نامه دارم - دو
آقای اولدفشن عزیز،
من متعلق به گروه خوانندگان خاموشم. بیسروصدا میآیم، وبلاگهای موردعلاقهام را میخوانم و میروم پی کارم. در تمام دوران وبلاگخوانیام تنها دو بار یادداشت/کامنت نوشتهام زیر پستی، که با اینی که مینویسم میشود سهتا!
برخلاف شما بههیچوجه مینیمالیست نیستم. منتها علیرغم توضیحی و تفصیلی بودنم سعی میکنم کوتاه بنویسم و تا آنجا که میشود روی اعصابتان نروم.
این دومین باریست که برایتان یادداشت مینویسم. اولی را از پشت میز کارم برایتان فرستادم. جایی حوالی میدان فلسطین در تهران خودمان. اینیکی را در خاکی دیگر مینویسم. جایی خیلی دورتر که هیچچیزش متعلق به من نیست.
همین الان که نصفهشبی نشستهام و آخرین پستتان را خواندم، کلی یاد آن روزهای خودم و این وبلاگ افتادم. آن روزها کارمندی جزء در یک شرکت اسمورسمدار تولیدکننده موادغذایی بودم که کارم - مثل رشتهام - هیچ ارتباطی به علاقه و روحیه و آدمی که هستم نداشت. آدم بیربطی بودم بین یك عالم آدم ناراحت و ناراضی اطرافم. من در میانه بودم و این وبلاگ در اوج. باز کردن صفحه اولدفشن دلخوشی هر روزم بود و هر صبح پستهایتان را با شوق دنبال میکردم. نکتهسنجی، حسن سلیقه و ابتکار و خلاقیتتان حتی در انتخاب اسم پستها، برایم جالب بود. اغراق نکردهام اگر بگویم وبلاگتان جذابترین ترکیب در وبلاگستان را داشت (و هر چند کمکارتر و آرامتر و گاهیگداریتر، دارد). دو سال پیش من و همسرم برای ادامه تحصیل آمدیم جایی که الان هستیم. اولدفشن.بلاگاسپات.کام هم آمد. با همان علاقه دنبالش کردیم. همسر طرفدار "نغمههای ماشین تحریر" بود(هست). هر بار آن جمله قصاری را که بیشتر دوست داشت روی کاغذ پرینت میگرفت و میچسباند به در آفیساش. کسانی که گذرشان به آفیس همسر میافتاد، دم در مکث میکردند و هر بار پیغام جدید را میخواندند و گاهی نظرهای جالب میدادند. خیلیهاشان هم خواننده همین وبلاگ بودند.
اینهایی که گفتم ربط چندانی به دغدغه "وبلاگصاحاب" و کامنت دوستی که بهانه را به دستش داد نداشت. نوشتهای از سرِ نگرانی بود که نکند کرکره را پایین بکشید یا سرقفلی "این مکان" را واگذار کنید. نوشتم که بدانید خواندن این وبلاگ روزگاری زنگ تفریحِ خوشِ روزمرگیِ من و غربتِ دلگیر همسر بوده و لبخند به لبمان آورده. آدمها گاهی به چیزهای ساده ای دل میبندند که فکرش را هم نمیتوانید بکنید؛ اولدفشن که دیگر جای خود را دارد. ما همچنان درِ اینجا را میزنیم و منتظریم تا صاحبخانه به شیوه گذشته با انرژی و شوخطبعی در را به رویمان باز کند. امیدوارم رودربایستیِ نظراتی که خوانندگانتان مینویسند، انگیزهتان را قویتر کند تا علیرغم همه سنگهایی که بر سر راه است، رونقی تازه به این خانه بدهید.
دستتان بابت این پنج سال درد نکند و خسته نباشید.
[...]
من متعلق به گروه خوانندگان خاموشم. بیسروصدا میآیم، وبلاگهای موردعلاقهام را میخوانم و میروم پی کارم. در تمام دوران وبلاگخوانیام تنها دو بار یادداشت/کامنت نوشتهام زیر پستی، که با اینی که مینویسم میشود سهتا!
برخلاف شما بههیچوجه مینیمالیست نیستم. منتها علیرغم توضیحی و تفصیلی بودنم سعی میکنم کوتاه بنویسم و تا آنجا که میشود روی اعصابتان نروم.
این دومین باریست که برایتان یادداشت مینویسم. اولی را از پشت میز کارم برایتان فرستادم. جایی حوالی میدان فلسطین در تهران خودمان. اینیکی را در خاکی دیگر مینویسم. جایی خیلی دورتر که هیچچیزش متعلق به من نیست.
همین الان که نصفهشبی نشستهام و آخرین پستتان را خواندم، کلی یاد آن روزهای خودم و این وبلاگ افتادم. آن روزها کارمندی جزء در یک شرکت اسمورسمدار تولیدکننده موادغذایی بودم که کارم - مثل رشتهام - هیچ ارتباطی به علاقه و روحیه و آدمی که هستم نداشت. آدم بیربطی بودم بین یك عالم آدم ناراحت و ناراضی اطرافم. من در میانه بودم و این وبلاگ در اوج. باز کردن صفحه اولدفشن دلخوشی هر روزم بود و هر صبح پستهایتان را با شوق دنبال میکردم. نکتهسنجی، حسن سلیقه و ابتکار و خلاقیتتان حتی در انتخاب اسم پستها، برایم جالب بود. اغراق نکردهام اگر بگویم وبلاگتان جذابترین ترکیب در وبلاگستان را داشت (و هر چند کمکارتر و آرامتر و گاهیگداریتر، دارد). دو سال پیش من و همسرم برای ادامه تحصیل آمدیم جایی که الان هستیم. اولدفشن.بلاگاسپات.کام هم آمد. با همان علاقه دنبالش کردیم. همسر طرفدار "نغمههای ماشین تحریر" بود(هست). هر بار آن جمله قصاری را که بیشتر دوست داشت روی کاغذ پرینت میگرفت و میچسباند به در آفیساش. کسانی که گذرشان به آفیس همسر میافتاد، دم در مکث میکردند و هر بار پیغام جدید را میخواندند و گاهی نظرهای جالب میدادند. خیلیهاشان هم خواننده همین وبلاگ بودند.
اینهایی که گفتم ربط چندانی به دغدغه "وبلاگصاحاب" و کامنت دوستی که بهانه را به دستش داد نداشت. نوشتهای از سرِ نگرانی بود که نکند کرکره را پایین بکشید یا سرقفلی "این مکان" را واگذار کنید. نوشتم که بدانید خواندن این وبلاگ روزگاری زنگ تفریحِ خوشِ روزمرگیِ من و غربتِ دلگیر همسر بوده و لبخند به لبمان آورده. آدمها گاهی به چیزهای ساده ای دل میبندند که فکرش را هم نمیتوانید بکنید؛ اولدفشن که دیگر جای خود را دارد. ما همچنان درِ اینجا را میزنیم و منتظریم تا صاحبخانه به شیوه گذشته با انرژی و شوخطبعی در را به رویمان باز کند. امیدوارم رودربایستیِ نظراتی که خوانندگانتان مینویسند، انگیزهتان را قویتر کند تا علیرغم همه سنگهایی که بر سر راه است، رونقی تازه به این خانه بدهید.
دستتان بابت این پنج سال درد نکند و خسته نباشید.
[...]
4 comments:
به به چه کامت خوبی...مطمئنم کلی از همین خواننده های خاموش داری جناب .
لایک!
روراست
نگاه ارزشمندی ست!
Post a Comment