نامه دارم - بيستوپنج
یادم نیست دیالوگ کدام فیلم بود که زن داستان رو به دخترک چشمسیاهی میگفت "توی دنیایی که از گوشهکنارش فقط غم میباره ، تو تنها اتفاق خوشایند هر روز من هستی."
سلام
سه سال از آخرین نامه من به عکسی از وبلاگ شما میگذرد. سه سال پیش در یک عصر دلگیر، من وبلاگتان را باز کردم و عکسی دیدم از یک رومیزی چهارخانه سفید و قرمز پشت پنجره چوبی یک رستوران کوچک. هوای انزلی بود که ریخت توی اتاقم. بوی بازار. بوی صدف. بوی چوب نمدار. بوی پاییز سراوان. صدای خشدار گیلهمردان صیاد. انگار رفتم خانه. برگشتم به غذافروشیهای نیمهروس-نیمهگیلک کودکیام. برگشتم به کودکیام ...آخ که کودکیام ... یک ساعت بعدش برایتان نوشتم. پاسخی نمیخواستم و ندادید. فقط نوشتم که فقط نوشته باشم: ممنونم. خیلی ممنون بودم. وقتی بیبهانه و بینقشه و بیهوا، برگردی و توی سیزدهبهدرهای "کودکی ده ساله بودم"ات نفسی تازه کنی، اتقاق نادری است که باید قدردانش بود. بودم.
سالهای تمرین نویسندگی و روزه ننویسندگی، به من آموخت که کلمات را نمیتوان از آدمهای کلمهباز گرفت. کاغذ دم دست داشته باشند و حریم خصوصی، مینویسند. نامه مینویسند. دفتر خاطره مینویسند. نداشته باشند نام مستعار اختراع میکنند و وبلاگ مینویسند. حتی دلشان طاقت نمیآورد، از توی وبلاگ قایمباشکبازی میکنند، معاشرت میکنند. با دست پس میزنند و با پا پیش میکشند کلمهبازهای دیگر را. کمکم رونمایی میکنند از خودشان. بعد رسم روزگار است دیگر. غمگین و زخمی میشوند، وبلاگشان را میبندند. میروند میچرخند توی زندگی و یک وبلاگ تازه باز میکنند. دوباره... از نو... توی حلقه کلمات گیر افتادن، درد خوشایندی دارد. خودتان بهتر میدانید. این که از آدمهای کلمهباز... چه برسد به آدمهایی که کلمه را برمیگردانند به تصویر. تصویر را میبینند و شعر یادشان میآید. صورت آدمها را میبینند و جمله میسازند. اشیا را میبینند و برمیگزینند و با هر گزینشی به سوی زندگی یک طناب تازه میاندازند، آدمهایی مثل شما. آدمهایی مثل من هم این طنابها را هر روز میبینیم، از توی وبلاگ شما. میدانید؟ منی که اینجای دنیا نفس میکشم، هر روز توی حال خوش، توی حال ناخوش، با طناب همین جورابهای پشمی و کیفهای پاریسی و شمعهای گرد و جغدهای گیج روی گوشواره و جاکلیدی یادم میافتد که توی حال خوش، توی حال ناخوش، زندگی دارد راه میرود و طنابهای ما را با خودش میکشد و ما را میکشاند به هر حال. و خیالم کمی راحت میشود. و حالم کمی بهتر میشود. و خب اینجوری بگویم... با اینا زمستون "زندگی" رو سر میکنم آقای اولد فشن.
مواظب خودتان، سلیقه ظریفتان ، وبلاگتان و طنابهای آویخته ما به زندگی درون وبلاگتان باشید.
سارا
سلام
سه سال از آخرین نامه من به عکسی از وبلاگ شما میگذرد. سه سال پیش در یک عصر دلگیر، من وبلاگتان را باز کردم و عکسی دیدم از یک رومیزی چهارخانه سفید و قرمز پشت پنجره چوبی یک رستوران کوچک. هوای انزلی بود که ریخت توی اتاقم. بوی بازار. بوی صدف. بوی چوب نمدار. بوی پاییز سراوان. صدای خشدار گیلهمردان صیاد. انگار رفتم خانه. برگشتم به غذافروشیهای نیمهروس-نیمهگیلک کودکیام. برگشتم به کودکیام ...آخ که کودکیام ... یک ساعت بعدش برایتان نوشتم. پاسخی نمیخواستم و ندادید. فقط نوشتم که فقط نوشته باشم: ممنونم. خیلی ممنون بودم. وقتی بیبهانه و بینقشه و بیهوا، برگردی و توی سیزدهبهدرهای "کودکی ده ساله بودم"ات نفسی تازه کنی، اتقاق نادری است که باید قدردانش بود. بودم.
سالهای تمرین نویسندگی و روزه ننویسندگی، به من آموخت که کلمات را نمیتوان از آدمهای کلمهباز گرفت. کاغذ دم دست داشته باشند و حریم خصوصی، مینویسند. نامه مینویسند. دفتر خاطره مینویسند. نداشته باشند نام مستعار اختراع میکنند و وبلاگ مینویسند. حتی دلشان طاقت نمیآورد، از توی وبلاگ قایمباشکبازی میکنند، معاشرت میکنند. با دست پس میزنند و با پا پیش میکشند کلمهبازهای دیگر را. کمکم رونمایی میکنند از خودشان. بعد رسم روزگار است دیگر. غمگین و زخمی میشوند، وبلاگشان را میبندند. میروند میچرخند توی زندگی و یک وبلاگ تازه باز میکنند. دوباره... از نو... توی حلقه کلمات گیر افتادن، درد خوشایندی دارد. خودتان بهتر میدانید. این که از آدمهای کلمهباز... چه برسد به آدمهایی که کلمه را برمیگردانند به تصویر. تصویر را میبینند و شعر یادشان میآید. صورت آدمها را میبینند و جمله میسازند. اشیا را میبینند و برمیگزینند و با هر گزینشی به سوی زندگی یک طناب تازه میاندازند، آدمهایی مثل شما. آدمهایی مثل من هم این طنابها را هر روز میبینیم، از توی وبلاگ شما. میدانید؟ منی که اینجای دنیا نفس میکشم، هر روز توی حال خوش، توی حال ناخوش، با طناب همین جورابهای پشمی و کیفهای پاریسی و شمعهای گرد و جغدهای گیج روی گوشواره و جاکلیدی یادم میافتد که توی حال خوش، توی حال ناخوش، زندگی دارد راه میرود و طنابهای ما را با خودش میکشد و ما را میکشاند به هر حال. و خیالم کمی راحت میشود. و حالم کمی بهتر میشود. و خب اینجوری بگویم... با اینا زمستون "زندگی" رو سر میکنم آقای اولد فشن.
مواظب خودتان، سلیقه ظریفتان ، وبلاگتان و طنابهای آویخته ما به زندگی درون وبلاگتان باشید.
سارا
1 comment:
سارای عزیز
چه خوب گفتی از طناب های آویخته ما به زندگی
از این بهانه های خوبِ کوچکِ زیبا
آنقدر خوب بود که دلم خواست خودم نوشته باشمش
شما که اهل نوشتن هستید می دانید منظورم چیست:)
Post a Comment