نامه دارم - سیوهشت
آقای الد فشن عزیز
سلام
سال هشتادوشش بود که از دلشکستگی و متعاقباً بیخوابیهای عمیق رنج میبردم. تو اون روزهای "بد" بود که دوست عزیزی شما رو به من معرفی کرد و من در بدترین شرایطی که تابهحال تجربه کردم، خواننده(بیننده)ی شما شدم. شما و آرشیو بزرگ نگارههاتون بهتنهایی و یکتنه برای چندین و چند شب، ساعتهای بیخوابی منو رنگآمیزی کردید . بعد از اون دوران ، پستهای شما از صفحهی دلانگیز وبلاگتون، به رومیزی کامپیوتر من، از اونجا به پسزمینهی گوشیم و از اونجا به حافظهی قویام سپرده شدن... مدتهاست شما رو از گودر پیگیری میکنم و دسترسی به کامنتهاتون برام خیلی سخت بود! ولی امروز بالاخره عزمم رو جزم کردم تا برای دومینبار از صاحبوبلاگی تقاضا کنم جایی که من دوست دارم رو تعطیل نکنید. از نظر کسی که همهچیز رو زوالپذیر میدونه، شما بیشک جادوگرید که بعد این همه سال، هنوز ایدهی نو دارید. هنوز در ذهنتون چیزهایی هست، که ارزش قسمت کردن با دیگران رو داشته باشه. چرا که من، در خودم یا محیطم، هنوووووز هم چیزی نیافتم که هر روز صبح به امیدش، گوگلمانندی رو باز کنم، جیمیل مانندی رو باز کنم، ریدرمانندی رو باز کنم، و هر روز صبح از دیدنش (خواندنش) ذوق کنم، بیاونکه رنگ تکرار گرفته باشه، حتی برای ثانیهای...
آزی
*
سلام
سال هشتادوشش بود که از دلشکستگی و متعاقباً بیخوابیهای عمیق رنج میبردم. تو اون روزهای "بد" بود که دوست عزیزی شما رو به من معرفی کرد و من در بدترین شرایطی که تابهحال تجربه کردم، خواننده(بیننده)ی شما شدم. شما و آرشیو بزرگ نگارههاتون بهتنهایی و یکتنه برای چندین و چند شب، ساعتهای بیخوابی منو رنگآمیزی کردید . بعد از اون دوران ، پستهای شما از صفحهی دلانگیز وبلاگتون، به رومیزی کامپیوتر من، از اونجا به پسزمینهی گوشیم و از اونجا به حافظهی قویام سپرده شدن... مدتهاست شما رو از گودر پیگیری میکنم و دسترسی به کامنتهاتون برام خیلی سخت بود! ولی امروز بالاخره عزمم رو جزم کردم تا برای دومینبار از صاحبوبلاگی تقاضا کنم جایی که من دوست دارم رو تعطیل نکنید. از نظر کسی که همهچیز رو زوالپذیر میدونه، شما بیشک جادوگرید که بعد این همه سال، هنوز ایدهی نو دارید. هنوز در ذهنتون چیزهایی هست، که ارزش قسمت کردن با دیگران رو داشته باشه. چرا که من، در خودم یا محیطم، هنوووووز هم چیزی نیافتم که هر روز صبح به امیدش، گوگلمانندی رو باز کنم، جیمیل مانندی رو باز کنم، ریدرمانندی رو باز کنم، و هر روز صبح از دیدنش (خواندنش) ذوق کنم، بیاونکه رنگ تکرار گرفته باشه، حتی برای ثانیهای...
آزی
*
اولدفشن: مگر دستم نرسد به نخستين كسی كه اين شايعه را - ظاهراً همين اواخر - منتشر كرد كه من میخواهم «كركره اينجا را بكشم پايين»!
5 comments:
منم همش وقتی نظرات و نامه های رسیده رو می خوندم به این نکته توجه می کردم و در عین حال تعجب می کردم که چرا همه حرف از بستن و تعطیل کردن و خواهش برای ماندن می زنند، آخه تا اونجا که در خاطرم هست صحبت فقط در مورد نظرخواهی در مورد کیفیت وبلاگ و این چیزها بود نه در مورد بستن و تعطیلی! گفتم حتما یه چیزی شده که این همه آدم این حرف رو می زنن و فقط من خبر ندارم! راستی آقای اولدفشن اگه دستتون بهش رسید منو هم خبر کنید که پایه ام نافرم. زت زیاد
نامه داری آقای اولد فشن.نامه بیست وچندم شایدم سی و چندم.
نقل این حرفا نیس که چند وقته از پله های خونه شمیرونت بالاو پایینم میبری،نقل این حرفها هم نیست که هی مجبورم میکنی دنبال کفشات بگردم،حتی از تغذیه هات هم سیرم نکردی هنو.اگه پادشاه های قاجار هم مث تو بودن الان پاریس هم مال مابود.حتی نقل این حرف هم نیس که ماشین تحریرت گاهی کارنمیکنه.میدانی آقای اولد فشن عزیز(راستش بارها به این موضوع فک کردم که چی باعث شده این اسم رو انتخاب کنی.)اصولا وبلاگت جای دیگریست،حال دیگریست،همیشه اوج حس نوستالژی من پیاده روی تو خ کوهسنگی مشهدمخصوصا تو هوای بارونی بوده وهست.اما الان باید پله ها و بالکن خونه ی شمیرون و کتابفروشی شکسپیر رو بهش اضافه کنم.من از خدمت سربازی معاف شدم ولی اگه نشده بودم حتما سربازی یک چشم بودم.بطور کلی هیچ فضای مجازی ای ندیدست چنین وبلاگی!!آقای اولد فشن من الان مث جودی ابت ام که واسه بابالنگ درازش نامه مینوشت.
اگه دوست داری بدونی بهت میگم که اگه یه روز از نزدیک ببینمت حتما حتما حتما یکی از کارایی که میکنم اینه که حداقل به مدت 10دقیقه لپتو گاز میگیرم.باور کن
صادقم-نزدیک 23 سالمه(وقتشه که تبریک بگی)از مشهد
همیشه فقط میومدم و میرفتم،ساکت و آروم و دقیقا هر روز صبح بعد از ریختن چای صبحونه،اولش خیلی جدی نبود یه وبلاگ بود به همراه هزار تا وبلاگه دیگه،اما تو این 4،5 سال یکی یکی این هزارتا حذف شدن و فقط من موندم و آقای اولد فشن و یه دنیا دلتنگی واسه آقای اوف ...
بعد چند سال امروز باید حرف می زدم و می گفتم که چقدر باعث شدی بهتر ببینم و چقدر بهتر می شنوم و چقدر زیبایی در غم تنهایی عصر جمعه ها و خاطرات خانه های شمیران نهفته است،حیفه اگه دیگه نباشه ،یه حفره خالی که با هیچی پر نمیشه...
همیشه فقط میومدم و میرفتم،ساکت و آروم و دقیقا هر روز صبح بعد از ریختن چای صبحونه،اولش خیلی جدی نبود یه وبلاگ بود به همراه هزار تا وبلاگه دیگه،اما تو این 4،5 سال یکی یکی این هزارتا حذف شدن و فقط من موندم و آقای اولد فشن و یه دنیا دلتنگی واسه آقای اوف ...
بعد چند سال امروز باید حرف می زدم و می گفتم که چقدر باعث شدی بهتر ببینم و چقدر بهتر می شنوم و چقدر زیبایی در غم تنهایی عصر جمعه ها و خاطرات خانه های شمیران نهفته است،حیفه اگه دیگه نباشه ،یه حفره خالی که با هیچی پر نمیشه...
همه چیز از نامه پنجم شروع شد
Post a Comment