Wednesday, January 4, 2012

نامه دارم - هشت

وقتی پانزده‌شانزده ساله بودم، از هرچیزی گریه‌ام می‌گرفت. از پرده صورتی رنگ پنجره خانه‌ای که هرروز، اگر توی سرویس مدرسه سرپا می‌ایستادم و کمی هم قد می‌کشیدم، می‌دیدم. از سه درخت سردسیری که خیلی نزدیک به هم روئیده‌اند، از یک خیابان سرازیری خیس از باران، از حلقه‌حلقه‌های مشکی مو که سفیدی گردن را شاخه شاخه می‌کنند، از بخار سفیدی که در پناه نور چراغ مطالعه از لیوان چای‌ام بلند می‌شد، از جوشی روی منتهاالیه چانه خواهرم مثل قطره اشکی که هیچ وقت نمی‌چکد، از ترساندن پسربچه چهار ساله‌ای که یواشکی از در مخصوص پرسنل سرک می کشد. مثل امروز سرد و سخت و تاریک نبودم. به خودم یاد داده بودم که دنیا و منظره‌ها را در بی‌جنب‌و‌جوش‌ترین و بی‌اتفاق‌ترین لحظه ممکن، با شیفتگی تماشای گل دادن گیاه نادری که سالی یک‌بار گل می‌دهد تماشا کنم. (آخر، شیفتگی بر همه چیز ارجح است. بر علم و دانش و مدرک دانشگاهی، بر مناسبات قراردادی و مزخرف اجتماعی، بر پول و مقام، حتی بر ادب و اخلاق). بلد بودم تنهاکننده‌ترین طیف رنگ‌ها را پیدا کنم و توی‌شان دور خودم خانه‌ای بسازم بی‌کلید و بی‌پنجره، برای فرار از دنیای زمینی و بی‌موسیقی و دست‌زدنی آدم‌های دور‌و‌برم. وبلاگ شما مثل پانزده‌شانزده سالگی‌ام است. مثل گریه کردن در آن صحنه که دنیل دی لوئیس در فیلم «به نام پدر»، با وجود ممانعت نگهبان‌ها، به جای در عقبی، از در جلویی دادگاه بیرون می‌رود. مثل آن‌جا در فیلم «دور افتاده» که تام هنکس وسط اقیانوس، هراسان از کرجی درب‌و‌داغانش توی آب می‌پرد و فریاد می‌زند: "ویلسون، ویلسون". وبلاگ‌تان دوباره به آدم یاد می‌دهد که حواسش باشد به آن لحظه در اجرا، که نوازنده ترومپت در جایگاه نوازندگان سازهای برنجی برای نواختن آماده می‌شود. حواسش باشد پیش از سرودن، لحظه‌ای درنگ کند؛ مؤمنانه مانند ادای یک آیین مذهبی؛ تا پر شود از لمس صفحه سفید با چشمانش.



خانم تاریکه

No comments:

 
Free counter and web stats