نامه دارم - سه
من نوشتن را دوست دارم؛ به خصوص نامه نوشتن را. شاید اصلاً بشود گفت این از نقطهضعفهای من است! تقاضا برای کامنت گذاشتن قلقلکم داد ولی وادارم نمیکرد که چیزی بنویسم؛ ولی عنوان « نامه دارم» را که دیدم، دلم رفت!
من یک دانشجوی سال ششم لیسانس(!) هستم. یک روز صبح در پاییز سال هشتادوشش در دانشکده، یک کسی که خیلی هم نمیشناختمش، نمیدانم روی چه حسابی آمد و این صفحه را نشان من داد. من البته پیش از آن هم وبلاگ میخواندم، ولی نه به این پیگیری و استمرار.
این چهار سال و خوردهای، هر روز صبح و حتی گاهی هر ظهر و حتیتر گاهی هر شب آمدهام و سرکی کشیدهام. ساکت پشت سر آدمها ایستادهام و به تنهاییشان خیره شدهام. خوابآلود، صدای سوت آخرین قطارهای نیمه شب را با دهن درآورده ام. با تقتق کلیدهای ماشینتحریر، نوستالژیها و فانتزیهایم را دوره کرده ام. هر بار، دم در کتابفروشی شکسپیر، ایستادهام، یکی دو کتاب برداشتهام و ورق زدهام. خوردنیها را یکییکی و آرامآرام، مزهمزه کردهام و قند در دلم آب کردهام. مشغول ایدهپردازی پوسترهای تبلیغاتی شدهام و بیاختیار لبخند زدهام. بارها و بارها در آینه خیره شدهام و خود خودم و خود دیگران را بیاختیار مقایسه کردهام و به خودم گفتهام بد هم نیستم انگار! با نسیم خنک پاریس از لابهلای گرما و نرمای آن بافتیها رقصیدهام. باور کنید یا نکنید، من پیش از اینها دو چشم داشتم؛ این روزها بیشتر یکچشمم- دوربین به دست گرفتهام!
طرف دیگر ماجرا را بگویم؟عکسها را از همانوقتها دانلود میکردم و میگذاشتم پسزمینه لپتاپم. طوری شده که در دانشکده و در فامیل و در بین دوستان و رفقای قدیمی، پسزمینه لپتاپ من خودش شده یک فرهنگی اصلاً. در دانشکده بچهها از اینطرف و آنطرف میآیند که عکس پسزمینه لپتاپ من را ببینند و حظ کنند و بروند!
دوستانی دارم که نقاشی میکنند- آبرنگ و پاستل. این شده برنامه ما که هرازگاهی من یک مجموعه عکس تازه برای نقاشیهاشان بهشان بدهم و کلی از این عکسها را نقاشی کردهاند و به دیوارهایی آویزان کردهاند و دیگرانی آمدهاند و دیدهاند و کیف کردهاند.
با این عکسها و توالی این عکسها کلیپ ساختهام و آدمهایی را به مناسبتهایی سر ذوق آورده ام.
نهاینکه اعتراض نداشته بوده باشم یا دلخور نشده بوده باشم یا دلم برای بعضی آیتمهای قدیمی تنگ نشده بوده باشد (آدم وقتی چهار سال هر صبح و ظهر و شب آمد توی یک وبلاگی، خستگیاش را در کرد و رفت مثل وعده غذایی، کم کم فکر میکند اینجا مال خودش شده یا اصلا مال خودش بوده از اول! این میشود که طلبکار وبلاگصاحاب هم میشود کم کم!).
ولی با خودم گفتم گریزی از تغییر نیست. اگر تغییری نباشد، ایده پردازی هم نیست. رشد هم نیست. راه رشد ناگزیر از تغییر میگذرد.
همه اینها را گفتم که بگویم با همه تغییرها ساختهام، دلتنگ شدهام و خودم را دلداری دادهام ولی همیشه به خودم گفتهام که هستید و هستند و هستیم. با نبودن نمیدانم چه میشود کرد.
امیرمحمد.
من یک دانشجوی سال ششم لیسانس(!) هستم. یک روز صبح در پاییز سال هشتادوشش در دانشکده، یک کسی که خیلی هم نمیشناختمش، نمیدانم روی چه حسابی آمد و این صفحه را نشان من داد. من البته پیش از آن هم وبلاگ میخواندم، ولی نه به این پیگیری و استمرار.
این چهار سال و خوردهای، هر روز صبح و حتی گاهی هر ظهر و حتیتر گاهی هر شب آمدهام و سرکی کشیدهام. ساکت پشت سر آدمها ایستادهام و به تنهاییشان خیره شدهام. خوابآلود، صدای سوت آخرین قطارهای نیمه شب را با دهن درآورده ام. با تقتق کلیدهای ماشینتحریر، نوستالژیها و فانتزیهایم را دوره کرده ام. هر بار، دم در کتابفروشی شکسپیر، ایستادهام، یکی دو کتاب برداشتهام و ورق زدهام. خوردنیها را یکییکی و آرامآرام، مزهمزه کردهام و قند در دلم آب کردهام. مشغول ایدهپردازی پوسترهای تبلیغاتی شدهام و بیاختیار لبخند زدهام. بارها و بارها در آینه خیره شدهام و خود خودم و خود دیگران را بیاختیار مقایسه کردهام و به خودم گفتهام بد هم نیستم انگار! با نسیم خنک پاریس از لابهلای گرما و نرمای آن بافتیها رقصیدهام. باور کنید یا نکنید، من پیش از اینها دو چشم داشتم؛ این روزها بیشتر یکچشمم- دوربین به دست گرفتهام!
طرف دیگر ماجرا را بگویم؟عکسها را از همانوقتها دانلود میکردم و میگذاشتم پسزمینه لپتاپم. طوری شده که در دانشکده و در فامیل و در بین دوستان و رفقای قدیمی، پسزمینه لپتاپ من خودش شده یک فرهنگی اصلاً. در دانشکده بچهها از اینطرف و آنطرف میآیند که عکس پسزمینه لپتاپ من را ببینند و حظ کنند و بروند!
دوستانی دارم که نقاشی میکنند- آبرنگ و پاستل. این شده برنامه ما که هرازگاهی من یک مجموعه عکس تازه برای نقاشیهاشان بهشان بدهم و کلی از این عکسها را نقاشی کردهاند و به دیوارهایی آویزان کردهاند و دیگرانی آمدهاند و دیدهاند و کیف کردهاند.
با این عکسها و توالی این عکسها کلیپ ساختهام و آدمهایی را به مناسبتهایی سر ذوق آورده ام.
نهاینکه اعتراض نداشته بوده باشم یا دلخور نشده بوده باشم یا دلم برای بعضی آیتمهای قدیمی تنگ نشده بوده باشد (آدم وقتی چهار سال هر صبح و ظهر و شب آمد توی یک وبلاگی، خستگیاش را در کرد و رفت مثل وعده غذایی، کم کم فکر میکند اینجا مال خودش شده یا اصلا مال خودش بوده از اول! این میشود که طلبکار وبلاگصاحاب هم میشود کم کم!).
ولی با خودم گفتم گریزی از تغییر نیست. اگر تغییری نباشد، ایده پردازی هم نیست. رشد هم نیست. راه رشد ناگزیر از تغییر میگذرد.
همه اینها را گفتم که بگویم با همه تغییرها ساختهام، دلتنگ شدهام و خودم را دلداری دادهام ولی همیشه به خودم گفتهام که هستید و هستند و هستیم. با نبودن نمیدانم چه میشود کرد.
امیرمحمد.
4 comments:
like :)
منم همینطور
آره !مال خودش بوده از اول!
I don't know how to write to you so I am just leaving a comment.
It was about three years ago. I was self destructive and suicidal. But then I accidentally found your weblog, and things got better.
Post a Comment