چاپ عصر: ويژه نقاشی - دويستويك
Ilia Efimovich Repin
*
Portrait of the Composer
Modest Petrovich Mussorgsky
1881
*
*
Portrait of the Composer
Modest Petrovich Mussorgsky
1881
*
يكبار نوشته بودی كه به صاحبخانه تلفن كردهای و خبر دادهای كه چند روز نخواهی بود و به سفر خواهی رفت. فردايش صاحبخانه زنگ زده بوده كه اگر سفر هستی، چرا پنجره خانهات باز است، و تو گفته بودی كه نقاشی كردهای و پنجره را باز گذاشتهای تا وقتی كه برمیگردی، اتاق از بوی رنگ خالی شده باشد.
*
غروب جمعه سوم مهر است؛ نشستهام (خب البته گاهی قدم میزنم) و دارم برای نوشتن همين مقدمه، كليدها را میفشارم. نشستهام و فكر میكنم كه چرا از تو نخواستم همين مقدمه را بنويسی. مگر نهاينكه دستكم از سه هفته پيش روشن بود كه در دور تازه «چاپ عصر»، هر روز يك نقاشی بر تارك اين وبلاگ آويخته خواهد شد. گمان میكنم كه حتی صاحبخانهات هم – بعد از ماجرای پنجرههای باز – تاييد میكند كه تو آدم مناسبتری برای نوشتن اين مقدمه بودی.
*
دختر جان! چهل سال پيش، در چهل كيلومتری شهری كه حالا تو در آن خانه داری و درس نقاشی میخوانی، پسربچه دهسالهای زندگی میكرد كه بيشتر روزهايش به تماشای كار نقاش جوانی میگذشت كه در كنار مغازه پدرش مغازه داشت (عمرش دراز باد ابوالحسنخان؛ هنوز هم همانجا مغازه دارد و هنوز هم كار میكند). پسربچه، آنروزها با آنهمه كِشتی و آنهمه زن و مرد روس كه در شهرش میديد، چندان در پی آن نبود بداند كه چرا بيشتر كتابهای نقاشی كه در مغازه ورق میزند، روسیست؛ فقط میدانست كه تماشای همانها هم غنيمت است. او در همان مغازه و در لابهلای صفحات همان كتابها بود كه با طرح و رنگ و نقش و نور و بوی نقاشی آشنا و آموخته شد؛ همانجا بود كه نام نقاشان زيادی - بيشترشان روس - را به خاطر سپرد. اما پسربچه خجالتی قصه ما چه میدانست كه چهل سال بعد، بخش روزانهای برای تماشای نقاشی در وبلاگش خواهد گشود و هنگام نوشتن مقدمه آن، به ياد تو خواهد افتاد كه حالا، چهلكيلومتر آنسوتر ِ آن مغازه قديمی زندگی و نقاشی میكنی...
*
خواهم كوشيد در دورههايی كه هركدام، يك يا چند هفته ادامه خواهد يافت، نكته مشتركی همه نقاشیها را به هم پيوند دهد. برای نخستين روزهای «چاپ عصر / ويژه نقاشی»، گونه بسيار كهن و پرآوازهای را انتخاب كردهام: نقاشی چهره؛ و برای «افتتاح»، و به ياد همان روزهای كودكی، كاری از نقاش نامدار روس، ايليا افيموويچ رپين را بر ديوار اين عصر چهارمين روز پاييز میآويزم- اثری كه در يكی از همان كتابها ديده بودم و هنوزش خوب به خاطر میآورم. اما تصوير عالیجناب موسورْگسكی را تقديم میكنم به خوانندگان ارجمندی از اين وبلاگ كه دستی در موسيقی دارند، و - چشم بد دور! - همهشان مثل مودست پتروويچ، شوريده و باحالاند؛ چه از آن نيمه اجتماع باشند، چه اين نيمه!
*
غروب جمعه سوم مهر است؛ نشستهام (خب البته گاهی قدم میزنم) و دارم برای نوشتن همين مقدمه، كليدها را میفشارم. نشستهام و فكر میكنم كه چرا از تو نخواستم همين مقدمه را بنويسی. مگر نهاينكه دستكم از سه هفته پيش روشن بود كه در دور تازه «چاپ عصر»، هر روز يك نقاشی بر تارك اين وبلاگ آويخته خواهد شد. گمان میكنم كه حتی صاحبخانهات هم – بعد از ماجرای پنجرههای باز – تاييد میكند كه تو آدم مناسبتری برای نوشتن اين مقدمه بودی.
*
دختر جان! چهل سال پيش، در چهل كيلومتری شهری كه حالا تو در آن خانه داری و درس نقاشی میخوانی، پسربچه دهسالهای زندگی میكرد كه بيشتر روزهايش به تماشای كار نقاش جوانی میگذشت كه در كنار مغازه پدرش مغازه داشت (عمرش دراز باد ابوالحسنخان؛ هنوز هم همانجا مغازه دارد و هنوز هم كار میكند). پسربچه، آنروزها با آنهمه كِشتی و آنهمه زن و مرد روس كه در شهرش میديد، چندان در پی آن نبود بداند كه چرا بيشتر كتابهای نقاشی كه در مغازه ورق میزند، روسیست؛ فقط میدانست كه تماشای همانها هم غنيمت است. او در همان مغازه و در لابهلای صفحات همان كتابها بود كه با طرح و رنگ و نقش و نور و بوی نقاشی آشنا و آموخته شد؛ همانجا بود كه نام نقاشان زيادی - بيشترشان روس - را به خاطر سپرد. اما پسربچه خجالتی قصه ما چه میدانست كه چهل سال بعد، بخش روزانهای برای تماشای نقاشی در وبلاگش خواهد گشود و هنگام نوشتن مقدمه آن، به ياد تو خواهد افتاد كه حالا، چهلكيلومتر آنسوتر ِ آن مغازه قديمی زندگی و نقاشی میكنی...
*
خواهم كوشيد در دورههايی كه هركدام، يك يا چند هفته ادامه خواهد يافت، نكته مشتركی همه نقاشیها را به هم پيوند دهد. برای نخستين روزهای «چاپ عصر / ويژه نقاشی»، گونه بسيار كهن و پرآوازهای را انتخاب كردهام: نقاشی چهره؛ و برای «افتتاح»، و به ياد همان روزهای كودكی، كاری از نقاش نامدار روس، ايليا افيموويچ رپين را بر ديوار اين عصر چهارمين روز پاييز میآويزم- اثری كه در يكی از همان كتابها ديده بودم و هنوزش خوب به خاطر میآورم. اما تصوير عالیجناب موسورْگسكی را تقديم میكنم به خوانندگان ارجمندی از اين وبلاگ كه دستی در موسيقی دارند، و - چشم بد دور! - همهشان مثل مودست پتروويچ، شوريده و باحالاند؛ چه از آن نيمه اجتماع باشند، چه اين نيمه!
17 comments:
nice int.
اگر چه مخاطب خاص داشت اما چیزی از تاثیر گذاریش کم نشده بود
مرسی آقای اولدفشن عزیز که یادی از معلم نقاشی کودکی های ما کردی. دلم تنگ شد برای نگارخانه کوچکشان. امروز غروب لپ تاپ می برم تا خود ابوالحسن خان عزیز هم ببیند عصرانه تان را
اولد فشن عزیز ، تو این چند خط را خطاب به نازلی نوشته ای، نه؟
نازلی و نازلی و نازلی ...
این متن نتی بود که توی گودر وقتی این پست شما رو شر کردم نوشتم: یعنی من کشته مردهء این آقای اولد فشن هستم.... و به شدت اون جمله های پایانی رو به خودم می گیرم... بسکه شوریدگی از نوع موسورگسکی رو این مدت به خوبی با روح و جسمم لمس کردم...
.......
خوشحالم از دیدن دورهء جدید چاپ عصر ها...
فقط همین؟
+ زودی بگو اگه به اینچهره یه لبخندِ کوچولو اضافه کنیم شکل کی میشه؟
واااااااااااای
خیلی خوشحالم که یکی از مخاطبای این وبلاگم، ممنون همشاگردی که این وبلاگو بهم معرفی کردی.
خیلی خوبه که وبلاگ صاحابی هست که ما هم براش مهمیم... درگیرمون میکنه،اجازه میده فکر کنیم،حرف بزنیم،بنوسیم
ممنون آقای اولد فشن
تو این دو سه روزه وبلاگتونو(وبلاگمونو!!) زیرو رو کردم. عالیه
همیشه اعجاز رپین شگفت زدم کرده
پرتره های رپین واقعیت دارند، قابل لمسند... نه فقط ظاهرشون، این پرتره ها حرف میزنند، نگاه میکنند
رپین موسورگسکی رو نکشیده...اونو خلق کرده
اين جناب ايليا افيموويچ رپين فوق العاده اس .
سلام
نمي دونم چند وقته كه هر روز به بلاگتون سر مي زنم و از خوندنش نهايت لذت رو مي برم ولي مي دونم كه مطمئن بودم نويسنده اين وبلاگ يه آدم جوونه بين 20-30 ساله است. هرچند نمي تونستم حدس بزنم دختره يا پسر. گاهي اوقات با ديدن كفشها و كيفها و زيورآلات تك و زيبايي كه گذاشته ميشه مطمئن ميشم كه اينا سليقه يه دختره و گاهي اوقات از نوشته ها نتيجه مي گيرم كه يك پسر ولي با اين پست امروز نمي دونم چي بگم.
يعني اون پسر بچه اي كه 40 سال پيش 10 سالش بوده نويسنده اين بلاگه؟؟؟؟؟
اگه اينطوره واقعاً احسنت
اگر تاييد چندباره اين كه پنجاهسالهام
سبب میشود كه يك «احسنت» دريافت كنم
خب، تاييد میكنم كه پنجاهسالهام! / علیرضا
سلام
شور و حال و انرژي شما ستودني است و من از ديدن و خواندن وبلاگ شما لذت مي برم.اين پست شما برايم خاطره اي را زنده كرد و آن هم اين كه اولين كارت پستال نقاش اي كه خريدم همين پرتره بود و خيلي گشتم تا يك ترجمه هم از همين آقاي ريپين عزيز پيدا كردم و خريدم كه اين مربوط به سالها بعد است.يادم باشد با آروين قرار بذارم برويم مغازه ابولحسن خان.پاينده باشيد
خوش به حالتون که پنجاه ساله این. که پنجاه سال از زندگیتون رو با چیزهایی که دوست داشتین سپری کردین منظورم عکس و وبلاگ و خوندن و نوشتن و طرح دادنو .خوب اگه اشتباه نکنم گرافیست هستین.امیدوارم بقیه اش هم هر روز بهتر از دیروز باشه.خوب من حتی نصف اینهم به زندگیم امیدوار نیستم
چه مقدمه زیبایی
آدم دلش مور مور میشه و میره تو حال و هوای اون سالای رشت
با اینکه اون سالهاشو ندیدم
یعنی این خاطره ها به رشت مربوط میشه؟!!!!!
به نظر من يه بخش نقاشي كم بود كه ديگه نيس!
دمت گرم
نه كلمه خوبي نيست
خدايي!
in dige nahayate lezati bood ke az inja mishe bord!
hamishe az hameye axha lezat mibordam va hala....baraye mane asheghe naghashi binazire.
ba inkar hojat ro be in weblog tamoom kardid aghaye oldfashion e 50 saleye aziz!
بنده به سهم خودم در برابر این عصرانه های دلنشین سر تعظیم فرو می آورم.
Post a Comment