نامه دارم - هفت
سلام آقای الدفشن عزیز
دیروز که یادداشتتان را خواندم، فکر کردم که بعله، شد پنج سال که وبلاگ شما را میشناسم. یاد آن زمستان افتادم که هنوز این همه راهها مسدود نبود. میشد بی اینهمه جان کندن آمد بلاگاسپات و برای هر معجزهی تازهی کیسهی هیجانانگیز آقای الدفشن کامنت گذاشت.
یادم افتاد اولبار که به جای تصویر، نوشتید، به گمانم تیترش بود «ماه پنهان است»، چقدر ذوق کردم. یادم افتاد که بعدها که وبلاگ، من را با دوستانی آشنا کرد و توانستم با واسطههایی بفهمم که «ئه؟ آقای الدفشن همونه؟»، چه حس خوبی بود. یادم افتاد فردای آن روزی که نفس همهمان حبس بود از ناباوری و اضطراب، عکس آن پنجرهی شکسته سرآخر بغضام را ترکاند.
این روزها، بیشتر بعد از مرحوم شدن گودر، زیاد میشود که به آن جمعی که بود فکر کنم. جمعی که نخ آدمهاش نوشتن بود، چیزی به این جهان اضافه کردن، نگاهی، کلمهای، آهنگی، امیدی.
آدم مینشست سر کارش و نه برای شوخی بیمزهی همکارش، که به خاطر پنجرهای که از مانیتور برایش باز بود، لبخند میزد، گاهی حتی بلند میخندید و بعدش به دستوپا میافتاد که بگوید چرا میخندد و نه بابا، خل و چل نیست. انگار که آدم همیشه یک راز کوچک با خودش داشت، نقطهی روشنی آن تهتههای دلش، که کسی ازش با خبر نبود.
فکر کردم که از بین این آدمها که یا نیستند، یا کموبیش نیستند، شما از آنهایی هستید که «هنوز» هستید. و میدانید آقای الدفشن؟ «هنوز» خوب است. خوب است که یکی که دوستش دارید و میدانید از شما سرد و گرم چشیدهتر است، «هنوز» هست، ماندنش اما و اگر ندارد، ترس رفتن ندارد، و هر صبح، حتی با اعلان کوچک اینکه چند روزی میخواهد از «بودن» مرخصی بگیرد، خیال شما را از بودنش راحت میکند.
بین ما کوچکترها مُد است «خسته شدن» و «رفتن». ثبات، ماندن، تداوم، روشن نگه داشتن چراغ، از آن کارهای «از مد افتاده»ای است که فقط از آقای «الدفشن» برمیآید.
بودنتان شبیه همان خانهی شمیران است، یک جایی توی کوچههای همین شهر، که چنگک هیچ لودر خاطرهبراندازی بهش نرسیده و کاش هیچوقت نرسد.
ممنونم
آذین
دیروز که یادداشتتان را خواندم، فکر کردم که بعله، شد پنج سال که وبلاگ شما را میشناسم. یاد آن زمستان افتادم که هنوز این همه راهها مسدود نبود. میشد بی اینهمه جان کندن آمد بلاگاسپات و برای هر معجزهی تازهی کیسهی هیجانانگیز آقای الدفشن کامنت گذاشت.
یادم افتاد اولبار که به جای تصویر، نوشتید، به گمانم تیترش بود «ماه پنهان است»، چقدر ذوق کردم. یادم افتاد که بعدها که وبلاگ، من را با دوستانی آشنا کرد و توانستم با واسطههایی بفهمم که «ئه؟ آقای الدفشن همونه؟»، چه حس خوبی بود. یادم افتاد فردای آن روزی که نفس همهمان حبس بود از ناباوری و اضطراب، عکس آن پنجرهی شکسته سرآخر بغضام را ترکاند.
این روزها، بیشتر بعد از مرحوم شدن گودر، زیاد میشود که به آن جمعی که بود فکر کنم. جمعی که نخ آدمهاش نوشتن بود، چیزی به این جهان اضافه کردن، نگاهی، کلمهای، آهنگی، امیدی.
آدم مینشست سر کارش و نه برای شوخی بیمزهی همکارش، که به خاطر پنجرهای که از مانیتور برایش باز بود، لبخند میزد، گاهی حتی بلند میخندید و بعدش به دستوپا میافتاد که بگوید چرا میخندد و نه بابا، خل و چل نیست. انگار که آدم همیشه یک راز کوچک با خودش داشت، نقطهی روشنی آن تهتههای دلش، که کسی ازش با خبر نبود.
فکر کردم که از بین این آدمها که یا نیستند، یا کموبیش نیستند، شما از آنهایی هستید که «هنوز» هستید. و میدانید آقای الدفشن؟ «هنوز» خوب است. خوب است که یکی که دوستش دارید و میدانید از شما سرد و گرم چشیدهتر است، «هنوز» هست، ماندنش اما و اگر ندارد، ترس رفتن ندارد، و هر صبح، حتی با اعلان کوچک اینکه چند روزی میخواهد از «بودن» مرخصی بگیرد، خیال شما را از بودنش راحت میکند.
بین ما کوچکترها مُد است «خسته شدن» و «رفتن». ثبات، ماندن، تداوم، روشن نگه داشتن چراغ، از آن کارهای «از مد افتاده»ای است که فقط از آقای «الدفشن» برمیآید.
بودنتان شبیه همان خانهی شمیران است، یک جایی توی کوچههای همین شهر، که چنگک هیچ لودر خاطرهبراندازی بهش نرسیده و کاش هیچوقت نرسد.
ممنونم
آذین
1 comment:
lovely!
Post a Comment