نامه دارم - هجده
سلام،
نه که بگویم از همان پنج سال پیش هر روز صبح اینجا را خواندهام، نه! اصلا اینطور نبود. اصلاً اینجا هم نه، من اول عاشق «آقای اوف» شدم. شیفته آن کاراکتر دوستداشتنی. بعد گذرم افتاد اینجا. همان دو سه سال قبل. مخصوصاً که یک روز از قول دوستی نوشتید "من چرا نمیتونم چند ساعت پشت سر هم بیوقفه شاد باشم؟". بعدترش دلم حسابی گیر کرد، ماند اینجا. ماند اینجا بین این نقاشیها، بین ماههای کاغذی، بین نغمههای ماشينتحریر، بین حالوهوای جمعهها، بین پاییز، بین رنگها، بین صداهای سکوت. دلم اینجا ماند و اینجا شد یک دلخوشی. یک دلخوشی روزانه. اصلاً آقای اولد فشن، شما میدانی، خود شما، که چهقدر دوستتان داریم؟! میدانید این وبلاگ و وبلاگصاحاب یک جای ثابت کنج دل و ذهنمان دارد؟! اصلاً مگر چند نفر هستند که ندیده و نشناخته بشود یک جایی گوشه دل جایشان داد؟! ندیده هستید ولی حکماً نمیشود که نشناخته باشید... همین حسها، همین دلخوشیها، همین بودنهایتان آنقدر برای شناختن و دوست داشتنتان کافی هست که بمانید گوشه دل... اینجا بماند گوشه دل...
تاکتیو
پیوست: یکزمانی تاکتیو بودم. بعد یکدفعه شدم یک گوش بزرگ. حرف زدن یادم رفت. کامنت گذاشتن هم. ولی در سکوت رنگیرنگی اینجا، میشود دست از روی دهان برداشت... میشود گوش نبود... میشود حرف زد. میشود دیگر؟ میشود؟
نه که بگویم از همان پنج سال پیش هر روز صبح اینجا را خواندهام، نه! اصلا اینطور نبود. اصلاً اینجا هم نه، من اول عاشق «آقای اوف» شدم. شیفته آن کاراکتر دوستداشتنی. بعد گذرم افتاد اینجا. همان دو سه سال قبل. مخصوصاً که یک روز از قول دوستی نوشتید "من چرا نمیتونم چند ساعت پشت سر هم بیوقفه شاد باشم؟". بعدترش دلم حسابی گیر کرد، ماند اینجا. ماند اینجا بین این نقاشیها، بین ماههای کاغذی، بین نغمههای ماشينتحریر، بین حالوهوای جمعهها، بین پاییز، بین رنگها، بین صداهای سکوت. دلم اینجا ماند و اینجا شد یک دلخوشی. یک دلخوشی روزانه. اصلاً آقای اولد فشن، شما میدانی، خود شما، که چهقدر دوستتان داریم؟! میدانید این وبلاگ و وبلاگصاحاب یک جای ثابت کنج دل و ذهنمان دارد؟! اصلاً مگر چند نفر هستند که ندیده و نشناخته بشود یک جایی گوشه دل جایشان داد؟! ندیده هستید ولی حکماً نمیشود که نشناخته باشید... همین حسها، همین دلخوشیها، همین بودنهایتان آنقدر برای شناختن و دوست داشتنتان کافی هست که بمانید گوشه دل... اینجا بماند گوشه دل...
تاکتیو
پیوست: یکزمانی تاکتیو بودم. بعد یکدفعه شدم یک گوش بزرگ. حرف زدن یادم رفت. کامنت گذاشتن هم. ولی در سکوت رنگیرنگی اینجا، میشود دست از روی دهان برداشت... میشود گوش نبود... میشود حرف زد. میشود دیگر؟ میشود؟
No comments:
Post a Comment