ماه پنهان است - پانزده
فرزاد يك سال از من بزرگتر بود؛ دوست بوديم و همسايه بوديم و همبازی. اصلا ً مدام با هم بوديم. در آخرين تابستان زندگیاش، وقتی در استخری شيرجه رفت و سرش به كف آن خورد و نخاعش آسيب ديد، حسابی قد كشيده بود اما فقط پانزده سال داشت. همانروزها شنيده بودم كه وقتی با آمبولانس و چه بیحاصل میبردندش تهران، مدام به همراهانش میگفت كه دستهايش را به موازات تنش بالا ببرند؛ مدام میگفته كه نمیتواند نفس بكشد. در آمبولانسی كه او را به تهران میبُرد (و لابد همان هم او را بازگرداند) شايد به همراهانش حرفهای ديگری هم گفته بود، اما در همه سیوشش سال گذشته، من او را، با آن موهای مجعد قهوهای روشنش، فقط در حالی به ياد میآورم كه نمیتواند نفس بكشد و میخواهد كه دستهايش را - چه بیحاصل - بالا بگيرند...
*
... مگر میشود يادت رفته باشد كه وقتی میخواستيم همديگر را ببينيم، میآمديم كنار ديوار مشترك خانههامان در كوچه سلطانی و بلند سوت میزديم. خب، حالا هم كنار همان ديوار كوتاه تاقچهدار ايستادهام و كاری با تو دارم؛ كاری كه تو خوب - خيلی خوب - میفهمیاش. میخواهم به جبران اندوهی كه بر شانههای بچه چهارده سالهای گذاشتی، لطفی در حق من بكنی و دستهايم را تا جايی كه میتوانی به موازات تنم بالا ببری؛ اين را فقط دارم به تو میگويم: ماههاست كه نمیتوانم خوب نفس بكشم فرزاد!
*
... مگر میشود يادت رفته باشد كه وقتی میخواستيم همديگر را ببينيم، میآمديم كنار ديوار مشترك خانههامان در كوچه سلطانی و بلند سوت میزديم. خب، حالا هم كنار همان ديوار كوتاه تاقچهدار ايستادهام و كاری با تو دارم؛ كاری كه تو خوب - خيلی خوب - میفهمیاش. میخواهم به جبران اندوهی كه بر شانههای بچه چهارده سالهای گذاشتی، لطفی در حق من بكنی و دستهايم را تا جايی كه میتوانی به موازات تنم بالا ببری؛ اين را فقط دارم به تو میگويم: ماههاست كه نمیتوانم خوب نفس بكشم فرزاد!