (شيوه‌ای كه برای «اغفال» من قطعاً بسيار كارساز است!) با ای‌ميل برايم می‌فرستادند. به همين خاطر وقتی خواستم در گام بعدی ِ طرح ِ «مترجم مهمان»، يكی از مترجم‌ها - از ميان چندين مترجم قابل قبول - را انتخاب كنم، همان نظم وشسته‌رفته‌گی سبب شد كه «قرعه» به نام ايشان بيفتد. شش «نغمه» برای خانم محمدی فرستادم و خواستم كه سر فرصت و پس از يك هفته، ترجمه‌های پيش‌نهادی‌شان را برايم بفرستند؛ اما ايشان ترجيح دادند كه كمی «تعاملی»‌تر عمل كنند و هر شب يكی از ترجمه‌‌ها را با من در ميان بگذارند و نظرم را «بشنوند». آن‌چه كه امشب و پنج شب آينده خواهيد خواند ترجمه‌هايی‌ست كه ايشان در پايان آن يك هفته، پس از جمع‌بندی «تعامل»‌مان يك‌جا برايم فرستاده‌اند و همه‌شان - بدون كوچك‌ترين ويرايشی - همان ترجمه‌ای‌ست كه در نهايت خود ايشان دوست داشته‌اند؛ گمان می‌كنم قاعده بازی در يك «مترجم مهمان» اصولی هم همين است كه نظر «مهمان» را محترم بشماريم. من حتی در بخش «كامنت»‌ها هم، نظر و پيش‌نهاد خود را مطرح نخواهم كرد.
*
بخش «مترجم مهمان» با مهمان‌های ديگر، باز هم ادامه خواهد يافت.

كفش‌هايم كو؟

فيلم‌جفتی

Friday, January 27, 2012

Thursday, January 26, 2012

تغذيه

bawkbawk / Flickr

Wednesday, January 25, 2012

ماه پنهان است

اگر در دورترين احتمال‌ها هم نمی‌توانستی تصور كنی كه راننده تاكسی ميان‌سال و تنومند ِ‌ «جمهوری!... علاء‌الدين!... توپ‌خونه!...» با يك ته‌ريش جوگندمی دوهفته‌ای، از خود ِ ميدان آزادی تا ساختمان بورس - كه تو پياده می‌شوی - فريدون فروغی گوش می‌كند، آن‌وقت می‌توانی با خوش‌بينی بيش‌تری به ساير احتمال‌ها فكر كنی و چه‌بسا به قالب يك «ماه پنهان است» ديگر درآوری‌ش: تو فقط به خانه برگرد!

كتاب‌فروشی شكسپير و هم‌كاران

curlyjazz / Flickr

تاق‌چه كوچك سراميك‌ها

adventuresinclay.etsy.com

Monday, January 23, 2012

ماه پنهان است

نيما داشت حرف كيميايی را تعريف می‌كرد؛ اين كه فرق می‌كند شب كه به خانه می‌روی خودت چراغ را روشن كنی يا چراغ خانه‌ات روشن باشد.
*
تو فقط به خانه برگرد!

Saturday, January 21, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير

مغازه كتاب‌فروشی از معدود شواهد ِ موجود است كه آدم‌ها
هنوز می‌انديشند. / جری زاينفلد

نامه دارم – چهل‌ونه

وبلاگ‌تان خاطره‌ی جمعی ما شده. این‌همه سال، این‌همه آدم که ما باشیم مدام از دریچه‌های‌مان رو به جهان، وبلاگِ شما را دیده‌ایم و از پسِ عکس‌ها، خود شما را و بعد به بهانه‌ی وبلاگ، هم‌دیگر را. شاید یکی از ما یک‌عالمه از عکس‌های وبلاگ‌تان را روی یک سی‌دی هدیه گرفته باشد. شاید عکس‌های وبلاگ‌تان پای ثابت شرآیتم‌های گودرمان بوده باشد. بعد، این‌ که می‌بینی چه‌کسی کدام پست را شر می‌کند خودش می‌شود دیدن یک آدم دیگر. یا مثلن شروع یک عنوانِ جدید در یک زمانِ خاص می‌شود دیدن وبلاگ‌صاحاب. کاری مهم‌تر از دیدن هم مگر هست؟
از خودم خجالت می‌کشم که این‌همه سال به خاطر این‌همه زندگی و رنگ و لبخند که روی پنجره‌ی خانه‌ام نقاشی کرده‌اید یک‌بار نیامده‌ام بگویم دست‌تان درست. مرا می‌بخشید؟
این‌روزها از تمام وبلاگستان فارسی فقط شما را می‌خوانم. بقیه‌ی دوستان و آشنایان را گذاشته‌ام توی یک فولدر، هر وقت عددشان سه‌رقمی می‌شود مارک‌آل را می‌زنم. دلیلی برای خواندنِ هیچ چیزی ندارم. شما را اما، نه این که خاطره‌ی جمعی هستید، نه این که حرف‌های‌تان را بدون هجا می‌زنید، نه این که بودن‌تان مدام بوده، شما را می‌خوانم و می‌بینم و می‌شنوم.

پنج ساله‌گی‌تان مبارک آقای اولد فشن عزیز

م.

ماه پنهان است

بی‌خبر، مثل بارش بی‌صدا و شبانه همين برف، مثل يك اتفاق سفيد، تو فقط به خانه برگرد!

ماه كاغذی

fortheeasilydistracted / Flickr
*
فروش كتاب
هر كدام فقط يك پوند
مرحمت كنيد و پول را از طريق لوله‌كشی زير
بفرستيد بيايد پايين.

هيچ بازار نديده‌ست چنين كالايی

Catchy Stories
Corre Cutia Bookstore
*
آگهی يك كتاب‌فروشی و اشاره‌ به كتاب‌های جذابش
كه يقه‌تان را می‌گيرد و تا نيمه‌شب رها نمی‌كند.
*
Advertising Agency: Lápisraro Comunicação, Belo Horizonte, Brazil
Creative Directors: Carla Madeira, Cristina Cortez
Art Director: Francisco Valle
Copywriter: Gustavo Co sta
Illustrator: Francisco Valle
Published: December 2011

Friday, January 20, 2012

Thursday, January 19, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير

ترجمه كنيد لطفاً!

كارتون‌بولتن

تغذيه

nataliecreates / Flickr

Wednesday, January 18, 2012

Tuesday, January 17, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير

ترجمه كنيد لطفاً!

ماه پنهان است

آهای آقای وانت‌بار زامياد آبی كه پشت وانت‌بار زامياد آبی‌‌ت فقط نوشته بودی «فراموشت نخواهم كرد»! بزن كنار؛ بگذار بنشينم روی صندلی شاگرد و دستم را آرام بزنم روی شانه‌ات و... پياده شوم.

نگارخانه

Fisherwoman
Joaquim Sunyer

يك چهره

Marion Cotillard

Monday, January 16, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير

ترجمه كنيد لطفاً!

نامه دارم - چهل‌وهشت

جناب اولدفشن نازنین؛ صاحاب‌خانه خوش‌سلیقه سلام. راستش من اصولاً آدم کلام‌ها و نامه‌ها نیستم، حتی در تمام سال‌های وبلاگستان به ندرت پیش آمده جایی به حرف باشم، تنها نظاره‌گر زیبایی‌هایش بوده و هستم. و اما غرض از این چند سطر مزاحمت: منت گذاریده‌اید در تمامی این سال‌ها که ما را میهمان خانه‌ی باصفا‌ی خویش کرده‌اید. از دوست‌داشتنی‌های این‌ خانه کدام‌شان را بگویم؟ كتاب‌فروشی شكسپير و هم‌كاران، یک ‌چهره، نگارخانه، در حال‌و‌هوای جمعه، خانه شمیران، سربازهای یک‌چشم، طاقچه کوچک سرامیک‌ها، اینجا پائیز است، هیچ بازار ندیدست چنین کالایی، آیینه حسن! (اینها که نام بردم هیچ اولویتی بر ذکرشدنشان نیست، تنها آن‌چه به ذهن رسید مکتوب شد.) هرگوشه‌ی جانانه‌ی این خانه، دلنشین ا‌ست و دوست‌می‌دارمش بسیار. اولدفشن کم‌نظیر است، کاش می‌شد گفت بی‌نظیر اما در باورم بی‌نظیر تنها یکی است! الحق والانصاف میزبان میهمان‌نوازی‌ هستید، میهمان ناسپاسی خواهم بود اگر برروال و خواسته‌ی میزبان خوش‌سلیقه‌مان در روند حاکم بر خانه‌اش جسارت کنم و دخالت در امر. آن‌چه تمام این سال‌ها ازین خانه یافته‌ام جز زیبایی و هنر نبوده. سخن گزافه نگویم، با تمام وجود قدرشناس و سپاسگزار خانه‌ی دلنشینی که در به روی همه گشوده دارد، هستم. به حال دوست صمیمی‌تان غبطه خوردم. فرصت آشنایی با انسان‌های نیک با نگاه موشکافانه، غنیمت گران‌بهایی‌ست، دوستی‌تان پایدار باد.
ارادتمند و میهمان همیشگی خانه‌تان: رخساره

نامه دارم - چهل‌وهفت

من وقتی اون پست در انتظار پنجمین سالگرد رو خوندم خیلی خوشحال شدم که یه فرصتی پیش اومده واسه شما نامه بنویسم. بدون بهانه خجالت می‌کشیدم نامه بنویسم. ولی قبل از اینکه نامه‌های بقیه رو بخونم نامه‌ی خودمو نوشتم که مستقل باشه! ولی بعد که نامه‌های بقیه رو خوندم خجالت کشیدم از نامه‌ام. تازه اون‌جور که من متوجه شدم شما نظر خواستید و حرفی هم از بستن وبلاگ نزدید. به هر حال تصمیم گرفتم لال از دنیا برم و نفرستمش. چون به نظرم در برابر نامه‌های بقیه شرم‌آور بود. آخه من از اونایی‌ام که هیچ‌وقت از ستایش‌شون نسبت به کسی حرف نمی‌زنن؛ چون فکر می‌کنن خودشون می‌دونن. من فقط انتقاد می‌کنم. بعد دوباره تصمیم گرفتم بفرستمش‌. چون فک کنم شما خودتون همه‌چی‌ رو می‌فهمید... پس می‌فرستمش.
*
مقدمه: به قول امیر‌محمد "آدم وقتی چهار سال هر صبح و ظهر و شب آمد توی یک وبلاگی، خستگی‌اش را در کرد و رفت مثل وعده غذایی، کم کم فکر می‌کند این‌جا مال خودش شده یا اصلاً مال خودش بوده از اول! این می‌شود که طلب‌کار وبلاگ‌صاحاب هم می‌شود کم‌کم". من از اون طلبکاراشم.

سلام آقای الد فشن عزیز

چهار سال پیش من برای اولین‌بار با وبلاگ شما آشنا شدم. اون‌موقع دانشجو بودم توی تبریز. هر روز عصر می‌رفتم سایت مرکزی دانشگاه و تا ساعت ده شب که بیرون‌مون می‌نداختن می‌موندم. در واقع به خاطر نیم‌ساعت بیش‌تر موندن کلی چونه می‌زدم؛ چون دخترا باید ساعت نه‌و‌نیم می‌رفتن و پسرا ساعت ده. و موقع برگشتن واسه همون مسیر کوتاه مجبور بودم آژانس بگیرم، چون دانشگاه‌مون پر سگ بود! و هیچ دختری تا اون‌موقع نمی‌موند. ولی من نمی‌تونستم دل بکنم. این وبلاگ یکی از خوشبختی‌های اون‌موقع من بود. خودمو خیلی خوش‌شانس‌تر از بقیه می‌دونستم که این‌جا رو می‌شناسم. از پنج ساعت وب‌گردی هر‌روزه حداقل سه ساعتش مختص این وبلاگ بود. و خدا می‌دونه که چقد نارحت شدم وقتی آرشیو یک ساله‌ی وبلاگ تموم شد. من متاسفانه چیزی رو آرشیو نکردم چون احساس می‌کردم پست‌هاتون توی آرشیو من اون چیزی نیستن که توی وبلاگ‌تون هستن. و حالا دیگه با مسدود شدن و با این سرعت، دیگه نمی‌شه آرشیو رو گشت.
*
ولی الان دیگه گذشته اون‌روزا. دیگه آن‌چنان خبری از اون‌همه زیباییِ یه‌جا‌جمع‌شده نیست.
*
دلایلشم بزارید بگم (به نظر خودم): بخش تبلیغات که شما انقد عاشقش بودید و ما رو هم عاشقش کرده بودید دیگه نیست یا خیلی کم هست. اون بخش «وان هاندرد پرسنت دیزاین» رو چطوری تونستید بردارید؟ یا "من درختم تو باهار"؟ بخش‌هایی مثل «فیلم‌جفتی» و «سینما و تلفن» جذابیتی نداره خوب. عکس‌هایی که از فلیکر و ... منتشر می‌کنید گاهی خیلی قشنگن ولی تو طولانی‌مدت ملال‌آور شدن. تازه این‌جا که وبلاگ عکس نبود. نغمه‌های ماشین‌تحریر گاهی خیلی کلیشه‌ای هستن و همون غالب تکراری رو دارن همیشه. قبلن فک کنم بخش «آخرين قطار شب» و «ماه پنهان است» رو داشتید به جاش که هر نغمه ای یه شکل و خط منحصر‌به‌فرد داشت. از آقای شاندرمن و خانم سین خبری نیست. در ستایش عکاسی و آینه‌ی حسن هم یک‌نواخت شده. و بیشتر از اون نقاشی‌هایی که پست می‌کنید. من عاشق نقاشی هستم و عاشق‌ترِ تماشای نقاشی. ولی دیدن یه نقاشی توی قالب یه مونیتور کوچیک لذت چندانی نداره. تنها بخش جالبی که تو این مدت اضافه شد «این بخش هنوز نامی ندارد» بود. و تنها چیزی که سر جاش مونده همون سبک "جذاب" و راس‌راسی "دلربای" نوشته‌های (بسیار کوتاه) شماست.
*
می دونم انتقاد بی‌رحمانه‌ای بود. ولی خودتون خواستین. تولد وبلاگتون هم مبارک.
با احترام
صبا
*
پی‌نوشت يك: اگه دیر شده یا دوس نداشتید، اینو منتشر نکنید؛ من خوشحال‌تر می‌شم.
پی‌نوشت دو: گاهی نمی‌تونم دربرابر وسوسه‌ی دزدیدن پست‌هاتون و گذاشتن‌شون تو فیس‌بوک مقاومت کنم. ولی فقط گاهی.

نامه دارم - چهل‌وشش

سلام آقای الد فشن
من اصلاً هنر‌مند نیستم، من یک حسابدارم و به کارم بشدت عشق می‌ورزم‌. به دلیل رشته تحصیلی‌ام به بازاریابی علاقه‌مند بودم و سه سال پیش به شما رسیدم. اما با وبلاگ شما نوع دیگر دیدن را آموختم. بله واقعاً استاد شما بودید و من شاگرد. و ما همه این را می‌دانیم که استاد‌ها همیشه نمی‌مانند‌. ما با آن‌چه که از آن‌ها آموخته‌ایم و در ما ريشه یافته، حرکت می‌کنیم. وبلاگ شما برای من کلاس درسی بود که من را از دنیای خاص خودم جدا کرد و شوق به من هدیه کرد- از آن نوعی که چشم‌های ما را به درخشش در می‌آورد‌.
فکر می‌کنم در زندگی من چیزی تغییر کرده و هدیه‌ای دریافت کرده‌ام مثل یک کتاب مرجع.
هر کجا باشید و هر تصمیمی که بگیرید قابل احترام است و من با آن‌چه که از این‌جا یافته‌ام پیش می‌روم.

دل‌خوش باشید
الهه

نامه دارم - چهل‌وپنج

سلام آقای الد فشن،
ایشالا که خوب و سلامتید! من خیلی‌وقته می‌بینم وبلاگتون رو و خیلی دوستش دارم. چیزی که از همه بیش‌تر دوست دارم اون نوشته‌های کوتاه انگلیسی هست که می‌زارید و من به عنوان «لاو نُت» به دوست‌پسر-بعد-شوهر می‌فرستادم! لطفآ وقتش رو بیش‌تر کنید!
شاد باشی همیشه،
مهسا

ماه پنهان است

توی نامه‌ات درباره همه‌چيز آن عكس - كتاب، ماگ، تركيب‌بندی - ابراز احساسات كرده بودی جز همان تلفن همراه «تاشو». پاسخ دادم كه از آن «تاشو» غفلت كرده‌ای. پاسخ دادی كه اين‌جور شست‌وشوی مغزی داده شده‌ای كه هوادار «ال‌جی» باشی و نه «سامسونگ». دوباره پاسخ دادم كه حرفم درباره «الی‌جی» يا «سامسونگ» نبود؛ اشاره‌ام به «"تقدس" تاشو» بود. و تو باز پاسخ دادی كه «تاشو» كه تاج سر ماست؛ به‌خصوص آن‌طور كه با چانه می‌توان بستش. و اضافه كرده بودی «آخ‌خ‌خ‌خ‌خ».
*
چه كسی توی زندگی‌ت بوده/هست كه «تاشو»‌اش را با چانه‌اش می‌بست/‌می‌بندد كه تو وقتی درباره‌اش حرف می‌زنی اين‌طور می‌گويی «آخ‌خ‌خ‌خ‌خ»؟ تو كه نمی‌خواهی به من بگويی كه آن «آخ‌خ‌خ‌خ‌خ» رازی در بر ندارد دختر جان!

آينه حُسن

Tata Uskova / Flickr

دست‌ساخته‌ها

bunnywithatoolbelt.etsy.com

Sunday, January 15, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير

ترجمه كنيد لطفاً!

كفش‌هايم كو؟

ماه كاغذی

chih chen / Flickr
Alireza Amakchi

Saturday, January 14, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير

ترجمه كنيد لطفاً!
من نقشه‌ای با نام «مترجم مهمان» در سر دارم.
*
بگذاريد «نقشه»‌ای را كه شب پيش هم به آن اشاره كردم، بدل به چيز اسرارآميزی نكنم و درباره‌اش توضيح دهم: طرحی كه در سر دارم (و هنوز دارم ارزيابی‌اش می‌كنم) اين است كه هر هفته، شش يا هفت «نغمه ماشين‌تحرير» را با ترجمه يك «مترجم مهمان» و همراه با نام او منتشر كنم. «حُسن ِ خوب» اين كار اين است كه ترجمه‌ها به جای «كامنت‌جا»، در متن وبلاگ و زير هر «نغمه» منتشر می‌شود و آن را - از نظر همراه بودن با ترجمه - كامل می‌كند و نيازی به مراجعه به «كامنت‌‌»‌ها نخواهد بود؛ اگرچه در آن‌صورت هم، امكان كامنت گذاشتن در حاشيه هر «نغمه» و اظهار نظر درباره ترجمه يا ارائه يك ترجمه متفاوت، هم‌چنان فراهم خواهد بود. تمام شب‌های اين هفته را برای ارزيابی زيروبم اين كار و آشنايی با مترجمان در نظر گرفته‌ام. پيشاپيش از لطف و هم‌كاری‌تان تشكر می‌كنم.

Friday, January 13, 2012

نغمه‌های ماشين‌تحرير

ترجمه كنيد لطفاً!
من نقشه‌ای با نام «مترجم مهمان» در سر دارم.
*
اگر هنگام نوشتن «كامنت»، يا با ارسال از طريق ای‌ميل
امكانی فراهم كنيد كه به نشانی پست الكترونيك‌تان هم دسترسی داشته باشم
در اجرای «نقشه»! كمك بيش‌تری كرده‌ايد.

ضميمه آخرين روز هفته: صفحه سوم

Clodders / Flickr

ضميمه آخرين روز هفته: صفحه دوم

Dorotea Virtuozna / Flickr

ضميمه آخرين روز هفته: صفحه اول

kyra-c / Flickr

Thursday, January 12, 2012

نامه دارم - چهل‌وچهار

آقای اولد فشن

به روال هرروز برگردید که ما تشنه دیدن هستیم. اولد فشن دیدنی‌ست (حتی با دیالوگ‌هایش). خواندنیش نکنید. این باقیمانده امید را نگيرید.

ارزشمندید

فرزانه

*

اولدفشن: خب من كمی متعجبم. انتشار نامه‌ها، نه جای پست‌های تصويری را تنگ كرده و نه از تعداد آن‌ها كاسته، نه به «روال هر روز» لطمه‌‌ اساسی زده است. نامه‌ها را می‌توان نخواند و به‌آسانی و به‌سرعت از آن‌ها گذشت و به پست‌های تصويری رسيد. اگر هم نامه‌ها (در چند روز از مجموع هزاروهشتصد روز گذشته) يك‌جور اختلال بصری در تصوير هميشگی وبلاگ به وجود آورده‌، آن را به حساب نوعی از خودشيفتگی حاد فصلی بگذاريد كه خوش‌بختانه هيچ پزشكی از درمانش قطع اميد نكرده است.

نامه دارم - چهل‌وسه

از د به آقای کهنه‌پوش

هر روز سر کلاس می‌نویسم. جزوه برمی‌دارم. طرح می‌زنم. یادداشت می‌زنم. مداد و خودکار فرقی نداره. همه بدخط. آخرای شب که شد میرم سراغ خودنویسم و مشقِ خط. قشنگ‌ترین لحظه‌های کتبی من اون موقع‌ست. هر روز موسیقی گوش می‌دم. از آیپادم گرفته تا تاکسی. حتا آهنگ منقطع آسانسور. همه سرکاری. فقط وقت بگذره. آخرای شب که شد میرم سراغ آی‌تونزم و شجریان. قشنگ‌ترین لحظه‌های آوایی من اون موقع‌ست. هر روز به اینترنت سر می‌زنم. سایت‌های خبری-سیاسی-تحلیلی-الخ. شبکه‌های نیمه‌جونِ اجتماعی. همگی ملال‌آور.آخرای شب میرم سراغ ریدرم. بازمونده‌های دوران اوج گودر و اینترنت. قشنگ‌ترین لحظه‌های روز من اون موقع‌ست.

.

.

.

.

*این فاصله سه-چهار خطی رو بیست‌بار نوشتم و پاک کردم. گذاشتم خالی بمونه. همه چیو که نباید گفت!

نامه دارم - چهل‌ودو

آقای الدفشن عزیز

سلام

اون پستی که منجر به نامه رسیدن براتون شد رو خوندم. خواستم الان که براتون می‌نویسم دوباره بخونمش، هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم تو آرشیو. اون‌طور که یادم میاد حکایت پست شما این بود که "احساس می‌کنم ارتباط خواننده‌ها با وبلاگ‌صاحاب کم شده" و بعد این‌که "چیکار کنیم" و بعد گفته بودین که نمی‌خواین دامین بخرین و این حرفا.من انتظار نداشتم نامه‌هایی تحت عنوان "در اینجا رو تخته نکنید" ببینم. اون نامه‌ها رو که دیدم تعجبم گرفت و رفتم اون پست رو دوباره خوندم ببینم مگه همچین حرفی توش زده شده بود؟ بعد دیدم که نه، همچین خبری نبوده. حالا جدا از مقدمه.

من وبلاگ شما رو دنبال می‌کنم. از خیلی خیلی قدیم‌ها. احتمالا پاییز-زمستان 85. (الان رفتم آرشیو رو دیدم. از حوالی بهمن 85 شروع شده وبلاگ). خیلی هم دوستش دارم. زیر اسم شما تو گوگل‌ریدرم، فانوس و تخته سیاه و روزانه آقای اوف و ذهن زیبا هم هست که خب تعطیل شده‌ند اما من دلم نیومده لینک رو بردارم. هردفعه اومدم برشون دارم، گفتم اگر یه پستی به صورت کادوهای توی تخم‌مرغ شانسی یهو پدیدار شد چی؟

من احساس می‌کنم چند وقتیه (و این چند وقت، چند وقت کمی نیست، مثلا بیشتر از سه- چهار ماهه) که وبلاگ شما سرده. سرد رو توضیح می‌دم الان. منظورم این نیست که دائم پست داغ گذاشته نمی‌شه. منظورم اینه که پستها سردند. آدم می‌بینه یخ می‌کنه. کنارش گرمی‌یی نیست. بیشتر توضیح میدم:

قبل‌ها شما عکسی می‌ذاشتی، زیرش یه پاراگرافی یه چیزی نوشته شده بود. از یه آقای شاندرمن و یه خانم سین و یه آقای دیگه... یا یه پست‌هایی بود که توضیح واضحات می‌داد. یا یک موقع‌هایی تبلیغ‌هایی بود که وبلاگ‌صاحاب را پولدار می‌کرد. یک بخشی از خود شما زیر پست‌ها بود؛ یه حرفی حدیثی. آدم‌ها هم میومدند و می‌دیدند و کامنت هم بله می‌ذاشتند. بعد بلاگرول تخته شد. آقای اوف رو همه یادشونه چون قصه داشت. فصه و ماجرا و داستان، آدم‌ها رو می‌کشوند به تعامل و حرف زدن.

همین الان یه کاری می‌کنم. از هر ماهی که شما پست گذاشتید یکی رو رندوم باز می‌کنم ببینم این حرفی که میزنم درسته یا بی‌ربطه.

[...]

خب. تا همین‌جا من احساس می‌کنم آن وقت‌ها شما تو وبلاگ‌تون با ما حرف می‌زدید. الان چند وقتیه که حرف نمی‌زنید. عکس‌ها یک‌جوری غمناکه (نظر شخصی منه- من به‌طور کلی عکس‌ها رو که می‌بینم با خودم فکر می‌کنم آدم‌های این عکس‌ها چقدر مثل ما تنهان) عکس رو که می‌بینیم، خوشمون هم میاد، اونوقت‌ها گودری بود، لایکی می‌زدیم، شر می‌کردیم. الان میبینیم و رد می‌کنیم میره.

نظر از من می‌خواهید آقا، کاری کنید وبلاگ‌تان حرف بزند. من بلد نیستم چه‌طوری. مهندس حرف ِ وبلاگ نیستم. اما خود شما قبلاً این کار رو کرده‌اید. [...] وقت هم که داریم. همین‌جوری نم‌نمک بپرسید از این و اون، ببینیم چطور می‌شه تو وبلاگ حرف زد. به جای این که یه عالمه آدم باشیم که چایی‌شون رو دستشون گرفتن و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنن، بشینیم کنار هم چای بخوریم.

شب و روز وبلاگ صاحاب خوش

ر ِد

نامه دارم - چهل‌ويك

آقای الد فشن عزیز! من هم از قدیمیای این‌جا هستم، ظاهراً پنج ساله قدمت این‌جا، ولی من تو ذهنم خیلی بیش‌تر از اینا بود، با این حسابی که شما می‌گید پنج ساله که به خونه‌تون سر می‌زنم. چه خونه زیبایی دارید و همیشه هم اسباب پذیرایی از مهمان‌ها مهیاست، منظره‌های دل‌انگیز، خوراکی‌های وسوسه‌انگیز، جمله‌های تأمل‌بر‌انگیز، تصاویر شورانگیز، رنگ‌های چشم‌نواز، عنوان‌های دل‌نواز و همه‌چیز ِ این‌جا، انگیزاننده ونوازشگره. وبلاگ‌تون خونه شمیرانیه واسه خودش. خلاصه این که آقای اوف خوش‌ذوق! ما معتادتون شدیم، دل‌خوشی ما هستید، مچکّریم.
مریم

تغذيه

say_cheddar / Flickr

بدون عنوان

Wednesday, January 11, 2012

نامه دارم - چهل

اُولدفشنِ نازنین (هیچ می‌دانستی حتی مواقعی هم که از نزدیک می‌بینمت، گاهی هوس می‌کنم به جای نام شناسنامه‌ایت با این عنوانِ برازنده خطابت کنم) سلام:

بله من عامدانه نامردی کردم و برایت ننوشتم، برای این ننوشتن هم دلایلی داشتم و دارم، مهم‌ترینش این‌که ابراز احساسات صمیمانه و زلال مخاطبین‌ات در نامه‌ها را چنان درک می‌کنم و به نظرم اصیل و قابل احترام می‌آیند که حیفم آمد با نوشته‌ام، که می‌دانستم ممکن است منتشرش کنی، اصطلاحاً نقش آدم ضدحالِ این جریان را بازی کنم، خودت خوب می‌دانی چقدر وبلاگت را دوست دارم و بگذار خیالت را راحت کنم با احساسِ تک، تکِ نویسندگان نامه‌ها هم‌حس و با نظرشان موافقم ... البته هم‌چنان با انتشار این نامه‌ها در فضای وبلاگ موافقتی ندارم... به چند دلیل:

يك- من به وبلاگ تو می‌آیم تا ببینم نه این‌که بخوانم؛ این قراری است که خودت در این سال‌ها با ما گذاشته‌ای، تصاویری که می‌گذاری حتی به‌ندرت شرح و تفضیل دارند و همین مَنِش، این وبلاگ را از سایرین متمایز کرده بود، اولدفشن ما را در لذت دیدن چیزهایی که به نظرش جالب و زیبا بودند سهیم می‌کرد بدون حرف اضافه و تلاش برای خودنمایی، حالا انتشار این نامه‌ها هم شکل بصری وبلاگ را بر هم زده و هم خلاف عادت ما و قراری است که خودت در این سال‌ها با ما گذاشته‌ای.
دو- کاری به این ندارم که هر وبلاگ بخشی برای کامنت‌های مخاطبین و انعکاس نظرات‌شان دارد، طبیعی است که تو هم مثل هر هنرمند خلاقی کنجکاو دانستن نظرات مخاطبین‌ات باشی و بعد از پنج سال فراتر از کامنت‌های مرسوم، ازشان بخواهی نامردی نکنند وصریح و بی‌واسطه برایت از حال و نظرشان نسبت به کارت بنویسند، اما این نظرات برای توست، می‌توانی ازشان استفاده کنی یا از خواندن‌شان لذت ببری که کارت بازتاب‌هایی چنین درخشان دارد، اما این نظرات و ستایش‌ها چرا باید در معرض تماشای هم‌چون منی قرار گیرد که هیچ وقت نخواسته‌ام با یک کلیک ساده حتی کامنت‌ها را بخوانم.
سه- من به دلیل شناخت نزدیکی که از تو دارم حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم فراخوانِ نامه‌ها برای ارضای حس تایید‌طلبی و انتشارشان حرکتی از سر خودشیفتگی‌ است، اما اولدفشن عزیز، همه مخاطبینت که شانس مرا در دوستی و شناخت نزدیک و دقیق از تو را ندارند.
چهار- پرحرفی نکنم، در قدیم هنرمندانی بودند که با کاشی‌کاری‌شان، فلان مسجد یا ساختمان را از یک بنای معمولی به اثری هنری و ماندگار تبدیل کرده‌اند، بر سردرِ این مساجد و ساختمان‌ها نام بانیِ بنا بزرگ و نظرگیر نقش بسته، اما هنرمند کاشیکار ترجیح داده خودش را حذف کند و یا حداکثر بر نیم‌کاشی
در کنجی از ساختمان فقط بنویسد: " کارِ دستِ الاحقر (مثلاً) سید حسن" همین... و تمام لذت سید حسن در نفسِ طراحی و اجرای چشم‌گیر و نفس‌گیر کاشی‌‌ها بوده و بس، کار تو در این وبلاگ تا پیش از انتشار نامه‌ها شبیه خلوصِ سید حسنِ کاشیکارِ مثالی بود، سلیقه و عقیده من آن اولدفشن را که به چشم نمی‌آمد را ترجیح می‌دهد، این البته یک نظر کاملاً شخصی است.
پنج- دوستت دارم...

اصغر نعیمی

*

اولدفشن: دوسه روز پيش كه داشتيم با هم فيلم می‌گرفتيم، اصغر دستش را گذاشت روی آخرين فيلم آلمودووار و گفت «‌علی‌رضا، اين رو حتماً ببين، تا درباره‌ش با هم حرف بزنيم». دوشنبه آينده كه دوباره هم‌ديگر را خواهيم ديد، لابد علاوه بر آن فيلم، درباره حواشی اين نامه‌ و نظر ديگران درباره آن هم حرف خواهيم زد. اما برای خود من، نامه او لحظه و خاطره خوشايند ديگری در بستر دوستی بيست‌ساله‌مان خواهد بود.
و يك نكته: اصغر به يك دليل فنی نامعلوم، نمی‌تواند برای من «كامنت» بگذارد، و طبعاً نمی‌تواند به نظرهای موافق و مخالف ديگران در حاشيه نامه‌اش پاسخ دهد.

نامه دارم – سی‌ونه

بالاخره با هزار بدبختی آدرس میل‌تون رو پیدا کردم
*
سلام اولد فشن عزیز
وقتی چند روز قبل مثل همیشه گودرم رو باز کردم و توی اون ستون سمت چپ صفحه دنبال وبلاگ شما و پرانتز جلوش گشتم کلی ذوق کردم وقتی دیدم دوباره یه‌چیز بکر و عالی و پر از "حس" برامون گذاشتین. وقتی صفحه رو باز کردم و به جای اون عکس‌های ناب، متن‌تون رو خوندم برعکس همیشه دلم گرفت...
گفتم وای. خسته شد... از دنبال عکس گشتن و به در بسته خوردن و ننوشتن‌های ما نامردها خسته شد...
گفتم بیام و براتون بنویسم شما، وبلاگ شما، نگاه و حس و سلیقه‌ی شما برای من اون‌قدر لذت‌بخش و شیرینه که تا مدت‌ها بعد از دیدن عکس‌ها و خوندن نوشته‌هاتون اون‌ها رو توی ذهنم مزه مزه می‌کنم.
وقتی از شکسپیر و شرکا عکس می‌ذارین حس می‌کنم جلوی اون کتاب‌فروشی وایسادم ودارم به کتاباش نگاه می‌کنم. وقتی عکس یه فنجون قهوه رو می‌ذارین گرمای اون فنجون رو کنار دستم حس می‌کنم. وقتی عکس دختری رو می‌ذارین که سوار یه دوچرخه هست و داره از یه سراشیبی پایین می‌ره به خودم می‌گم چقدر دلم دوچرخه خواست... من حس می‌کنم خنکای بادی که به چهره‌ی اون دختر می‌خوره و موهاش رو پریشون می‌کنه...
حس می‌کنم شادی اون دختر‌بچه‌ای رو که داره با تمام وجود می‌خنده. حس می‌کنم ...
و نگاه زیبای شما تمام این حس‌های خوب رو به من می‌ده....
بمونید لطفا... بودن‌تان غنیمت است.

سوسن
دی نود

*

اولدفشن: دوسه روز پيش، دوستم اصغر نعيمی - فيلم‌ساز سينمای ايران - آمد كنارم نشست و پس از حرف‌های معمول‌مان درباره فيلم‌هايی كه تازگی‌ها ديده‌ايم، وقتی صحبت به اين «نامه دارم»‌ها كشيد، اصغر با كمی من‌ومن و با تاكيد بر اين كه «علی‌رضا جون! مبادا ناراحت بشی!»، انتقادهای ملايمی درباره انتشار اين نامه‌ها مطرح كرد. نظر اصغر اين بود كه اين كار با «جنس» و حال‌وهوايی كه در اين پنج سال در اين وبلاگ ساخته‌ام «جور» نيست. من پاسخ‌هايی به او دادم، اما به نظرم نيامد كه توضيح‌هايم متقاعدش كرده باشد. اصغر با اين كه آدم خوش‌صحبتی‌ست، اما در اصل، آدم ِ «نوشتن» است. به همين خاطر - و هم‌چنين با اين نيت كه شما هم در جريان نظرش قرار بگيريد - از او خواستم كه همه آن‌چه به من گفت را بنويسد تا خودم منتشرش كنم. او يكی‌دو روز است كه تاخير دارد. اصغر جون، بنويس! نامرد، بنويس!

كتاب‌فروشی شكسپير و هم‌كاران

brianpillion / Flickr

تاق‌چه كوچك سراميك‌ها

HouseOfCeramics.etsy.com

Tuesday, January 10, 2012

ماه كاغذی

Kate Gabrielle / Flickr

 
Free counter and web stats